طنز؛ غریبهای در مِه
پدرام ابراهيمى در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
نان تُست شده و قهوهام را نیمخورده رها کردم و بلند شدم و کلاه و پالتو را برداشتم و زدم بیرون. دستانم را در جیب پالتو کرده بودم و مه غلیظ را نفس میکشیدم.
از خیابان اصلی وارد خیابان سی و چهارم شدم. سارای موسفید با آن روسری که مثل دستمال سر میبست، گل میفروخت. به سختی میشد مغازه ساعتسازی آنطرف خیابان را دید. خواستم سیگاری دود کنم، ذرات مه سیگار را مرطوب کرده بود.
یک ربع به ساعت نُه مانده و وقتش بود که او بیاید و از این خیابان عبور کند. عبور کند و نگاه تمام درختان برهنه زمستان را با خود به کالج خیابان سی و ششم ببرد. با مهی که امروز گرفته بود، یقینا قبل از دیدنش، طنین صدای پاشنههایش را روی کاشی پیادهرو خواهم شنید.
کنار کافه لاگارد بودم. تصمیم گرفتم عبورش را از پشت شیشه کافه ببینم. در را که باز کردم، صدای زنگوله ورودم را اعلام کرد. نشستم و روزنامه پشت میز را برداشتم. روزنامه روبهروی صورتم اما چشمم به خیابان مهگرفته بود.
صدای پا... او داشت نزدیک میشد... به قاب پنجره رسید... یک دفعه یکی زد پس گردنم: «داری چه چغندری میخوری مرتیکه؟!» با تعجب برگشتم: «آقا این حرکات از یه کافهمن بعیده.»
گفت: «کافهمن باباته! این لکههای ننگ به قهوهخونه حیدربابا نمیچسبه! پاشو گمشو بیرون!» من درست نفهمیدم چه اتفاقی در جریان بود. رو به دخل داد زد: «اِبی! بیا اینو بنداز بیرون. نشسته داره ناموس مردمرو ديد ميزنه!» با پای خودم رفتم بیرون.
دویدم پشت سرش و صدایش زدم: «عزیزم!» برگشت و چنان با کیف کوبید توی صورتم که الان روی گونهام فرورفتگیای هست که رویش نوشته: پرادا! «عزیزم خواهر و مادرته ایکبیری!»
داشت اسپری فلفلاش رو درمیآورد که پا به فرار گذاشتم. داشتم عقب عقب میرفتم که افتادم تو چاله عمرانی!
شهرداری کنارش بنر زده بود: «از این که تحمل میکنید سپاسگزاریم.» تا پلک پایین توی گِلآب فرورفته بودم که دیدم یه دختری داره از پنجره فیلم میگیره: «عشقا، این هم تصویر غرق شدن انسانیت در چالههای دلتنگی...» نگذاشتند دو دقیقه در جَو مه باشیم. ولی خودمونیم، این لندنیهای بدبخت چه میکشند واقعا؟!
نان تُست شده و قهوهام را نیمخورده رها کردم و بلند شدم و کلاه و پالتو را برداشتم و زدم بیرون. دستانم را در جیب پالتو کرده بودم و مه غلیظ را نفس میکشیدم.
از خیابان اصلی وارد خیابان سی و چهارم شدم. سارای موسفید با آن روسری که مثل دستمال سر میبست، گل میفروخت. به سختی میشد مغازه ساعتسازی آنطرف خیابان را دید. خواستم سیگاری دود کنم، ذرات مه سیگار را مرطوب کرده بود.
یک ربع به ساعت نُه مانده و وقتش بود که او بیاید و از این خیابان عبور کند. عبور کند و نگاه تمام درختان برهنه زمستان را با خود به کالج خیابان سی و ششم ببرد. با مهی که امروز گرفته بود، یقینا قبل از دیدنش، طنین صدای پاشنههایش را روی کاشی پیادهرو خواهم شنید.
کنار کافه لاگارد بودم. تصمیم گرفتم عبورش را از پشت شیشه کافه ببینم. در را که باز کردم، صدای زنگوله ورودم را اعلام کرد. نشستم و روزنامه پشت میز را برداشتم. روزنامه روبهروی صورتم اما چشمم به خیابان مهگرفته بود.
صدای پا... او داشت نزدیک میشد... به قاب پنجره رسید... یک دفعه یکی زد پس گردنم: «داری چه چغندری میخوری مرتیکه؟!» با تعجب برگشتم: «آقا این حرکات از یه کافهمن بعیده.»
گفت: «کافهمن باباته! این لکههای ننگ به قهوهخونه حیدربابا نمیچسبه! پاشو گمشو بیرون!» من درست نفهمیدم چه اتفاقی در جریان بود. رو به دخل داد زد: «اِبی! بیا اینو بنداز بیرون. نشسته داره ناموس مردمرو ديد ميزنه!» با پای خودم رفتم بیرون.
دویدم پشت سرش و صدایش زدم: «عزیزم!» برگشت و چنان با کیف کوبید توی صورتم که الان روی گونهام فرورفتگیای هست که رویش نوشته: پرادا! «عزیزم خواهر و مادرته ایکبیری!»
داشت اسپری فلفلاش رو درمیآورد که پا به فرار گذاشتم. داشتم عقب عقب میرفتم که افتادم تو چاله عمرانی!
شهرداری کنارش بنر زده بود: «از این که تحمل میکنید سپاسگزاریم.» تا پلک پایین توی گِلآب فرورفته بودم که دیدم یه دختری داره از پنجره فیلم میگیره: «عشقا، این هم تصویر غرق شدن انسانیت در چالههای دلتنگی...» نگذاشتند دو دقیقه در جَو مه باشیم. ولی خودمونیم، این لندنیهای بدبخت چه میکشند واقعا؟!
پ
ارسال نظر