طنز؛ بخاری برقی و جایزه خوارزمی
وقتی به بابا گفتم قرار است چند تا از دانشجوهای دانشگاهمان خانه بغل دستی را اجاره کنند، به فکر فرو رفت و گفت:
وقتی به بابا گفتم قرار است چند تا از دانشجوهای دانشگاهمان خانه بغل دستی را اجاره کنند، به فکر فرو رفت و گفت:
میشناسیشون؟
آره. بچههای خوبیان.
خب اگه بچههای خوبیان چرا تو همون خوابگاه نمیمونن؟
برای بابا توضیح دادم: چون برای کنکور دکترا درس میخونن، میخوان راحت باشن.
گفتن جمله «میخوان راحت باشن» باعث شد بابا جوری به من نگاه کند که انگار مسئول گیتِ فرودگاه است و به او خبر دادهام چند نفر با یک وانت پر از مواد منفجره وارد فرودگاه شدهاند.
حتی با همان نگاه داشت مرا اسکن میکرد که یک وقت خودم هم کمربند انتحاری نداشته باشم. در حالی که انگار هورمونِ احساسِ مسئولیت از تمام اعضا و جوارحش ترشح میشد، گفت:
اهل سیگار و این حرفا نیستن که؟
نه فقط به اینترنت معتادن.
بعد هم محض شوخی گفتم: مورد داشتیم یک دانشجو انقد کانکت شده که چشماش از حدقه دراومده و خودش شبیه این ایموجی شده... .
بابا بدون اینکه به گوشیام نگاه کند، گفت: از من به تو نصیحت اگه بهترین دوستت هم سیگار تعارف کرد، نگیری که همون اولین سیگاره آدم رو بدبخت میکنه.
محض شوخی گفتم: یعنی دومین سیگار رو بگیرم اشکالی نداره؟
بابا از آن نگاههایی که دکستر به قربانیانش میاندازد به من انداخت و یکدفعه چیزی گفت که پشتم لرزید:
من باید مطمئن شم ببینم این دوستات مشکلی دارن یا نه. وگرنه فردا پس فردا خونهشون پاتوق میشه.
با نگرانی پرسیدم: چیکار میخوای کنی بابا؟
بابا کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم...آها به یک بهونه میرم خونهشون ببینم تو وسایلشان بخاری برقی هم دارن یا نه.
خب اگه داشتن چی میشه؟ یعنی هر کی بخاری برقی داره معتاده؟
نه باید ببینم همه سیمای بخاریشون سر جاشه یا نه.
یعنی اگه....
بابا اصلا منتظر سوالم نماند و به بهانه خیر مقدم به دیدن دوستانم رفت. ظاهرا آنجا به بقیه سیگار تعارف کرده بود اما کسی از او نگرفته بود.
«یا خیلی بچههای خوبیان یا خیلی خوب فیلم بازی میکنن.»
بابا این را گفت و مستقیم رفت طرف انباری و بعد از نیم ساعت با بخاری برقی کهنهمان برگشت. با انبردست بعضی سیمهای آن را جدا و لق کرده بود و بخاری شبیه این شده بود که دندانهای یک پیرزن را ارتودنسی کرده باشند.
بخاری نداشتن منم میخوام به بهانه اینکه شاید سردشون بشه اینو بدم. اگه اینجوری قبولش کردن یعنی جواب آزمایش مثبته.
بابا جوری به نقشهاش افتخار کرد که انگار باید ایدهاش را ثبت کند تا در جشنواره خوارزمی هم با آن شرکت کند.
بابا چرا مال خودمون بعضی سیماش نیست؟
بابا جوابی نداد و رفت. وقتی برگشت گفت:
با اینکه بخاری نداشتن ولی هرچی اصرار کردم نمیگرفتن. بچههای خوبیان. خودم بخاری رو گذاشتم پیششون.
چند روز بعد به سفارش بابا رفتم به بچهها بگویم اگر چیزی لازم داشتند، تعارف نکنند. بچهها با دیدن من بلافاصله بخاری را پس دادند و بعد هم احساس کردم دارند مرا دست به سر میکنند. وقتی در را بستند، شنیدم که یکی از آنها به بقیه میگفت :
- پسر خوبیهها ولی بهتره باهاش نگردیم. آخه ظاهرا باباش بدجور معتاده، میترسم بعدا بیان اینجا رو پاتوق کنن!
ارسال نظر