جنگ هایی سر هیچ، سر پوچ
چندی پیش مرگ شاهین امیر قطر نزدیک بود این کشور را با قزاقستان وارد بحران تازه ای کند، از این اتفاق های عجیب تا امروز چند بار در تاریخ افتاده است؟
«امیر قطر آمده بود برای شکار، تازه بار و بندیلش را پهن کرده بود و داشت خودش را برای روزهای خوش پیش رو آماده می کرد که برایش خبری آوردند. او نمی توانست همراه همیشگی شکارش را دیگر ببیند. شاهی مورد علاقه امیر قطر مرده بود و او از شدت عصبانیت محل شکار را ترک کرد و خط و نشان کشید که مسبب مرگ شاهین را به سزای عملش می رساند.»
این روایتی تاریخی نبود، بلکه همین روزها، وسط قرن بیست و یکم، بیخ گوش خودمان اتفاق افتاده است. داستان این است که چند وقت پیش شیخ تمیم بن حمد خلیفه آل ثانی، امیر جوان قطر، برای شکار به کشور قزاقستان رفت و با خودش شاهینش را هم برد. قزاق ها برای میهمان نوازی شاهین را از او گرفتند و گفتند هر وقت لازم باشد آن را برای امیر می آورند. دو روز بعد، شاهین مرده روی دست های امیر قطر بود. گویا قزاق ها شاهین چند صد هزار دلاری آقای امیر را برای پذیرایی به انبار گمرک برده بودند و حیوان هم که همیشه در ناز و نعمت بوده است، همان جا تلف شده بود.
جنگ بشکه چوبی؛ نبرد 12 ساله
داستان برای حدود ۷۰۰ سال پیش است؛ داستان جنگی که ۱۲ سال طول کشید با کلی کشته و مجروح، آن هم سر هیچ و پوچ و تنها برای یک بشکه چوبی. آن زمان شهرهای مختلف ایتالیا خودمختار بودند و هر ایالتی برای خودش برو و بیایی داشت. توی یک از روزها گویا سربازهای شهر «مودنا» از سر بیکاری راهی شهر «بولونیا» می شوند و بعد از کلی ریخت و پاش با خودشان یک بشکه چوبی بر می دارند و به شهر خودشان می آورند.
این وسط مردم بولونیا که حسابی از این سرزدن های وقت و بی وقت سربازهای مودنا لجشان گرفته بود، همان بشکه چوبی را بهانه می کنند و با کلی سلاح راهی مودنا می شوند. جنگ بین دو ایالت راه می افتد و مدت زیادی هم طول می کشند. اما چه فایده! بشکه دیگر سر جایش برنگشت و همان جا توی میدان اصلی شهر مودنا باقی ماند. این بشکه امروز در موزه نگهداری می شود و هنوز خیلی از مردم بولونیا با حرص به تماشای آن می آیند.
جنگ خوک؛ بلوایی که یک کشاورز راه انداخت
وقتی عده ای پیدا شوند که برای یک بشکه مدت ها به جان هم بیفتند، مسلما برای خوک هم این کار را می کنند. البته این بار دعوا دیگر در مرزهای اروپا نبود. این بار انگلستان و آمریکا به جان هم افتادند. در سال 1859 میلادی (1238) این دو کشور در جزیره «سن خوان» جزایری در شمال آمریکا- منازعه بزرگی را شروع کردند.
کشته شدن خوک، کار را به جایی رساند که مرد آمریکایی بازداشت شد. این وسط آمریکایی های آن اطراف هم ساکت ننشستند و برای نجات کشاورز دست به اسلحه شدند. درگیری سختی بین دو طرف راه افتاد. البته بدون خونریزی، تا این که دست آخر جنگ با یک مذاکره ساده ختم به خیر شد.
جنگ فوتبال؛ فوتبال، جنگ و دیگر هیچ
فوتبال، فقط بهانه شان بود، وگرنه دو کشور از مدت ها قبل دنبال بهانه ای بودند که به هم ضرب شست نشان بدهند؛ جنگی بین السالوادور و هندوراس به نام جنگ فوتبال یا جنگ ۱۰۰ ساعته. جنگ کوتاهی که به مدت چهار روز در سال ۱۹۶۹ (۱۳۴۸) بین این دو کشور همسایه در منطقه دریایی کاراییب در آمریکای مرکزی رخ داد. درگیری زمانی شروع شد که تیم السالوادور برای بازی انتخابی جام جهانی ۱۹۷۰ (۱۳۴۹) مکزیک وارد پایتخت هندوراس شد. اما هواداران هندوراس تا صبح همه کار کردند که خواب به چشم آن ها نیاید؛ از پرتاب سنگ به سمت هتل بگیر تا سر و صدا و آشوب بیرون محل اقامت شان.
هندوراس با این جوسازی بازی اول را برد. بازی بعدی در سن سالوادور بود. این بار مردم السالوادور تلافی آن شب جهنمی را سر بازیکنان هندوراس درآوردند. بازی دوم به نفع السالوادور تمام شد. همان شب آشوب بزرگی راه افتاد، طوری که دو نفر از طرفداران هندوراس کشته شدند و وضعیت فوق العاده اعلام شد. اما بازی سوم و نهایی باقی مانده بود. دیدار آخر در مکزیک برگزار شد. هواداران هندوراس یک قسمت از ورزشگاه را از آن خود کرده بودند و قسمت دیگر ورزشگاه هم به هواداران السالوادور رسیده بود. بیش از پنج هزار نیروی پلیس مکزیک هم بین هواداران دو تیم مستقر شده بودند. السالوادور بازی را دوباره برد و به جام جهانی رفت. اما دو هفته بعد دو کشور به جان هم افتادند.
جنگ پاراگوئه؛ پادشاه دلش جنگ می خواست
«فرانسیسکو سولانو لوپز»، رییس جمهور وقت پاراگوئه، در سال 1864 میلادی (1243 شمسی) عاشق ناپلئون بناپارت بود. این آقای رییس جمهور یک روز صبح از خواب بلند شد و با خودش فکر کرد که همه اسباب و لوازم برای شبیه ناپلئون شدن را دارد، غیر از جنگ. پس آستین بالا زد و چون خودش را یک استراتژیست بزرگ نظامی می دید، دستور جنگ داد، آن هم با سه تا کشور همسایه اش به طور همزمان و بی دلیل.
این طوری بود که پاراگوئه یک شبه با آرژانتین، برزیل و راوگوئه وارد جنگ شد. این وسط هیچ کدام هم به اندازه خود پاراگوئه آسیب ندیند. توی سال های جنگ پاراگوئه، حدود ۹۰ درصد مردهای این کشور یا از جنگ مردند تا از بیماری و گرسنگی.
بعد جنگ، در کل این کشور فقط 29 هزار مرد بالای 15 سال زنده مانده بودند. این کارزار که یکی از خونین ترین جنگ های نیم کره غربی بود، به بهای تجزیه 140 هزار کیلومتر مربع از خاک پاراگوئه به دست برزیل و آرژانتین تمام شد. پاراگوئه قبل از این جنگ، حدود 25 هزار نفر جمعیت داشت که بعد از جنگ به 221 هزار نفر رسید.
جنگ شیرینی پزی؛ آشپز فرانسوی کوتاه نیامد
مردم مکزیک عادت دارند هرازگاهی برای تغییر سیاستمدارانشان به خیابان ها بریزیند. آن ها در سال 1828 (1207) هم برای مخالفت با دولت به خیابان ها آمدند و این بار با خراب کردن شهر تصمیم داشتند عصبانیت خودشان را نشان بدهند. شورشیان به مغازه های زیادی حمله کردند. یکی از این مغازه ها کافه ای بود در وسط شهر مکزیکوسیتی که صاحب آن یک آشپز فرانسوی بود.
او که حسابی از دست شورشی ها عاصی بود، برای گرفتن خسارت به دادگاه مکزیک شکایت کرد، اما آن ها سرآشپز فرانسوی را زا سر خودشان واکردند و گفتند باید برود به کشور خودش و آن جا شکایت نامه بنویسد. وقتی آن ها این حرف را زدند، فکر نمی کردند که سرآشپز واقعا این کار را انجام بدهد. او شکایت اش را به فرانسه برد و ۱۰ سال هم منتظر نیشیت تا دست آخر «لوییس فیلیپ»، پادشاه وقت فرانسه که بدش نمی آمد یک گوشمالی حسابی به مکزیکی ها بدهد، به آن ها پیغام داد یا ۶۰ هزار پزو به سرآشپز می دهند یا حساب شان با ارتش فرانسه است.
مکزیک حرف های پادشاه را جدی نگرفت. همین شد که در سال 1838 میلادی (1217) یک ناوگان دریایی وارد مکزیک شد و شهر وراکروز را محاصره کرد. زد و خورد تا یک سال هم ادامه داشت و معلوم نیست اگر مداخله کشورهای دیگر نبود کار به کجاها می کشید. دست آخر مکزیک پول سرآشپز را داد و جنگ تمام شد.
جنگ گوش جنکینز؛ گوش بریده بهانه بود
در قرن هجدهم میلادی کشورهای اروپایی فقط یک دل مشغولی داشتند؛ گسترش مستعمره. حالا این وسط سر هر بهانه کوچکی بدشان نمی آمد که با کشورهای استعمارگر همسایه هم سر جنگ بیفتند. بلکه شاید تکه زمین بیشتری گیرشان بیاید. آن ها همیشه دنبال یک بهانه بودند، حتی اگر این بهانه گوش بریده یک ملوان باشد.
در سال ۱۷۳۲ میلادی (۱۱۱۱) یک کشتی انگلیسی به فرماندهی «رابرت جنکینز» در دریای کاراییب به کشتی های نظامی اسپانیایی برخورد کرد و بعد کلی زد و خورد، دست آخر کاپیتان کشتی اسپانیایی گوش جنکینز را به جرم دزدی دریایی قطع کرد و کف دستش گذاشت. آن سال اتفاقی نیفتاد. تا این که هفت سال بعد، ملوان، گوش بریده را که حسابی هم فاسد شده بود، برداشت و به مجلس بریتانیا برد و همان جا اعلام کرد که باید برای این بی عدالتی کاری کرد. دولت بریتانیا هم که از قبل با اسپانیا بر سر منابع ارضی و مسائل مرزی کشمکش زیادی داشت، خیلی زود جلسه ای تشکیل داد و تصمیم به جنگ با اسپانیا گرفت. جنگ سر گوش جنکیزن در سال ۱۷۳۹ (۱۱۱۸) شروع شد و تا ۱۰ سال هم ادامه پیدا کرد.
جنگ سگ؛ سگ فرار کرد، جنگ به پا شد
بلغارستان و یونان سال ها بود که دنبال بهانه ای برای افتادن به جان هم بودند که از قضا در سال ۱۹۲۵ میلادی (۱۳۰۴) بهانه ای پیش آمد تا بی خودترین جنگ قرن بیستم راه بیفتد. این دو کشور بعد از جنگ دوم منطقه بالکان در دهه ۱۹۱۰ میلادی (۱۲۹۰) حسابی با هم سر دعوا داشتند، اما ۱۵ سال بعد یک روز سربازی یوناین همین طور که داشت با سگش در نزدیکی مرز در منطقه ای به نام «پتریچ» قدم می زد که یک دفعه سگش فرار کرد و از مرز رد شد. بقیه داستان معلوم است دیگر.
جنگ شترمرغ؛ شترمرغ ها هم آدم ها را شکست دادند
استرالیایی ها در تاریخ کشورشان یک جنگ بامزه دارند؛ نبرد با شترمرغ ها. حالا فکر می کنید توی جدال آدمیزاد با شترمرغ ها کدام دسته پیروز شده باشند، شترمرغ ها. استرالیایی ها در سال 1932 میلادی (1311) شکست از شترمرغ ها را رسما اعلام کردند. به این ترتیب که در آن سال ها جمعیت این پرنده های سنگین وزن در استرالیا بسیار زیاد شده بود، طوری که آن ها رسما همه زمین های آزاد منطقه غرب کشور را در اختیار خودشان گرفته بودند. در آن زمان حدود 20 هزار شترمرغ در بیایان های استرالیا زندگی می کردند.
فاجعه زمانی بود که آن ها به صورت دسته جمعی راه می افتادند و سر راهشان زمین های کشاورزی را مانند بولدوزر صاف می کردند. برای همین دولت استرالیا به شترمرغ ها اعلان جنگ داد و مانند یک نبرد واقعی، گروه گروه سرباز را روانه میدان نبرد کرد.
سربازان روزهای اول ماجرا را به بازی و شوخی و خنده گرفته بودند. اما بعد از یک ماه نتیجه عجیب بود. فقط 50 شترمرغ با آن همه تجهیزات نظامی از بین رفته بودند و بقیه داشتند همان طور به نقش بولدوزری شان ادامه می دادند.
شورش های نیکا؛ داور به نفع گرفت، شهر ویران شد
محبوب ترین ورزش در روم، ارابه رانی بود. این ورزش آن قدر محبوب بود که استادیوم های بزرگی به ظرفیت ۳۵۰ هزار نفر در روم برای تماشای این بازی پرهیجان ساخته بودند. اربه ها معمولا توسط چهار اسب کشیده می شدند و در آن ها دو یا چند نفر قرار می گرفتند. معمولا هم چهار گروه رقیب در میدان حضور داشتند که به هر یک از آنان «جناح» گفته می شد. این جناح ها لباس هایی به رنگ سفید، سبز، آبی و قرمز به تن می کردند. اما در قرن ششم میلادی همین بازی محبوب، زمینه ساز یک شورش بزرگ شد، شورشی در شهر قسطنطنیه که جان ۳۰ هزار نفر را گرفت.
«نیکا» در لغت به معنای «برنده مسابقه» است. شورشیان مدعی بودند که داوران مسابقه، تیم مورد علاقه «امپراتور ژوستینین یکم» را به خاطر خشنودی او برنده اعلام کرده اند. در حالی که در تیم دیگر یعنی تیم معروف به پرچم آبی، برنده واقعی مسابقه بوده است. این مدعیان 13 ژانویه با هدف اعتراض گروهی، وارد میدان اصلی شهر شده بودند و وقتی جوابی نگرفتند همان جا ماندند.
از آن روز شورش آغاز شد و هر روز دامنه تازه ای پیدا کرد. طوری که در روز سوم مردمی هم که از مالیات دادن ناراضی بودند، به همراه دو سناتور مخالف امپراتور وارد جریان شدند. در آن دوره امپراتور روم برای پرداخت باج به ایران که به خاطر شکست در جنگ برابر ایران مجبور به پرداخت آن شده بود، مالیات ها را افزایش داده بود.
شورشیان خواهان اعدام ژنرال «بلیساریوس» و ژنرال «موندوس» بودند که از ایران شکست خورده بودند. داستان شورش سر ارابه ران ها به جایی رسید که دست آخر در روز پنجم ارتش وارد عمل شد و با کشتن 30 هزار شورشی به ناآرامی پایان داد. هزینه تعمیر خرابی وارده به شهر، از جمله نوسازی کلیسای ایاصوفیه، سبب شد که امپراتور نتواند باج سالانه را به ایران بپردازد و در سال 540 ارتش ایران به دستور خسروانوشیروان از چند ناحیه قلمروی امپراتوری روم را مورد حمله قرار داد. یک شورش سر ارابه ران ها کار را به کجاها کشاند.
جنگ لیجار؛ یک دهکده جلوی یک امپراتوری ایستاد
هنوز کسی باورش نمی شود مردم یک دهکده کوچک در اسپانیا بتوانند تا این اندازه فرانسه را توی دنیا سکه یک پول کنند. در سال 1883 میلادی (1263)، «آلفونسوی دوازدهم» پادشاه وقت اسپانیا به فرانسه رفت. حالا به هر دلیلی، عده ای از مردم فرانسه او را مسخره کردند و در نهایت با شنیدن کلی بد و بیراه راهی خانه شد. کسی هم صدایش درنیامد. نه دربار اسپانیا حرفی زد و نه مقامات موضع خاص گرفتند، غیر از مردم یک دهکده کوچک در اسپانیا به نام «لیجار» (Lijar). مردم این شهر کوچک آن قدر از رفتار فرانسوی ها با پادشاه خودشان عصبانی بودند که نه فقط کلی پیغام ناجور برای آن ها فرستادند، بلکه به آن ها اعلام جنگ هم دادند و گفتند دارند با ارتش و توپ و تانک به سراغ فرانسه می روند.
این ارتش بزرگی که آن ها از آن دم می زدند، تنها ۳۰۰ نفر بود و این دهکده کوچک هم تا مرزهای فرانسه نزدیک به ۸۰۰ کیلومتر راه داشت. در هر حال لیجاری ها اعلام جنگ دادند، اما هیچ وقت با فرانسوی ها نجنگیدند. البته کوتاه هم نیامدند. کینه آن ها زا فرانسوی ها آن قدر ادامه پیدا کرد تا این که نزدیک به یک قرن بعد، در دهه ۱۹۸۰ میلادی (۱۳۶۰)، فرانسه یکی از دیپلمات های خودش را از مادرید به لیجار فرستاد تا بلکه یک جورهایی آن ها را راضی کند.
ارسال نظر