۴۴۴۹۰۰
۵ نظر
۵۰۰۹
۵ نظر
۵۰۰۹
پ

طنز؛ فقط یک دقیقه بیشتر!

مونا زارع در روزنامه شهروند نوشت:

شب یلدای امسال در آن یک دقیقه بیشتر پای چپم شکست! شب یلدای پارسال عمه‌ام مرد. شب یلدای دو‌ سال پیش سقف حمام ریخت. حالا سقف مهم نیست، مهم این بود که عموجان تویش بود. بودنش هم باز مهم نیست. مسأله این است که حیایش نمی‌گذاشت از زیر آجرها درش بیاوریم، ‌همین شد که او هم تمام کرد. حالا این‌که لخت زنده‌اش با لخت مرده‌اش برای بقیه چه فرقی می‌کرد، هنوز هم برما پوشیده است. همین سلسله را بگیرید تا برسد به روز تولد من که شب یلدا بود.
نه این‌که حالا استثنائا تولدم اتفاق مبارکی باشد. نه! اصلا از همان روز شروع شد که من را با یکی دیگر توی بیمارستان عوض کردند. خیلی هم بد است که آدم همه چیز یادش بماند، اما مغز من بخش فراموشی‌اش کار گذاشته نشده. شب یلدا که مادرم من را به دنیا آورد یا به عبارتی خودم به دنیا آمدم، چون مامان آنطور که باید و شاید زور‌زدن را در شأن شخیص یک زرگرافشان نمی‌دانست، تلاشی نکرد و خودم با پای خودم به دنیا آمدم و با آمدنم همه جا خوردند.
موهای آبی‌ام خاندان را به هم ریخت. من اولین نوه خاندان زرگرافشان بودم که شبیه‌شان نبودم. آن موقع‌ها هم مثل الان نبود که بگویند بلو ایز دِ وارمست کالر! فکر می‌کردند درجه‌ای از عقب‌ماندگی است. همان شب پدربزرگ گفت با یک نوزاد دیگر عوضم کنند. بابا گفت تابلو‌بازی است. پدر‌بزرگ زد توی گوشش و گفت «تابلو قیافه بچته.» بابا گفت «دو، سه دقیقه دیگه صبحه، نمیشه تو روز روشن.» پدرجان یک بار دیگر زد توی گوشش و گفت «امشب یلداست. وقت زیاده. چهار، پنج دقیقه دیگه صبحه» و بابا قانع شد و من را با همکاری یکی از پرستارها عوض کردند و خاندان زرگرافشان با آن دک و پز و چیتان فیتان صبح زود فلنگ را از بیمارستان می‌بندند.
صبح که بیدار شدم، چهاردهمین نوه خانواده کمالی بودم. پدرم آقای کمالی هندوانه‌فروش بود و شب یلدا کنار جاده کرج هندوانه فروخته بود و صبحش فهمیده بود كه زنش فارغ شده. چشم‌هایش هنوز یادم است وقتی قیافه من را دید، با چشم‌های سرخش مامان را نگاه کرد و آب گلویش را قورت داد و گفت: «به کی رفته؟» مامان هم اشکش را پاک کرد و گفت: «به خودت سر جدم!» بابا دوباره نگاهم کرد و گفت: «ملیحه این جون میده واسه تبلیغ میوه‌فروشی! کی بچه با موی آبی دیده؟ همه صف میکشن واسه دیدنش» یعنی می‌خواهم بگویم عظمت باید در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن می‌نگری. اسمم را به خاطر آن شب و موهای آبی‌ام گذاشتند یلدا.
صبح‌ها می‌رفتم میوه‌فروشی و مردم می‌آمدند نگاهم می‌کردند و عصرها هم توی یک برنامه عروسکی نقش باکتری گیر‌کرده لای دندان‌ها را بازی می‌کردم. استعداد خاصی هم لازم نداشت. فقط کافی بود بین دو دندان اسفنجی بزرگ بخوابم و یک مسواک بیاید روبروی دوربین شعر بخواند و بعدش با برسش بزند توی سرم و از حال بروم. از آن موقع تا امروز حال و اوضاع مالی‌مان بهتر شده. چند باری هم خانواده زرگرافشان آمدند از دور نگاهم کردند و برای جبران از بابا هندوانه خریدند. اما آخرین باری که نشانه‌ای ازشان دیدم امروز توی دانشگاه بود.
پسرشان یا درواقع جایگزین من همکلاسم شده. موهایش را آبی کرده و روی گوش و چانه‌اش میخ فرو کرده و یک اژدها از پشت گردنش خالکوبی‌شده تا نمی‌دانم کجا. دارد برایمان تعریف می‌کند شب یلدا پدربزرگش یک وانت هندوانه ریخته توی استخر و بساط پول پارتی‌اش را به هم ریخته! گوشی‌ام را نگاه می‌کنم، بابا پیامک داده «یلدا، هندوانه‌های امسال خوب فروش رفت، زود بیا خونه....»
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • رسائل

    عالی بود

  • بدون نام

    عالی بود احسنت عالی بود خیلی لذت بردم

  • بدون نام

    عالی بود،آفرین. یه نویسنده با استعداد

  • بدون نام

    عالی بود نویسنده خلاق

  • بدون نام

    عالی بود نویسنده خلاق

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج