پرسش هزاران سال بعد؛
چرا انسانها خودشان را نابود کردند؟
ما از همین حالا هم میتوانیم فاجعه را به خوبی درک کنیم. سرنوشت تمدن بشری نهایتا نه در دادگاه که از طریق صندوق آرا و دولتها مشخص میشود. این بر عهده ما است که فقط به عواقب کوتاه مدت، خودخواهانه و خشن کارهایمان چشم داشته باشیم و یا نگاهمان را عوض کنیم؛
روزی روزگاری اگر دیگر خبری از تمدن انسانی نباشد، احتمالا بیگانهها یا یکی از جانشینان ما انسانها به سیاره آبی مخروبه مینگرند و از خودشان میپرسند که واقعا چه به سر "انسان خردمند" آمد؟
به گزارش بوک آو لایف، پاسخ آنها احتمالا به این شکل باشد: دلیل اصلی نابودی کامل انسانها فاجعه، درگیری و یا انهدام خاصی نبوده است؛ مشکل در "معماری مغز انسان" است.
این ابزار تا حدی به خاطر متفکر بودن و اینکه دارای نزدیک به ۱۰۰ میلیارد نورون بود و در محاسبات ریاضی و ترکیبها به شدت قوی عمل میکرد، در یادها خواهد ماند. بیگانگان همچنین به قسمتی از مغز ما که مسئول انجام بینظیرترین افکارمان بود و نزد دانشمندان علوم اعصاب با عنوان "نئوکورتکس" شناخته میشد، توجه خواهند کرد و خواهند گفت که مغز انسان چند بار بزرگتر از مغز گونههای دیگر بود. همین قسمت از مغز ما بود که یک شامپانزه را قادر ساخت که بتواند فلوت سحرآمیز [اثری از موتزارت]، آنا کارنینا، هواپیمای مافوق صوت کنکورد و تمدن را تولید کند.
هرچند دوستان فضایی ما پی خواهند برد که مغز ما انسانهای از بخشهای دیگری مانند "مغز خزنده" تشکیل شده است؛ مغز خزنده از اهمیت و تاثیر گذاریِ بسیار محدودتری برخوردار است که در حقیقت بخش شهوانی و تهاجمی مغز محسوب میشود و شباهتهایی هم با مغز کفتار و جوندگان کوچک دارد.
[مغز خزنده انسان (The Reptilian Brain) بر اثر کند و کاو دانشمندان نورولوژیست در لایههای مختلف مغز حیوانات شناخته شد. مغز انسان از دیدگاههای مختلف بخشبندیهای مختلفی هم دارد. اما سه لایه بسیار متمایز در مغز انسان شناخته شدهاند که هریک یادگاری از یک دورهی تکامل ما هستند. مغز خزندهای ما از لحاظ شکل فیزیکی و نوع تصمیمگیریهای که مدیریت میکند تا حد زیادی شبیه مغز خزندگان عمل میکند. اساسا قبل از پیدایش پستاندارن در کره زمین تنها خزندگان حاکمان زمین بودند و لاجرم همه حیوانات زنده فعلی، نوع تکامل یافته یک خزنده هستند. از همین رو، مغز خزندهای در اغلب حیوانات اطراف ما مانند گربهها به راحتی قابل تشخیص است.]
به خاطر وجود همین مغز خزنده بود که انسان خردمند با این سه مشکل اساسی مواجه شد:
اول: قبیله گرایی یا تریبالیسم - انسانها از روز نخست همواره به دنبال ترویج نفرتِ خشونتآمیز از خارجیها بودند و همیشه تمایل خود به کشتار دسته جمعی غریبهها را نمایش دادند. آنها هرگز نتوانستند انسانیت را به مثابه مفهومی مشترک بین تمام همنوعهای خود متصور شوند.
دوم: انسان خردمند به شکل سرنوشت سازی به تفکر کوتاه مدت تمایل داشتند. آنها حتی زمانی که با دادهها روبهرو میشدند، فقط به آینده نزدیک یعنی نهایتا چند سال آینده فکر میکردند و آینده دور را اتفاقی واهی و غیرواقعی تصور میکردند. عواقب فوری آن بیمهابا به حال خود رها شد تا در نهایت به نابودی آینده فردی و جمعی بشریت منجر شود.
سوم: انسان خردمند علاقه وافری به تفکر رویایی نشان میداد. گرچه مغز انسانها قابلیتهای خارقالعادهای داشتند، اما از "تفکر به خود" تنفر داشت و نمیتوانست ایدههایش را زیر ذرهبین منطق ببرد و همواره ترجیح میداد به جای اندیشیدنْ عمل کند و به جای برنامهریزیْ رویاپردازی کند. انسانها گرچه موفق شدند روش علمی را اختراع کنند، اما در اغلب موارد ترجیح میدادند آن را به کار نگیرند. مغز انسان تمایلی مخدر وار به انحراف حواس و تخیل داشت.
این سه عیب در نسلهای متمادی بشر کم و بیش وجود داشتند. نهادهای خاصی برای تقلیل این معایب ایجاد شدند: قانون، دولتهای خوب، تحصیلات و علم. این ابزارها به شکلی جواب دادند. انسانها به نابودی بخشهایی از جوامع دیگر ادامه دادند، اما دیگر به فکر نابودی کامل و جامع گونه انسان نبودند. آنچه موجب نابودی نهایی بشر شد قدرت فزاینده و در عین حال نامحدود "نئوکورتکس" بود.
این ابزار بسیار قدرتمند سرانجام توانست آتش را مهار کند و به کارگیریِ عناصر مختلف توانست بر روی زمین قدرتی خدایی به انسان اندیشهورز ببخشد. این در حالی بود که این حیوان هنوز هم عکسالعملهای آرام و ملایم یک کفتار را داشت. هزینههایی که این حیوان پرداخت میکرد، روز به روز بیشتر میشد؛ قدرت انسان غیرقابل مهار شده بود ولی عقل و هوشش همانطور شکننده و متناوب باقی مانده بود. عاقبت، قدرت این حیوان ناطق توانست از ظرفیت خویشتنداریاش پیشی بگیرد تا به یک جونده مسلح به سلاحهای هستهای بدل گردد.
یک چیز بود که شاید میتوانست بشریت را نجات دهد: عشق، علیالخصوص سه گونه مختلف آن:
اول، عشق به غریبهها؛ ظرفیت برابر دانستنِ غریبهها با خودی، به شکلی که از همان میزان عزت و احترام برخوردار باشد.
دوم، عشقِ به نسلهای بعدی: نگرانی برای کسانی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بودند اما زندگیشان توسط افرادی خودخواهی که در "زمان حال" زندگی میکردند شکل میگرفت.
سوم: عشق به حقیقت. برخورداری از توانایی لازم برای مقابله با دروغ و توهم و نتیجهگیری بر اساس حقایق.
حتما که نباید فضاییهای آینده باشیم که این موارد را درک کنیم. ما از همین حالا هم میتوانیم فاجعه را به خوبی درک کنیم. سرنوشت تمدن بشری نهایتا نه در دادگاه که از طریق صندوق آرا و دولتها مشخص میشود. این بر عهده ما است که فقط به عواقب کوتاه مدت، خودخواهانه و خشن کارهایمان چشم داشته باشیم و یا نگاهمان را عوض کنیم؛ این بر عهده خود ما است که چگونه درصدد جبران معماری معیوب مغزمان برآییم.
ارسال نظر