طنز؛ ذکر شیخنا و مولانا محمدرضا عارف (رحمها... علیه)
حسام حیدری در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
آن مرد در سایه، آن برای هر انتخاباتی پایه، آن خالصِ متخصص، آن ساکن صندلی شماره 184 مجلس، آن علاقهمند به بازیهای برد-برد، آن درس خوانده در دانشگاه استنفورد، آن اصلاحطلبان را اسوه، آن رییس قوه بالقوه، آن استاد مخابرات، آن دارای مراودات، آن رئیس فراکسیون امید، آن رنگ انتخاباتیاش سفید، آن بر سودها و هزینهها واقف، شیخنا و مولانا محمد رضا عارف (لا سکوته عن الرضایه و لا دله اهل الشکایه) از کبار اصلاحطلبان بود و شانی رفیع داشت.
در ابتدای کار او آوردهاند که بسیار درسخوان و مودب و نظیف بود و همواره ناخنهایش را میگرفت. در کلاس دست به سینه مینشست و چون معلم به کلاس میشد، میگفت: «آقا معلم تکلیفها رو نمیبینید؟» و در جواب ناسزای همکلاسیان، کف دستش را به آنها نشان میداد و میگفت: «آینه، آینه» و میگفت: «جواب ابلهان خاموشی است».
شبی در خواب دید که جماعتی سیخ در اطرافش ایستادهاند و هیچ کس جنب مینخورد. چون برخاست، خواب تعریف کرد. پیری گفت: «این که دیدی چالش مانکن است و بعدا مد میشود و معنی آن این است که تو به مقامی بزرگ خواهی رسید و جایگاهی والا خواهی یافت» و حقا که یافت و معاون اول و از زعماي اصلاحطلبان و حلال مشکلات آنان شد. چنانکه تا مشکلی در جبهه اصلاحات پیش میآمد، میگفتند: «به عارف بگید استعفا بده» و فيالفور مشکل حل و اتحاد حاصل میشد.
بعد از استعفا از انتخابات ریاست جمهوری، او را دیدند که سین میکرد و هیچ پاسخ نمیداد. گفتند: «هنوز قهری؟» گفت: «نه، فقط حوصله ندارم» و این بود تا چند ماه و فقط اسمایلی دونقطه خط میگذاشت.
نقل است خوانشی دلنشین از سیاست داشت و در همه حال منادی عشق و امید و سازش بود. چندان که شاعر گوید: «سلطان قلبها عارف بود/ خوندنش واسه دل عاشق بود/ هرچی که میخوند بوی عشق میداد/ نوید دوستی و سازش میداد».
آوردهاند که کولر بنیاد امید را در تابستان خاموش و بخاری را در زمستان کم میکرد و چون کنترل تلویزیون به دستش میافتاد، فيالفور mute میکرد. او را گفتند: «این چه کار است؟ و مثلا داریم فوتبال میبینیم». گفت: «دارم تمرین میکنم که پدر اصلاحات شوم» و این از جملات قصار بود.
و مثل او مثل ماتسویاما در کارتون فوتبالیستها است که بازی تیمی دوستتر داشت و مدام پاسکاری میکرد. چون هنگام انتخابات مجلس شد؛ او را دیدند با تیمی ناشناس و بازیکنان جوانِ جویای نام. گفتند: «با این تیم که بستی، حریف بزرگان جناح مقابل نشوی». ناگاه نوری صورتش را روشن کرد. گفت:«سیاست یه بازی تیمیه» و به هوا پرید و با یک ضربه برگردون توپ را به مولانا صادقی پاس داد. پاس دادنی و در جایگاه شعارها همه: «آفرین آفرین تیم امید».
در آخر کار او آوردهاند که حافظهاش ضعیف شده بود و به هر که قول میداد فراموش میکرد. او را دیدند در حال محو شدن در افق که با خود میگفت: «غم جمعه عصر و غم جمعه عصر و غم جمعه عصر و... » هر چه فکر میکرد بقیه شعر یادش نمیآمد و همینطور ذکرگویان میرفت و میرفت همچون لوک خوششانس در غروب. رحمه ا... علیه.
آن مرد در سایه، آن برای هر انتخاباتی پایه، آن خالصِ متخصص، آن ساکن صندلی شماره 184 مجلس، آن علاقهمند به بازیهای برد-برد، آن درس خوانده در دانشگاه استنفورد، آن اصلاحطلبان را اسوه، آن رییس قوه بالقوه، آن استاد مخابرات، آن دارای مراودات، آن رئیس فراکسیون امید، آن رنگ انتخاباتیاش سفید، آن بر سودها و هزینهها واقف، شیخنا و مولانا محمد رضا عارف (لا سکوته عن الرضایه و لا دله اهل الشکایه) از کبار اصلاحطلبان بود و شانی رفیع داشت.
در ابتدای کار او آوردهاند که بسیار درسخوان و مودب و نظیف بود و همواره ناخنهایش را میگرفت. در کلاس دست به سینه مینشست و چون معلم به کلاس میشد، میگفت: «آقا معلم تکلیفها رو نمیبینید؟» و در جواب ناسزای همکلاسیان، کف دستش را به آنها نشان میداد و میگفت: «آینه، آینه» و میگفت: «جواب ابلهان خاموشی است».
شبی در خواب دید که جماعتی سیخ در اطرافش ایستادهاند و هیچ کس جنب مینخورد. چون برخاست، خواب تعریف کرد. پیری گفت: «این که دیدی چالش مانکن است و بعدا مد میشود و معنی آن این است که تو به مقامی بزرگ خواهی رسید و جایگاهی والا خواهی یافت» و حقا که یافت و معاون اول و از زعماي اصلاحطلبان و حلال مشکلات آنان شد. چنانکه تا مشکلی در جبهه اصلاحات پیش میآمد، میگفتند: «به عارف بگید استعفا بده» و فيالفور مشکل حل و اتحاد حاصل میشد.
بعد از استعفا از انتخابات ریاست جمهوری، او را دیدند که سین میکرد و هیچ پاسخ نمیداد. گفتند: «هنوز قهری؟» گفت: «نه، فقط حوصله ندارم» و این بود تا چند ماه و فقط اسمایلی دونقطه خط میگذاشت.
نقل است خوانشی دلنشین از سیاست داشت و در همه حال منادی عشق و امید و سازش بود. چندان که شاعر گوید: «سلطان قلبها عارف بود/ خوندنش واسه دل عاشق بود/ هرچی که میخوند بوی عشق میداد/ نوید دوستی و سازش میداد».
آوردهاند که کولر بنیاد امید را در تابستان خاموش و بخاری را در زمستان کم میکرد و چون کنترل تلویزیون به دستش میافتاد، فيالفور mute میکرد. او را گفتند: «این چه کار است؟ و مثلا داریم فوتبال میبینیم». گفت: «دارم تمرین میکنم که پدر اصلاحات شوم» و این از جملات قصار بود.
و مثل او مثل ماتسویاما در کارتون فوتبالیستها است که بازی تیمی دوستتر داشت و مدام پاسکاری میکرد. چون هنگام انتخابات مجلس شد؛ او را دیدند با تیمی ناشناس و بازیکنان جوانِ جویای نام. گفتند: «با این تیم که بستی، حریف بزرگان جناح مقابل نشوی». ناگاه نوری صورتش را روشن کرد. گفت:«سیاست یه بازی تیمیه» و به هوا پرید و با یک ضربه برگردون توپ را به مولانا صادقی پاس داد. پاس دادنی و در جایگاه شعارها همه: «آفرین آفرین تیم امید».
در آخر کار او آوردهاند که حافظهاش ضعیف شده بود و به هر که قول میداد فراموش میکرد. او را دیدند در حال محو شدن در افق که با خود میگفت: «غم جمعه عصر و غم جمعه عصر و غم جمعه عصر و... » هر چه فکر میکرد بقیه شعر یادش نمیآمد و همینطور ذکرگویان میرفت و میرفت همچون لوک خوششانس در غروب. رحمه ا... علیه.
پ
ارسال نظر