طنز؛ جملات جادویی
این چهارشنبه آخرین و سودمندترین جلسه من با مشاورم برگزار شد. وقتی وارد اتاقش شدم، از حجم حرفهایی که در سرم جمع شده بود، پادرد گرفته بودم. (آخه سیاتیک ما به صورت ژنتیکی راه خودش رو گم کرده) نشستم روی صندلی و دسته صندلی رو با انگشتام جویدم.
این چهارشنبه آخرین و سودمندترین جلسه من با مشاورم برگزار شد. وقتی وارد اتاقش شدم، از حجم حرفهایی که در سرم جمع شده بود، پادرد گرفته بودم. (آخه سیاتیک ما به صورت ژنتیکی راه خودش رو گم کرده) نشستم روی صندلی و دسته صندلی رو با انگشتام جویدم.
مشاور: آروم به نظر نمیرسی.
من: بله دقیقا. فکر میکنم بعضی از مشکلاتم هیچوقت حل نمیشن. خودم چیزی حس نمیکنم ولی اطرافیانم میگن زیاد حرف میزنم. چند روز پیش تلفنی داشتم با یکی از همکارام صحبت میکردم، هنوز یه ساعت نشده بود که یه نفر سومی پرید وسط مکالمه و گفت: «داداش برو سر اصل مطلب، ملت کار و زندگی دارن. مغز ما رو رنده کردی بابا. استعفا میدم میرم بخش شنود دفتر علی مطهری. اه!» یا مثلا نمیدونم چرا چند وقته راننده تاکسیهای خطمون از این هدفونهای متهکارهای شهرداری استفاده میکنن؟ جاهای دیگه هم همینجوریه؟!
آرام و متین در چشمانم نگاه کرد: تو باید سعی کنی کمتر حرف بزنی. در کنارش باید سعی کنی از محیطهای بسته نترسی.
واقعا ویزیتی که میگیره از پالم مادر حلالترش باشه. تمام مشکلاتم حل شد و الان در جامعه فرد محبوبی هستم و خانواده به وجود من افتخار میکنه و با اعتماد به نفس بیشتری در مهمانیها و مجالس شرکت میکنم و گویی دوباره متولد شدم و میتونم از هفته بعد برگردم سراغ همون ستون «ویرگول» خودم. الان من شبیه سرخوشام؟
نظر کاربران
نظری ندارم....یکیم نیست به من بگه خب نظر نداری خفه شو ،به هر حال ممنون