طنز؛ کابوس اِم.آر.آي (۲ و آخر)
این دومین نفری بود که در تمام این سالها من رو شناخت. دفعه قبل هم یکی تو گردنه جمالبیگ جاده اقلید به یاسوج وقتی تنها پوست موز عمرم رو از پنجره ماشین انداختم بیرون، شیشه رو کشید پایین و گفت: «خاک بر سر ما که روشنفکر و طنزنویسمون تویی!»
این دومین نفری بود که در تمام این سالها من رو شناخت. دفعه قبل هم یکی تو گردنه جمالبیگ جاده اقلید به یاسوج وقتی تنها پوست موز عمرم رو از پنجره ماشین انداختم بیرون، شیشه رو کشید پایین و گفت: «خاک بر سر ما که روشنفکر و طنزنویسمون تویی!»
عصبی و معذب از متصدی پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» متصدی: «چی؟» توی دلم: «مراحل انتقال قدرت از ببرهای تامیل به پلنگهای پاتایا!» و بیرون دلم گفتم: «ام.آر.آی.» نگاهی به نسخه کرد و گفت: «مال شما یه ربع.» یک ربع؟! توی اون لوله؟ خدا بگم چیکارت نکنه کارگردان «سفر جادویی!» اکبر عبدی رو بردی تو لباسشویی، نسلی رو گرخوندی. آنی در افکارم غوطه خوردم. اگه یکی از پیچهای دستگاه شُل باشه کُلش بیفته روم چی؟ اگر وسط کار برق بره و تا آخر عمر اون تو بمونم چی؟ اگه آلارم دایرکت اینستا بیاد چی؟ باید کمی زمان میخریدم: «ببخشید، میشه قبلش از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟» راهنماییم کرد. توی توالت طبق معمولِ هر موقعیت ناخوشایند دیگهای، مشاورم اومد جلوی چشمم.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که اسپاسم عضلانی و مغزانی و همگانی شدم و همزمان از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم، دیدم کوشا مثل رستم که بالای سر سهراب باشه، بغلم کرده. از اون روز اوضاع کمرم وخیمتر شد و بالاخره یه جراح خوب پیدا کردیم و الان که در خدمت شما هستم از کمر مصنوعی استفاده میکنم. کارِ طبیعیش رو نمیکنه ولی خوبیش اینه که میشه چند وقت یه بار درآورد شستاش. روی سینی کله پاچه هم نمیشه خَم شد. قدر سلامتیتون رو بدونید.
ارسال نظر