قصه میلیونر شدن در سالهای پیری
خانواده کاسول روزهای کسالتباری داشتند. پیرمرد ۷۳ ساله و پیرزن ۷۱ ساله آنقدر خسته بودند که فقط دلشان میخواست هر چه زودتر عمرشان به پایان برسد
یک اتفاق ساده
بهانه های ساده خوشبختی
دخترها با نوهها سوار یک ماشین شدند و کاسول و همسرش توی ماشین ملانی نشستند و راه افتادند: «حالا کجا قراره بریم؟» ملانی از توی آینه ماشین به صورت رنگپریده خواهرش نگاه کرد: «میریم بولتون، شاممونو توی پارک مرکزی میخوریم و بعد میریم بلیت لاتاری میخریم و توی میدون شهر کنار مردم میشینیم و منتظر اعلام شمارهها میشیم. هیجانش فوقالعاده است.» کاسول پوزخندی زد و نگاهش را از جاده بر نداشت: «دلت خوشهها.» ملانی خندید و گفت: «کاسول چقدر سخت میگیری. این فقط یه تفریحه. اگه دلت میخواد دخترها و نوههاتون بهتون سر بزنن و حوصلهشون سر نره، چارهای ندارین جز اینکه کاری کنید که بهشون خوش بگذره.» خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد اما تا وقتی کاسول با شکم سیر توی میدان شهر نشست و همراه با هیجان اعلام هر شماره، کنار مردمی که از هر گروه سنی روی نیمکتها و زمین نشسته بودند؛ فریاد میکشید، نتوانست بفهمد خواهر زنش واقعا چه لطفی در حقش کرده است.
مرگ ملانی و ادامه زندگی
یک سال بعد ملانی مرد. او یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. از دست دادنش برای هر که او را میشناخت مصیبت بزرگی بود. چه برسد به خواهر و شوهر خواهری که در این یک سال از او یاد گرفته بودند چطور با همان حداقلی که دارند، شاد زندگی کنند. آنها روابط روبه فراموشیشان را با دخترها و نوهها و دامادهایشان به روابطی گرم و صمیمانه تبدیل کرده بودند، طوری که حتی وقتی یکی از آنها بیمار بود یا کار و گرفتاری برایشان پیش میآمد، سفر هفتگیشان را به بولتون لغو نمیکردند و نمیگذاشتند این قرار خوب خانوادگی به هم بخورد. حالا ملانی مرده بود و آنها دوباره باید به سردی و سکون سال قبل برمیگشتند؟ عصر يكشنبه بود و خانم کاسول با چشمهای گریان روبهروی عکس خواهرش ایستاده بود: «نمیتونم باور کنم دیگه نمیبینمش. چقدر خوبه کاسول وقتی آدم میمیره تونسته باشه زندگی بقیه رو عوض کنه.» کاسول سری تکان داد. زیر چشمهایش خیس بود. صدای زنگ در آنها را از جا پراند. سروصدای نوهها از بیرون در میآمد. کاسول در را باز کرد: «ای شیطونا! قرار هفتگی مونو یادتون نرفته هان؟ میخواین روح خاله ملانی شاد بشه نه؟ خیلی خب! صبر کنید آماده بشیم و راه بیفتیم.»
آنها به هم نزدیک شدند
این بار دخترها مجبور شدند هر دو ماشینهایشان را بیاورند. کاسول توی ماشین یکی از آنها نشست و خانم کاسول سوار ماشین دختر دیگرش شد. توی راه نوهها از سرو کولشان بالا میرفتند و سر به سرشان میگذاشتند. کاسول رو به دخترش گفت: «من فکر میکردم شما واقعا دیگه حوصله مارو ندارید.» دخترش از توی آینه اخم کرد: «پدر این حرفو نزن. ما همیشه فکر میکردیم مزاحم شماییم. فکر میکردیم واقعا خیلی وقتا حوصله بچههامونو ندارین. قبول کنید که خیلی عوض شدین. از وقتی خاله ملانی قرارهای هفتگی گذاشت ما فهمیدیم که شما اصلا یک شخصیت دیگه هم داشتید که ما هیچوقت اونو نمیدیدیم. میدونید توی محیط خونه شما همهاش جلوی تلویزیون نشسته بودید و مادر داشت توی آشپزخونه غذا درست میکرد. اما این بیرون رفتنها باعث شد ما با شما و مادر حرف بزنیم. خاطرههاتونو بشنویم که هیچوقت اونارو برامون تعریف نکرده بودین. اصلا بیرون از خونه شما و مادر یک طور دیگهای با ما و بچههامون رفتار میکنید که حوصله هیچکس سر نمیره. ما تمام اینارو مدیون خاله ملانی هستیم.» کاسول چیزی نگفت اما داشت فکر میکرد که چقدر دخترش بزرگ شده و چقدر منطقی حرف میزند. دختری که همیشه او را کودک میدید در حالی که زن کاملی بود.
لحظه شماری تا میلیونر شدن
از جلوی دکه فروش بلیت که رد شدند کاسول ایستاد و دستش را توی جیبش فرو برد. خانم کاسول با چشمهای فراخ نگاهش کرد: «چهکار میکنی؟ این عادت ملانی بود. تو که اعتقادی به این بلیتها نداشتی.» کاسول خندید: «من این کارو برای شادی روح ملانی انجام ميدهم. اون کنار ماست و با این کار شاد میشه.» دخترها راه افتادند: «ما که دیگه نمیخریم. خسته شدیم بس که خریدیم و ناامید شدیم.» کاسول پول را روی پیشخوان گذاشت و بلیت را خواست بردارد که پسری آمد و دستش را روی بلیت گذاشت: «اینو بدید به من. خواهش میکنم. رقم راستش ۱۲ است و این عدد برای من شانس میآره.» کاسول پوزخندی زد و بلیت را به او داد. مرد بلیت دیگری به دستش داد و راه افتادند. توی میدان اصلی مثل هر یکشنبه جای سوزن انداختن نبود. بچهها نشستند و دخترها کنارشان ایستادند. روی تلویزیون شهری شمارهها را یکییکی خواندند. معمولا شماره اول و دوم درست در میآمد. کاسول بلیت را روی زانویش گذاشت و منتظر شنیدن رقم سوم شد. این یکی هم درست بود. سه شماره دیگر مانده بود. کاش زودتر شمارهها را میخواندند و تمام میشد. کاسول احساس کرد این بار در نبود ملانی نه دخترها و نه نوههایشان حتی همسرش دارد از روی اجبار مراسم را تحمل میکند. دیگر خاله ملانی نبود که با شنیدن هر شماره درست فریاد شادی بکشد و به هوا بپرد. کاسول هم بدون هیجانی که ملانی به راه میانداخت انگیزهای برای انجام این کار نداشت. به ساعتش نگاه کرد. تا ۱۰ دقیقه دیگر تمام میشد. بچهها خمیازه میکشیدند و دخترها چشمهایشان قرمز بود. شماره چهارم و پنجم هم درست بود. حالا هیجان همه گل کرده بود. و تمام نگاهها به شماره آخر بود.
اتفاق مهم
شماره ششم را که خواندند، تمامشان به هوا پریدند. مردم دورشان جمع شدند و واحد سیار تلویزیون آنها را پیدا کرد. کاسول باورش نمیشد. مدام شماره روی بلیت را با شمارهای که روی صفحه تلویزیون ثابت مانده بود، مقایسه میکرد. خودش بود. پسری که بلیت قبل از او را خریده بود جلویش ایستاده بود و با حسرت به بلیتی که توی دست کاسول بود، نگاه میکرد. نوهها از خوشحالی جیغ میکشیدند و میدویدند. دخترها مادرشان را بغل کرده بودند و گریه میکردند. کاسول یک لحظه احساس کرد به هرچه میخواسته در زندگیاش رسیده و تمام اینها را مدیون ملانی بود. این سومین لاتاری بزرگ انگلستان بود که آنها را در فاصلهای کمتر از یک ساعت که از خرید بلیتشان میگذشت صاحب ۳۵ میلیون پوند کرده بود. ۳۵ میلیون پوند!
آرزوهای بر زبان نیامده
روزی که خانواده کاسول چکشان را تحویل گرفتند نوبت خبرنگاران بود که دورتادور خانهشان صف بکشند و از آنها بپرسند که قرار است با این پول چهکار کنند. جوابهایی که میدادند تعجب دخترها را برمیانگیخت. این پدر و مادر یک شبه چقدر عوض شده بودند. مادر گفت دوست دارد با این پول آرایشگری را استخدام کند تا هر روز صبح موهایش را مرتب کند و صورتش را آرایش کند، چون این یکی از آرزوهایش بود. اما آقای کاسول برنامههای دیگری داشت. مثلا دلش میخواست هر روز در بهترین رستورانهای انگلستان غذا بخورند. او گفت که از زمان اقامتش در شهر هالیول در نزدیگی بولتون همیشه دوست داشته مزرعه هویج داشته باشد و حالا با این پول شرایط مهیا شده تا هر کدام به شکل حرفهای به این کار ادامه دهند. او گفت قصد دارد برای هر کدام از دخترانش یک منزل به همراه یک اصطبل جداگانه خریداری کند چراکه آنها بهشدت علاقهمند به اسبسواری هستند. گفت که میخواهد در اولین تعطیلات طولانی به سفر دلخواهش یعنی شهر ریو در برزیل برود. آنها گفتند که سفر به قله اورست هم یکی دیگر از برنامههایشان خواهد بود و البته بخش اعظم این پول نصیب چهار نوه خوشبختشان میشود.
پولی که دیر به سمت صاحبش رسيد
برای آدمی که روزی خانهای در رهن بانک بزرگترین داراییاش بود، حالا داشتن هواپیمای شخصی و کشتی تفریحی و هتل شناور روی آب و داشتن هر چیزی که برای دیگران دستنیافتنی است، بعد از چند ماه عادی شد. یکی از شبها که کاسول از سوارکاری با نوههایش به خانه گرانقیمتی که شبیه کاخ بود، برمیگشتند یک دوست قدیمي جلویش را گرفت و گفت: «سلام کاسول، خیلی خوشحالم که میبینم رو به راهی. راستش من برای دردل اومدم.» کاسول راهش را کج کرد و گفت: «خوشحالم دیوید که میبینمت ولی الان بچهها منتظرن.» نوه ۱۴سالهاش ایستاد: «پدر بزرگ ببین چه کارت داره. ما عجلهای نداریم.» و به خواهرش نگاه کرد. خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد. دیوید تندتند برای کاسول تعریف کرد که زنش به سرطان روده مبتلاست و از پس هزینههایش برنمیآید. کاسول سری تکان داد و از کنارش گذشت و گفت: «درست میشه. امیدوارم مشکلت حل بشه.» بچهها این پا و آن پا کردند و پشتسرشان راه افتادند. آن شب هر دو گفتند سیرند و شام نمیخورند و قبل از خواب با خودشان فکر میکردند چرا پول پدربزرگشان را این همه عوض کرده. یک هفته بعد کاسول بر اثر ایست قلبی درگذشت در حالی که بلیت چند روز بعدشان برای سفر به قله اورست روی میز پذیرایی بود...
ارسال نظر