طنز؛ فضانورد ایرانی...
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
هیجان عجیبی داشتم. فتح فضا داشت میسر میشد، حالا نه برای اولین بار در دنیا، ولی خُب همینش هم خیلــــی بود! اما از شما چه پنهون، ورود سفینه ایران به فضا دچار اشکالات مختصری بود! مهمترینش این بود که سفینه مجبور به فرود اضطراری شد، آنهم روی نقطه نامعلومی از کره ماه!
سعی کردم با مرکز تماس بگیرم و خبری از وضع موجود بدهم، بیلبیلکش کار نمیکرد! فکر کردم حالا که تا اینجا آمدهام، یک سِلفی روی ماه از خودم بگیرم سوغات ببرم، حالا مگه در باز میشد؟
یه بار هل دادم، کِتفم کوفته شد، بار دوم با تمام توان کشیدم، بار سوم عینهو درهای بانک کارت زدم! نشد که نشد... بالاخره دو قدم رفتم عقب، سرعت و شتاب اولیه گرفتم و محکم خودم را به در کوبیدم... .
خوشبختانه فضاپیما را چین ساخته بود و آنقدرها استحکام نداشت، در کنده شد و از سفینه خارج شدم!
از اینجای قصه را خودم بعدها از تلویزیون کابلیِ ماه دیدم. سفینه وسط محله ژاپنیهای کره ماه فرود آمد! بچهها تازه از مدرسه درآمده بودند و داشتند بازیکنان به خانه برمیگشتند! سفینه که روی زمین نشست همه دورش جمع شدند و با موبایل فیلم میگرفتند، دقایقی طولانی گذشت و سفینه همانطور بیحرکت مانده بود... ناگهان در سفینه زارررت از چارچوب درآمد و گرومپ روی یکی از بچهها که نزدیکتر شده بود افتاد... بچه طفلکی با آسفالت یکی شد! خودم را دیدم که از در فضاپیما خارج شدم. جلو آمدم و از اینهمه آدم که دورم ایستاده بودند شگفتزده شدم! بچه کمتر آسیب میدید اگر من نمیرفتم روی در بایستم! با هزار مکافات بچه را کشیدند بیرون و بردند بیمارستان. من را هم به کافیشاپی دعوت کردند که قهوهای دور هم بزنیم به بدن! اما نمیدونم توی قهوه لعنتی چی ریخته بودند که با اولین جرعه بیهوش شدم.
از اینجای قصه را جرمی آیتونز، شاگرد قهوهخانه برایم تعریف کرد. اون گفت: دوازده ساله من در این کافیشاپ کار میکنم، ما همهجور مشتریای از سراسر کهکشان داشتیم اما همچین آدمی به تورم نخورده بود... وقتی گفتی ایرانی هستی، باور نکردم... اینهمه سال یه ایرانی ندیدیم روی کره ماه. اولش هم اینجور مهرورزانه آمدی! زدی بچه مردم رو لت و پار کردی. تو میدونستی بیهوش نشدی؟ تا صبح بیدار بودی. کلی غیبت کردی... گفتی همین الان مردم ریختن توی خیابون برای شادی! وقتی توی کافه با مرکز تماس گرفتی، صدای سرود افتخار شنیده میشد. همه اعضای کافه حیرتزده بودند... یک آن دلم خواست ایرانی باشم! خوشبهحال شما ایرانیها... ما در این کره ماه شهر ساختیم، برج ساختیم، از همه ملل سالهاست اینجا کار و زندگی میکنند ولی یکی نیومد بگه خرت به چند من؟ ولی این ایرانیِ خوشبخت، با اینهمه تاخیر آمد، چهار تا سلفی هم گرفت و شد قهرمان... بخشکی شانس!
هیجان عجیبی داشتم. فتح فضا داشت میسر میشد، حالا نه برای اولین بار در دنیا، ولی خُب همینش هم خیلــــی بود! اما از شما چه پنهون، ورود سفینه ایران به فضا دچار اشکالات مختصری بود! مهمترینش این بود که سفینه مجبور به فرود اضطراری شد، آنهم روی نقطه نامعلومی از کره ماه!
سعی کردم با مرکز تماس بگیرم و خبری از وضع موجود بدهم، بیلبیلکش کار نمیکرد! فکر کردم حالا که تا اینجا آمدهام، یک سِلفی روی ماه از خودم بگیرم سوغات ببرم، حالا مگه در باز میشد؟
یه بار هل دادم، کِتفم کوفته شد، بار دوم با تمام توان کشیدم، بار سوم عینهو درهای بانک کارت زدم! نشد که نشد... بالاخره دو قدم رفتم عقب، سرعت و شتاب اولیه گرفتم و محکم خودم را به در کوبیدم... .
خوشبختانه فضاپیما را چین ساخته بود و آنقدرها استحکام نداشت، در کنده شد و از سفینه خارج شدم!
از اینجای قصه را خودم بعدها از تلویزیون کابلیِ ماه دیدم. سفینه وسط محله ژاپنیهای کره ماه فرود آمد! بچهها تازه از مدرسه درآمده بودند و داشتند بازیکنان به خانه برمیگشتند! سفینه که روی زمین نشست همه دورش جمع شدند و با موبایل فیلم میگرفتند، دقایقی طولانی گذشت و سفینه همانطور بیحرکت مانده بود... ناگهان در سفینه زارررت از چارچوب درآمد و گرومپ روی یکی از بچهها که نزدیکتر شده بود افتاد... بچه طفلکی با آسفالت یکی شد! خودم را دیدم که از در فضاپیما خارج شدم. جلو آمدم و از اینهمه آدم که دورم ایستاده بودند شگفتزده شدم! بچه کمتر آسیب میدید اگر من نمیرفتم روی در بایستم! با هزار مکافات بچه را کشیدند بیرون و بردند بیمارستان. من را هم به کافیشاپی دعوت کردند که قهوهای دور هم بزنیم به بدن! اما نمیدونم توی قهوه لعنتی چی ریخته بودند که با اولین جرعه بیهوش شدم.
از اینجای قصه را جرمی آیتونز، شاگرد قهوهخانه برایم تعریف کرد. اون گفت: دوازده ساله من در این کافیشاپ کار میکنم، ما همهجور مشتریای از سراسر کهکشان داشتیم اما همچین آدمی به تورم نخورده بود... وقتی گفتی ایرانی هستی، باور نکردم... اینهمه سال یه ایرانی ندیدیم روی کره ماه. اولش هم اینجور مهرورزانه آمدی! زدی بچه مردم رو لت و پار کردی. تو میدونستی بیهوش نشدی؟ تا صبح بیدار بودی. کلی غیبت کردی... گفتی همین الان مردم ریختن توی خیابون برای شادی! وقتی توی کافه با مرکز تماس گرفتی، صدای سرود افتخار شنیده میشد. همه اعضای کافه حیرتزده بودند... یک آن دلم خواست ایرانی باشم! خوشبهحال شما ایرانیها... ما در این کره ماه شهر ساختیم، برج ساختیم، از همه ملل سالهاست اینجا کار و زندگی میکنند ولی یکی نیومد بگه خرت به چند من؟ ولی این ایرانیِ خوشبخت، با اینهمه تاخیر آمد، چهار تا سلفی هم گرفت و شد قهرمان... بخشکی شانس!
پ
ارسال نظر