داستان یک «عشق» در جنگ جهانی دوم
"جنی ناتر" در سال ۱۹۴۱ و زمانی که تنها بیستویک سال داشت با "اریک کورنیش" بیستوششساله برای اولین بار ملاقات کرد. شعلههای جنگ رو به افزونی بود و هیچیک از آنها نمیخواستند عاشق شوند.
جنی در هجدهسالگی
افسر جوانی از من دعوت کرد که با او به کافه بروم. اسمش را به خاطر نداشتم. کنار این مرد جوان با چشمانی آبی و دستانی بسیار زیبا نشستم. با خجالت گفتم: "دستهای زیبایی دارید؟ با این دستها چهکار میکنید؟" او پوزخند کنایهداری زد و گفت: " قصاب هستم."
اسمش اریک کورنیش بود و بیستوشش سال داشت. پدرش در بازار گوشت لندن کار میکرد و به همین دلیل درباره دستانش اینطور شوخی کرد.
اریک "ریک" کورنیش، ۱۹۴۱
قبل از ملحق شدن به نیروی دریایی، در دانشکده اقتصاد لندن در رشته اقتصاد تحصیلکرده بود. او در نیروی دریایی کاپتان قایق موتوری اژدرانداز بود که برای مبارزه با کشتیهای جنگی آلمان اعزام میشدند. من هم برای نیروی دریایی کار میکردم و به امواج رادیویی فرکانس بالای ارتش آلمان گوش میدادم. در سوئیس تحصیلکرده بودم و کاملاً به زبان آلمانی تسلط داشتم.
اریک به پورتسموث اعزام شد و از آنجا نامههای تقریباً رسمی برای من میفرستاد و آنها را با نام و سمت کامل خود امضاء میکرد. اما بهتدریج نامههایش جالبتر شد. به من علاقهمند شده بود. فکر میکنم به سن کمِ من اهمیتی نمیداد. بنابراین من هم سعی کردم او را بشناسم.
جنی ناتر
در یکی از نامههایش داستانی افسانهای درباره مردی فقیر نوشت که در کلبهای زندگی میکرد. این مرد در رؤیاهایش به همراه زنی به تپه یا قایقرانی در دریا میرفت. صورت زن را نمیدید، اما زن همیشه کنارش بود. تا اینکه بالاخره یک روز شاهزادهای بیرون کلبهاش پیدا شد. اریک در نامهاش نوشت: "اکنون من آن شاهزاده را پیدا کردم." زیاد باهم قرار میگذاشتیم. پس از مدتی او را "ریک" صدا میکردم.
25 نوامبر 1941
زمانی که گفتی آیا هنوز حاضرم با تو ازدواج کنم یا نه، خیلی تعجب کردم. قبلاً هم بهت گفتم، میخواستم با تو ازدواج کنم اما تو شدیداً مخالف بودی و به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگر این مسئله را مطرح نکنم....
مانع دیگری که بر سر راه ما قرار دارد جنگ است. کاملاً شرایط را درک میکنم. خطرات زیادی در زمان جنگ وجود دارد و ممکن است اتفاقهای بدی رخ دهد؛ و متأسفانه تمام عواقب این خطرات برای تو خواهد بود...
ریک
پدرم همیشه میگفت: "جنی، تنها زمانی ازدواج کن که مطمئن شدی بدون آن مرد زندگی خوشی نخواهی داشت."
از ازدواج میترسیدم چون والدینم از هم جداشده بودند و ریک این موضوع را میدانست. هیچوقت فکر نمیکردم بخواهم ازدواج کنم و بچهدار شوم. حتی نمیتوانستم تصورش را کنم. اما زمانی که با ریک آشنا شدم، همهچیز بهآرامی تغییر کرد. آدمِ جدیدی شدم.
25 نوامبر 1941
چقدر خاطرات در مقایسه با واقعیت ناچیز و حقیر است. به یاد دارم که تو را در آغوش گرفته بودم...
ریک
پینوشت: گفته بودم دوستت دارم؟
برای اولین بار در زندگی حس کردم تمام وجودم سرشار از عشق است. هرگز چنین احساسی نداشتم. با هر ملاقات احساساتمان شدیدتر میشد؛ با اینکه گاهی اوقات تنها نیم ساعت یکدیگر را میدیدیم. اما هر سه روز یکبار هم دیگر را میدیدم و اگر به هر دلیلی قرارمان کنسل میشد، برای هم نامه مینوشتیم.
۷ دسامبر ۱۹۴۱
بهمحض اینکه اخبار شروع جنگ با ژاپن را شنیدم میخواستم باهات تماس بگیرم. بودن با تو به من کمک میکرد زیرا حس عجیبی دارم و نمیخواهم بدون تو با این دنیا روبرو شوم. در دوران جنگ و مرگ، زندگی برایم معنای جدیدی پیداکرده...
فکر میکنم حوادث جدید زمان ازدواج ما را به تعویق میاندازد. پس میخواهم جوری رفتار کنم که انگار ازدواج کردهایم و اهمیتی به تشریفات و رسوم ندهم.
ریک
28 دسامبر 1941
دوست دارم باهم تنها باشیم- در مکانی آرام و بهدوراز دنیا و مردمانش. عقیده ندارم که این خواسته من نوعی فرار از واقعیت و دنیا باشد. این چیزی است که همیشه میخواهم؛ کنار تو باشم و هرگز از تو دور نشوم.
ریک
ریک اقتصاددان ماهری بود و آرزو داشت به "جامعه ملل" بپیوندد (سازمانی قبل از سازمان ملل متحد). آرزوی دیگرش این بود که یک قایق بادی اسکونر بخرد و دنیا را با آن بگردد. زمانی که بالاخره نامزد کردیم، یک جعبه سیگار نقرهای بزرگ به او هدیه دادم و در آن این جمله را حک کردم: "از طرف خدمه به کاپتان"؛ زیرا قرار بود در کشتی اسکونر فقط من همراهش باشم.
افسوس که سالها بعد از خانهام سرقت شد. اشیاء زیادی دزدیده شد؛ اما دزدیده شدن آن جعبه سیگار بیشترین صدمه را به من زد.
مارس 1942
اینکه تا این حد از مرگ من هراس داری، مرا نگران میکند... افراد کمی عشقی که ما به هم داریم را تجربه میکنند و به نظرم ما باید برای این عشق سپاس گذار باشیم. نگرانی ما را بیمار میکند. همیشه با خود میگویم جنی در گوشهای از این دنیاست و به من فکر میکند. زمان و فاصلهها به نوع خود تنها مفاهیمی مادی هستند...
ریک
زمانی که ریک در خدمت بود، به صدای موتور قایقهایی گوش میکردم که به دریا میرفتند. یکشب به صدای قایقها گوش نکردم زیرا میدانستم ریک در خدمت نیست. اما کاروان دریایی بزرگی داشت به کانال نزدیک میشد و به همین دلیل او و ناوگانش را به کانال فرستادند. کاروان آلمانی بسیار بزرگ بود. بزرگترین نبرد کانال رخ داد و قایق ریک غرق شد.
قایقی شبیه به قایق ریک
سیگنالی از کشتی آلمانیها دریافت شد: "کاپتان قایق... را گرفتهایم." اسم قایق هرگز مشخص نشد. با خود گفتم: "حتماً ریک است." خودم را متقاعد کردم که یا به اسارت درآمده و یا جایی در فرانسه گیر افتاده و دارد تلاش میکند به خانه برگردد.
14 مه 1942
عزیزترینم، هنوز هم نمیتوانم باور کنم ناپدیدشدهای. فکر میکنم دلیلش این است که هرگز واقعاً ناپدید نخواهی شد و من همیشه با تو هستم... چگونه میتوانم این عشق وصفناپذیر را ابراز کنم و چگونه باید بگویم که بهجز تو چیزی برایم اهمیت ندارد- دوستت دارم و منتظر پاسخت هستم.
جنی
خبر گمشدن افراد در جنگ حداکثر تا دو ماه بعد از حادثه به خانوادههایشان میرسید. خودم را متقاعد کرده بودم که ریک اسیرشده و هرروز برایش نامه مینوشتم. هرگز ناامید نشدم.
خدمه قایق ریک قبل از ۱۳ مه ۱۹۴۲
مه 1942
همانطور که میدانی این طولانیترین مدتی است که از هم دور بودهایم. دو هفته گذشته است و نمیدانم بدون تو زنده میمانم یا نه. اگر میدانستم زندهای میتوانستم برای آینده برنامهریزی کنم، اما حتی این را هم نمیدانم. تو را در میان هر صفحه از کتابهایی که سعی میکنم بخوانم و هر کلمه از چیزهایی که مینویسم، میبینم. همیشه در ذهنم هستی.
جنی
برخی نامههایم حتی امروز هم مرا به گریه میاندازند. زندگی پر از رنج و عذاب شد. نامههایم گریههایی از اعماق قلب هستند. تنها یکبار توانستیم به مدت پنج روز باهم به نیوهمشایر برویم و این طولانیترین زمانی بود که با آرامش در کنار هم سپری کردیم.
ریک در نیوهمشایر
چند ماه بعد نیروی دریایی وسایل ریک را برای خانوادهاش فرستاد. چیزی که ما را نگران کرد این بود که جلیقه نجاتش در میان وسایل بود. تصویری از او در ذهنم مجسم شد که شدیداً مجروح شده اما سعی دارد خود را به ساحل برساند و مصمم است به خانه بازگردد.
زنگی با جزئیات روزانه و بیاهمیتش در جریان است؛ اما با این تفاوت که گردش زمین و درخشش خورشید برای من متوقفشدهاند.
جنی
جنی در یکی از پایگاههای بمبافکن آمریکا در نزدیکیِ نوریچ؛ ۱۹۴۳
یکی از خدمه قایقِ ریک از اردوگاه اسرای جنگی برایم نامه نوشت و گفت که گلولهای بهصورت ریک اصابت کرد و به زیر عرشه کشتی پرتاب شد؛ نمیشد او را نجات داد.
23 ژوئیه 1942
عزیزم، امشب درخشش ماه بر روی دریا بسیار زیبا و فوقالعاده است. اما دیگر دریا را دوست ندارم. دریا بسیار بیرحم است و وقتی آن نگاه میکنم دلواپست میشوم. عشق من و امنیت تو در برابر وسعت دریا ناچیز به نظر میآیند.
جنی
اواخر سال 1946 مرگ ریک را پذیرفتم. اما حتی آن موقع هم با سیلی از اشک از خواب میپریدم. همان سال "ژان ناتر" از من درخواست ازدواج کرد. او یک مأمور مخفی بود.
ژان ناتر
برای ژان نامهای نوشتم و گفتم: "نمیتوانم با تو ازدواج کنم. هنوز هم شبها از خواب بیدار میشوم و برای ریک گریه میکنم و این ازدواج منصفانه نیست." در پاسخ برایم نوشت: "دیگر هرگز چنین چیزی نگو. غم و اندوه تو جزئی از وجود توست که من عاشقش هستم. او همهچیز را میدانست و چیزی را از او پنهان نکردم. دوران بسیار دردناکی بود. اما باهم ازدواج کردیم و رابطه خوبی داشتیم. من چهار فرزند و ده نوهدارم و اولین نتیجهام تازه متولدشده است.
از سال 1946 دیگر برای ریک نامه ننوشتم و تا یک سال پس از مرگ ژان (2011) نامهها را نگاه نکردم.
این دو مرد زندگی من را شکل دادند. هر دوی آنها را دوست دارم. اما ریک همیشه عشق اولم خواهد بود. از دست دادن ریک غمی بسیار جانسوزی بود. همیشه عاشقش خواهم بود. میدانم خیلی خوششانس بودم.
جنی در ۹۶ سالگی
نظر کاربران
عشق واقعی .... غم انگیز و زیبا بود
کار عاقلانه ای کرد ازدواج کرد ؛ عشقشونم قشنگ بود فقط از زمانش شانس نداشتن.وسط جنگ
تو همه چی صدسال عقبیم از غرب.
سال 1941 دختر 20 ساله کم سن به حساب میومد. ما هم ضرب المثل " دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست" ساخته بودیم.
الانم تفکراتمون عوض نشده.
اونجا 30 سالگی دختر مترادف هستش با اوج جذابیت، وقار و شادابی جسمی و جنسی اون و ما هم بهش برچسب "ترشیدگی" می زنیم.
زیبا بود حکایت عشقشون.ممنون برترینها.