طنز؛ من خر ملانصرالدينام
ابراهيم افشار در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
۱ . من خر ملانصرالدينام. البته خود خرش هم كه نه، كُرّهاش. صبح مامانم شبدر و شيركاكائو بست به نافم كه بزنم بيرون. ملانصرالدين روي كاناپه نشسته بود و زل زده بود به نقطهاي از ديوار طويلهمان. من در همان لحظه كه به سليقه مامانم در تلفيق مزه شبدر و كاكائو مرحبا ميگفتم، باز يك لحظه نگاهم افتاد به ملانصرالدين كه روي كاناپه دراز كشيده بود و دندههاش زده بود بيرون و هيچ نميخنديد.
همينطور خارت خارت كه كاكائو و شبدر را ميلمباندم و اينستاگرامم را چك ميكردم، به مامانم گفتم اَه، باز يكي تو متروي ايستگاه صنعتي شريف خودكشي كرده مامي. ملانصرالدين هيچ توجهي به خبر نكرد و فقط مامانم بود كه پّرههاي بينياش گشاد و گشادتر شد يعني متاسف شده است.
هندزفريام را برداشتم و تندي پوتين پاشنه ۱۷سانتيام را پايم كردم و دويدم سمت خروجي طويله. هنوز تو اين فكر بودم كه چرا بايد ملانصرالدين دندههايش زده باشد بيرون و خنده از لبهايش كوچ كرده باشد؟
۲ . من خر ملانصرالدينام . البته خود خرش كه نه، كُرّهاش. تو هندزفريام ترانهاي شنگولكننده از الويس پريسلي پخش ميشد كه ميگفت: «اوه پسر! از زمانهاي كه دندههاي ملانصرالدين بزند بيرون و خنده از لبهاش كوچ كند، بترس. بترس عزيزكم، بترس». الحق كه دايناميك ترانه هم خيلي چسبيد (بگوييد خيلييي!) اما لحظهاي دندهها و لبهاي پژمرده ملانصرالدين يادم نميرفت.
خيلي وقت است كه نشسته رو كاناپه و بيآنكه تيكهاي به حقوقهاي نجومي و املاك نجومي و كلا به امر نجوم بپراند، فوبياي خنده گرفته است طفلي. حتي وقتي بيقانون برايش ميبريم، كلهاش را تكان تكان ميدهد كه در آن لحظه من و مامان هم موظفايم كله تكان بدهيم. اما كه چي الويس؟
۳ . من خر ملانصرالدينام. البته خود خرش هم كه نه، كُرهاش. از روزي كه ملانصرالدين قدم زدنش در شهر قدغن شده، او مرا به عنوان نمايندهاش ميفرستد خيابانگردي تا ببينم حال مردم چطور است و به خودش و خرش (يعني مامان) گزارش بدهم. من سوار متروها، اتوبوسها، خطيها، واگن دوديها، ترامواها، موتور وسپاها، دوچرخهها و سهچرخهها ميشوم و راه ميروم و مردم را نگاه ميكنم. اما آنها در نهايت عبوسي، يك نگاه خاصي هم به من دارند كه مفهوم نيست. ديروز يكيشان ميگفت كار دنيا عوض شده. ملانصرالدين نشسته تو خونهاش و كُرهاش سوار تراموا شده؟
يكي ديگرشان هم خاطرنشان ميكرد كه سلام من رو به مامانت برسون جيگر. شب كه به ملانصرالدين گزارش دادم كه مردم دپرسيوني شناور دارند و خنده از شهر برچيده شده و آنها فقط به مامانم سلام دارند، ملانصرالدين همچنان با دندههاي بيرون آمده، زل زده بود به ديوار طويله و چمباتمه زده بود. مامان ميگويد بايد ببريمش دكتر ژيواگو يا دكتر هاشمي، بلكه قرص تريپتيلين بده.
۴ . من خر ملانصرالدينام. البته خر خودش كه نه، كُرهاش. ديشب كه از دانشكده برگشتم خونه، مامانم بيف استروگانف گذاشت جلوم با سس خردل و سالاد يونجه. اما ملانصرالدين لب نزد. همچنان روي كاناپه دراز كشيده بود و به ديوار طويله زل زده بود.
يك لحظه ديدم دارد سريال معماي شاه را ميبيند اما وقتي نگاهش را تعقيب كردم، از تلويزيون هم گذشت و از ديوار پذيرايي طويلهمان هم رد شد و رفت سمت افقهاي دور دور. من كه دپرسيون ملانصرالدين را نميتوانم تحمل كنم، به مامانم غر زدم كه «اه دلم پكيد تو اين خونه سوت و كور مامي» و باز ملانصرالدين هيچ واكنشي نشان نداد.
مامان ميگويد آخرين بار كه خنده او را ديده، قرنها پيش بود كه در نارمك جلوي يك گوجهفروشي ايستاده بود و يكهو يك گلوله آمد و آمد و آمد و آمد و عدل خورد به استخوان دنبالچهاش.
من تصوير آن گلوله مشقي قشنگ يادم هست كه كمانه كرد و كمانه كرد و كمانه كرد و كمانه كرد... هنوز كمانه كرده ولي در مقطعي از تاريخ، به استخوان دنبالچه او خواهد خورد و ملانصرالدين خواهد گفت آخ و خواهد افتاد و من بيپدر خواهم شد.
۱ . من خر ملانصرالدينام. البته خود خرش هم كه نه، كُرّهاش. صبح مامانم شبدر و شيركاكائو بست به نافم كه بزنم بيرون. ملانصرالدين روي كاناپه نشسته بود و زل زده بود به نقطهاي از ديوار طويلهمان. من در همان لحظه كه به سليقه مامانم در تلفيق مزه شبدر و كاكائو مرحبا ميگفتم، باز يك لحظه نگاهم افتاد به ملانصرالدين كه روي كاناپه دراز كشيده بود و دندههاش زده بود بيرون و هيچ نميخنديد.
همينطور خارت خارت كه كاكائو و شبدر را ميلمباندم و اينستاگرامم را چك ميكردم، به مامانم گفتم اَه، باز يكي تو متروي ايستگاه صنعتي شريف خودكشي كرده مامي. ملانصرالدين هيچ توجهي به خبر نكرد و فقط مامانم بود كه پّرههاي بينياش گشاد و گشادتر شد يعني متاسف شده است.
هندزفريام را برداشتم و تندي پوتين پاشنه ۱۷سانتيام را پايم كردم و دويدم سمت خروجي طويله. هنوز تو اين فكر بودم كه چرا بايد ملانصرالدين دندههايش زده باشد بيرون و خنده از لبهايش كوچ كرده باشد؟
۲ . من خر ملانصرالدينام . البته خود خرش كه نه، كُرّهاش. تو هندزفريام ترانهاي شنگولكننده از الويس پريسلي پخش ميشد كه ميگفت: «اوه پسر! از زمانهاي كه دندههاي ملانصرالدين بزند بيرون و خنده از لبهاش كوچ كند، بترس. بترس عزيزكم، بترس». الحق كه دايناميك ترانه هم خيلي چسبيد (بگوييد خيلييي!) اما لحظهاي دندهها و لبهاي پژمرده ملانصرالدين يادم نميرفت.
خيلي وقت است كه نشسته رو كاناپه و بيآنكه تيكهاي به حقوقهاي نجومي و املاك نجومي و كلا به امر نجوم بپراند، فوبياي خنده گرفته است طفلي. حتي وقتي بيقانون برايش ميبريم، كلهاش را تكان تكان ميدهد كه در آن لحظه من و مامان هم موظفايم كله تكان بدهيم. اما كه چي الويس؟
۳ . من خر ملانصرالدينام. البته خود خرش هم كه نه، كُرهاش. از روزي كه ملانصرالدين قدم زدنش در شهر قدغن شده، او مرا به عنوان نمايندهاش ميفرستد خيابانگردي تا ببينم حال مردم چطور است و به خودش و خرش (يعني مامان) گزارش بدهم. من سوار متروها، اتوبوسها، خطيها، واگن دوديها، ترامواها، موتور وسپاها، دوچرخهها و سهچرخهها ميشوم و راه ميروم و مردم را نگاه ميكنم. اما آنها در نهايت عبوسي، يك نگاه خاصي هم به من دارند كه مفهوم نيست. ديروز يكيشان ميگفت كار دنيا عوض شده. ملانصرالدين نشسته تو خونهاش و كُرهاش سوار تراموا شده؟
يكي ديگرشان هم خاطرنشان ميكرد كه سلام من رو به مامانت برسون جيگر. شب كه به ملانصرالدين گزارش دادم كه مردم دپرسيوني شناور دارند و خنده از شهر برچيده شده و آنها فقط به مامانم سلام دارند، ملانصرالدين همچنان با دندههاي بيرون آمده، زل زده بود به ديوار طويله و چمباتمه زده بود. مامان ميگويد بايد ببريمش دكتر ژيواگو يا دكتر هاشمي، بلكه قرص تريپتيلين بده.
۴ . من خر ملانصرالدينام. البته خر خودش كه نه، كُرهاش. ديشب كه از دانشكده برگشتم خونه، مامانم بيف استروگانف گذاشت جلوم با سس خردل و سالاد يونجه. اما ملانصرالدين لب نزد. همچنان روي كاناپه دراز كشيده بود و به ديوار طويله زل زده بود.
يك لحظه ديدم دارد سريال معماي شاه را ميبيند اما وقتي نگاهش را تعقيب كردم، از تلويزيون هم گذشت و از ديوار پذيرايي طويلهمان هم رد شد و رفت سمت افقهاي دور دور. من كه دپرسيون ملانصرالدين را نميتوانم تحمل كنم، به مامانم غر زدم كه «اه دلم پكيد تو اين خونه سوت و كور مامي» و باز ملانصرالدين هيچ واكنشي نشان نداد.
مامان ميگويد آخرين بار كه خنده او را ديده، قرنها پيش بود كه در نارمك جلوي يك گوجهفروشي ايستاده بود و يكهو يك گلوله آمد و آمد و آمد و آمد و عدل خورد به استخوان دنبالچهاش.
من تصوير آن گلوله مشقي قشنگ يادم هست كه كمانه كرد و كمانه كرد و كمانه كرد و كمانه كرد... هنوز كمانه كرده ولي در مقطعي از تاريخ، به استخوان دنبالچه او خواهد خورد و ملانصرالدين خواهد گفت آخ و خواهد افتاد و من بيپدر خواهم شد.
پ
ارسال نظر