معنای «فهمیدن» چیست؟
همه ی ما کمابیش لذت درک کردن چیزی را چشیده ایم؛ لذتی که در تک تک سلول های مغزمان جاری می شود و تمام وجودمان را فرا می گیرد. با درک کردن و فهمیدن، احساس قدرت می کنیم. احاطه ذهنمان را بر موضوعی احساس می کنیم و پی مبریم که انسان ها از چه جهت به راستی متمایز اند.
ما در ذهن خود از هر واژه ای یک تصویری داریم. واژه ی درخت را در نظر بگیرید؛ احتمالا به محض خواندن این واژه یک تنه ی چوبی و چندین شاخه ی پوشیده از برگ های سبز در نظرتان مجسم شده است. حتی ممکن است یک جنگلی با تعداد زیادی «درخت» در ذهنتان شکل گرفته شده باشد. خاستگاه این تصاویرِ پیوند خورده با واژگان به کودکیمان و زمانیکه زبان را یاد می گرفتیم باز می گردد. حال هنگامیکه گزاره ای را می شنوید یا می خوانید، ذهنتان کلمات این گزاره را به تصاویر مربوطه پیوند می دهد و یک تصویر کلی از گزاره در ذهنتان شکل می گیرد. هنگامیکه می شنوید «خرس های قطبی در فصل زمستان به خواب طولانی زمستانی می روند.»، احتمالا هم اکنون تصویر یک خرس قطبی در سرزمین های یخ زده و برفی قطبی که در خواب عمیقی فرو رفته است در ذهنتان است. گاهی ممکن است برخی واژگان نه همزمان با یادگیری زبان، بلکه از طریق تجربه در ذهنتان تصویر سازی شده باشد، مانند واژه «موجودات فضایی» که ابدا آن را هیچ جا مشاهده نکرده اید! تصویری که از این موجود در ذهن دارید - که غالبا موجودی سبز رنگ و احتمالا با شاخک است - احتمالا از طریق فیلم، کتاب و مجلات علمی تخیلی به ذهنتان منتقل شده است.
بدین ترتیب ذهن ما می تواند با تصویر سازی یک جمله، معنای آن را هضم کند و آن را بفهمد. دقت کنید که منظور ما از «تصویر» در بحث بالا، عام و کلی است. در همه جا ممکن است تفکر صرف به کمک تنها «تصاویر»، امکان پذیر نباشد. در برخی شاخه های فلسفی باید در قالب کلمات تفکر کنیم؛ در برخی شاخه های ریاضیات، مانند نظریه اعداد، تنها می توانیم در کالبد اعداد فکر کنیم. فهم قضایای ذهنی و گزاره های ریاضیاتی با فهمیدن معنای تک تک اجزای آن گزاره و مربوط ساختن این اجزا به هم است. اجزای گزاره های ریاضیاتی نیز می توانند جزو تعریف ها باشند، می توانند جزو اصول بدیهی باشند و یا حتی از دیگر قضایا استخراج شده باشند. حتی در فیزیک نظری، برای مثال ابعاد بالا تر از ۳ بعد فضایی را نمی توان به کمک تصاویر درک کرد (چرا که اصلا تصویری از ابعاد بالاتر از ۳ بعد فضایی در اندوخته ذهنیمان نداریم). اتفاقا روشی را که در بحث بعدی ارائه خواهیم داد، می توان برای فکر کردن به ابعاد بالاتر و فهمیدن ویژگی های آنها به کار رود.
فهمیدن به کمک استعاره های ذهنی
می گویند نیوتن غولی بوده است! یقینا می دانید منظور از این جمله چیست. نیوتون جثه ای عظیم و دستانی به بزرگی بیل نداشت، پاهایی غیر عادی و بلند هم نداشت. پس چرا می گوییم نیوتن غولی بوده است؟ اینجاست که مفهوم «استعاره» وارد می شود. نیوتن غولی بوده است؛ اما غول در اینجا نه به معنای لغوی اش، بلکه به معنای شخصیت بزرگ و تاثیر گذاری در فیزیک است. غول «استعاره» از متفکر بزرگی است. غالبا به این دلیل به زبان استعاره ها متوسل می شویم که تصویر ذهنیمان را بهتر در ذهن مخاطب بازسازی کنیم. همینطور می دانید که استعاره ها در ادبیات هم کاربرد وسیع دارند و زیبایی و تاثیر گذاری کلام را بیشتر می کنند. دریافت معنای پس استعاره ها گاهی می تواند دشوار باشد و به تجربه و تفکر نیازمند باشد.
با استفاده از استعاره، حتی می توانیم به ابعاد بالاتر هم بیندیشیم. اگر پیگیر نظریه ریسمان ها هستید، احتمالا از بحث جنجالی ابعاد بالا تر از ۴ بعد (سه بعد فضایی و یک بعد زمانی) برای فضا زمان آشنایید. مثلا در نسخه های اولیه نظریه ریسمان ها، فضا زمان ۲۶ بعدی بود و یا در نظریه ابر ریسمان ها فضا زمان ۱۰ بعدی است. جالب اینجاست که هیچ یک از فیزیکدان ها نمی توانند حتی ۴ بعد فضایی را درک کنند و تنها با زبان ریاضی می توانند با این ابعاد ارتباط ذهنی برقرار کنند. اما ما اگر بخواهیم شناخت کلی از «ویژگی های» ابعاد بالاتر داشته باشیم می توانیم به زبان استعاره ها متوسل شویم. ما تا سه بعد فضایی را می توانیم درک کنیم؛ با اینکه یک بعد و دو بعد را نمی توانیم دقیقا ببینیم، اما می توانیم بگوییم که فضای یک بعدی و دو بعدی هم برای ما قابل درک است. اگر ما جهانی دو بعدی مانند صفحه ی کاغذ در ذهنمان بسازیم، با موجوداتی دو بعدی که روی آن زندگی می کنند، می توانیم ویژگی های این جهان دو بعدی و ارتباط آن را با جهان سه بعدی خودمان کشف کنیم. در واقع ما ناظری هستیم که از بعدی فراتر از درک این موجودات دو بعدی به آن ها نگاه می کنیم. می توانیم فرض کنیم که این ویژگی هایی که کشف کرده ایم قابل تعمیم به جهان سه بعدی خودمان است. می توانیم بدین طریق ارتباط جهان سه بعدی خودمان را با بعد چهارم بفهمیم. ما با استعاره ای از ابعاد قابل درک، توانستیم ویژگی های ابعاد غیر قابل درک را بفهمیم.
تا کنون با دو روش کلی که ذهن ما ناخود آگاه از آن ها برای فهمیدن استفاده می کند، آشنا شدیم. اکنون می خواهیم به سوالی که در اول متن عنوان شد بازگردیم: فهمیدن به چه معناست؟ به نظر یونانیان باستان، فهمیدن چیزی نیست جز تحویل کثرت ها به وحدت. فهمیدن آن است که ارتباط بین تعداد زیادی از مفاهیم را (کثرت) دریابیم و همگی آن ها را به یک ریشه ی مشترک (وحدت) برسانیم. یا به عبارتی، فهمیدن احساس شباهت بین داده های پیچیده ی زیادی و یک الگوی آشنا تر است. نیوتن تمامی حرکت ها را تنها با سه قانون (معروف به قوانین حرکت نیوتن) خلاصه کرد؛ ماکسول تمامی نظریه الکترومغناطیس را بر تعدادی مفاهیم و چهار فرمول که ارتباط بین این مفاهیم را بیان می کند، استوار ساخت؛ و یا آلبرت اینشتین با ارائه یک فرمول منسجم، معروف به معادله میدان گرانشی، کل عالم را توصیف کرد؛ از بیگ بنگ گرفته تا سیاهچاله ها! در تمامی این نظریه ها یک الگو داریم و تمامی مفاهیم را بر گرد این الگو متحد می سازیم. ما چیزی را می فهمیم و ذهنمان را از قفس خارج می کنیم؛ ذهن می تواند به پرواز آید و موضوعی را از زوایای گوناگون بررسی کند. فهمیدن همین است: متحد شدن تمامی مفاهیم و معلومات در یک نقطه، و تسلط ذهنی ما بر آن نقطه.
« فکر می کنم یک روز عصر در مهمان خانه ای در گرانیاو، ولفانگ از من پرسید: آیا نظریه نسبیت اینشتین را که زومرفلد این همه درباره اش تاکیید دارد فهمیده ای؟ در جواب فقط گفتم که درست نمی دانم معنی «فهمیدن» در فیزیک چیست. چارچوب ریاضی نظریه نسبیت برای من اشکالی بوجود نمی آورد. اما این اصلا بدان معنی نیست که فهمیده ام چرا زمان برای ناظر متحرک و ساکن متفاوت است. مساله اصلا برای من روشن نیست و بنظرم می رسد که بکلی «غیر قابل درک» است. ولفانگ به این حرف من اعتراض کرد و گفت: ولی وقتی که چارچوب ریاضی آن را درک کنی یقینا می توانی پیشگویی کنی که ناظر ساکن و ناظر متحرک باید چه مشاهده کنند و اندازه بگیرند، و در این صورت می توانیم بپذیریم که آزمایش واقعی هم این پیشگویی را تایید کند. دیگر چه می خواهی؟
گفتم: اشکال من همین است که نمی دانم دیگر چه چیزی باید بخواهم. حس می کنم که منطق چارچوب ریاضی جدید به نوعی مرا گول می زند. شاید بشود گفت که این نظریه را با مغزم دریافته ام ولی هنوز دلم آن را نپذیرفته است. فکر می کنم که برای فهمیدن «زمان» حتما لازم نیست که فیزیک خوانده باشم. بالاخره هر فکر و عملی مستلزم تصور خام یا عامیانه ای از زمان است. شاید بتوانم این طور بگویم: فکر ما به این واقعیت بستگی دارد که این مفهوم زمان کارگشاست، و می توانیم با آن کار کنیم. ولی اگر قرار باشد مفهوم خاصی که از زمان داریم تغییر کند، دیگر نمی توانیم بگوییم که زبان و فکر ما ابزار مفیدی باقی خواهد ماند. منظورم از گفتن این حرف آن نیست که به کانت رو کنیم. زمان و فضا در نظر کانت صور پیشینی شهودند. به گفته دیگر برای کانت و فیزیکدان های پیش از او، زمان و فضا اموری مطلق بوده اند. من فقط می خواهم بر این واقعیت تاکید کنم که زبان و فکر ما، هر جا که بخواهیم این گونه مفاهیم بنیادی را تغییر دهیم، مبهم می شوند و ابهام فهم درست را مشکل می کند…» کتاب جزء و کل، نوشته ی ورنر هایزنبرگ، فصل سوم
«و بنظرم می رسد که بکلی «غیر قابل درک» است.»… به شخصه نمی توانم با هایزنبرگ موافق باشم. فهمیدن تا حد زیادی به عادت فکری ما نیز بستگی داریم. اگر ما عادت کنیم جهان را از دید نظریه نسبیت ببینیم، دلیلی ندارد که همچنان احساس ناخوشایند و ناآشنایی نسبت به این نظریه داشته باشیم. به نظر می رسد در هر نقطه از تاریخ که تحولی علمی شکل گرفته است این مساله وجود داشته است و این موضوع تنها به نظریه نسبیت یا کوانتوم در قرن بیستم محدود نمی شود. خودتان را جای فردی که در چند صد سال پیش، زمانیکه اولین بار ایده ی گرد بودن زمین مطرح می شده است بگذارید. هیچکس گرد بودن زمین را عینا ندیده است، حتی اگر به قله بلند ترین کوه هم بروید، این موضوع چندان برایتان قابل تشخصی نخواهد بود. ایده گرد بودن زمین برای شما در آن زمان به شدت انتزاعی به نظر می رسد. با این وجود آیا این مساله به کلی غیر قابل درک است؟ امروزه هم اکثر مردم گرد بودن زمین را عینا ندیده اند، اما آنقدر این موضوع در فیلم های سینمایی، تصاویر و … نشان داده شده است که مردم مشکلی با این ایده ندارند و در واقع اگر از آنها بخواهید که تصور کنند زمین صاف است صدایشان در می آید! این مثال ها در تاریخ علم بسیار اند.
ارسال نظر