طنز؛ این قسمت: «ملاقات با یک پهلوان!»
احمدرضا کاظمی در روزنامه شهروند نوشت:
داخل مغازه نشسته بودم و از سر بیکاری توی تلگرام لوسچرخ (گردشهای لوس و بیمعنی) میزدم. همهجا پرشده بود از خبرهای مربوط به عکس جنجالی «عباس جدیدی» با پیکر نیمهجان مرحوم پورحیدری! پای ماجرا حتی به برنامه رضارشیدپور و ٩٠ هم باز شده بود و تقریبا تمام موجودات زنده روی کرهزمین از آن خبر داشتند ولی همچنان آقای جدیدی مسئولیتش را نمیپذیرفت.
داخل مغازه نشسته بودم و از سر بیکاری توی تلگرام لوسچرخ (گردشهای لوس و بیمعنی) میزدم. همهجا پرشده بود از خبرهای مربوط به عکس جنجالی «عباس جدیدی» با پیکر نیمهجان مرحوم پورحیدری! پای ماجرا حتی به برنامه رضارشیدپور و ٩٠ هم باز شده بود و تقریبا تمام موجودات زنده روی کرهزمین از آن خبر داشتند ولی همچنان آقای جدیدی مسئولیتش را نمیپذیرفت.
درهمین حال و هوا بودم که مرد چهارشانهای با کت و شلوار تیره و عینک دودی و کلاه نقابدار وارد مغازه شد، سرش را پایین انداخته بود ولی چهرهاش خیلی آشنا میزد. معلوم بود که میخواهد هویتش را پنهان کند. با صدایی آرام گفت: «یه سلط ماست! نیمکیلو تُخمرغ! با یه دبه سیرترشی لطفا». جواب دادم: «چشم، ماسترو بیزحمت تشریف ببرید از داخل یخچال خودتون بردارید.» همین که آمد به سمت یخچال انتهای مغازه برود، پاهایش به گونی تخمهآفتابگردون دم مغازه گرفت و تمام محتویاتش پخش زمین شد. فریاد زدم: «آقا حواست کجاس؟ همه تخمههارو ریختی». نگاهی به اطرافش کرد و گفت: «تخمه؟ کدوم تخمه؟».
از پشت دخل بیرون آمدم و جواب دادم: «کدوم تخمه؟ همینا که زیرپاته». زیرپایش را نگاهی انداخت و گفت: «عه، نیست عینک دودی زدم. تخماهاتونم مشکیه. ندیدمش. چرا تخمهها ریختین کف زمین حالا؟». گفتم: «من ریختم؟! پای شما خورد به گونیش». پشت گوشش را کمی خاراند و پاسخ داد: «پای من نبود» و دوباره گوشش را خاراند. آمدم جوابش را بدهم که شکستگی گوشهایش نظرم را جلب کرد. کمی روی چهرهاش فوکوس کردم. بله! خودش بود! پرسیدم: «آقای جدیدی! شمایید؟». گفت: «جدیدی؟ جدیدی کیه دیگه؟». گفتم: «عباس جدیدی دیگه! کشتیگیری معروف و عضو شورای شهرِ معروفتر! عینکآفتابی و کلاهم پوشیدین که کسی نشناسدتون!». کمی اطرافش را نگاه کرد و گفت: «من جدیدی نیستم. من گلزارم!».
با چهرهای متعجب گفتم: «کدوم گلزار؟». جواب داد: «محمدرضا گلزار! از ترس خواستگارام مجبور شدم خودمو این شکلی کنم.» از اینکه اینقدر احمق فرضم کرده بود، شاکی شدم و گفتم: «ای بابا! آقای جدیدی فکر کردی با معلولِ مغزی طرفی؟ بابا عکست توی همه شبکههای اجتماعی هست دیگه!». گفت: «عکس چیه؟». گفتم: «همون که با دوربین گوشی میگیرن». با چهرهای اینا که میگی یعنی چطور پرسید: «گوشی چیه؟ اینا که توی استخر میکنن توی گوششون که آب نره داخلش؟». گفتم: «نخیر! همونایی که باش زنگ میزنن! همینایی که لبش از جیب پیرهنتون زده بیرون. همینایی که باهاش کنار این و اون یادگاری میگیرید». دوباره پشت گوشش را خاراند و گفت «عکس؟ من؟ چی؟».
با کنایه جواب دادم: «بله همون عکس معروف!». گفت: «کدوم عکس؟ همون عکسی که با دوبنده قرمز روی تشک کشتی درحال فیتیله پیچکردن حریف آمریکاییام؟». پوزم را کج کردم و گفتم: «نخیر! همون عکسی که کنار مرحوم پورحیدری توی بیمارستان گرفتید!». این را که گفتم، عینکش را برداشت و درحالی که چشمهایش چهارتا شده بود، گفت: «چی؟ مرحوم پورحیدری؟!». گفتم: «بله! تعجب کردید؟». آبدهانش را قورت داد و جواب داد: «آقای پورحیدری فوت کردن؟! وااای». این را گفت و بغض گلویش را گرفت.
قطره اشکی هم گوشه چشمش پایین آمد و گفت: «من سادهرو بگو! اومده بودم تازه از شما کمپوت و آبمیوه بگیرم برم عیادتشون تازه!». نگاهش کردم و گفتم: «تا اونجایی که من یادمه یه سطل ماست میخواستید و نیمکیلو تخممرغ و یه دبه سیرترشی!». درحالی که زارزار گریه میکرد، گفت: «چی میگی تو؟ این چه طرز خبر مرگ دادن به یه نفره؟ اصلا یادم رفت چی میخواستم بخرم. این تخمههارو کی ریخته کف زمین؟ این چه طرز کاسبیه؟ اَه... زنگ بزنم شهرداری بیاد پلمپ کنه مغازهتو؟ برو اونور تا نزدم باراندازت کنم!». اینها را گفت و درحالی که همچنین زارزار اشک میریخت، از مغازه خارج شد.
پ
نظر کاربران
ای ول باحال بود
نیمکیلو تخممرغ