طنز؛ پیازت اذیتت نمی کنه؟
حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم. هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم. هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
شاگردان بعد از چندروز به حکیم شکایت بردند که: «بوی پیاز ما را اذیت می کند.» حکیم گفت: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.»
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
شاگردان بعد از چند روز به حکیم شکایت بردند که: «بوی پیاز ما را اذیت می کند.»
حکیم گفت: «از بوی پیاز به جرم مزاحمت شکایت کنید.» و از شدت شیرین بازی خودش ترک برداشت.
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
بعد از چند روز از شاگردان پرسید: «بوی پیاز اذیتتون نمی کنه؟»
گفتند: «نه.
گفت: «ولی منو دیوونه کرده!» و آنها را با تیپا از کلاس که بوی پیاز گرفته بود بیرون انداخت.
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
بعد از چند روز شاگردان دیسک گرفتند و پدرانشان خرج دوا و درمان را از حلقوم حکیم بیرون کشیدند.
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
شاگردان پرسیدند: «جای شما هم همون یدونه پیاز بذاریم؟»
حکیم آن ها را مثل پیاز شکست.
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
شاگردان بحث استقلال و پرسپولیس را پیش کشیدند و خون ها ریخته شد.
حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»
شاگردان گفتند: «پیازو می خورن باهوش!» و حکیم را با پیاز تفت دادند تا رنگش طلایی شد.
حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم...»
هرکدام بازی ای پیشنهاد دادند و کلاس را به گند کشیدند.
حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم. هر کی بیاد خونه ما گوسفند سنتورزنمو ببینه می ذارم بازی کنه.»
شاگردی گفت: «ما هم خونه مون پیاز فیزیکدان داریم!» حکیم گول خورد و به خانه شاگرد رفت و لنگ لنگان فهمید که کودکان این دوره با دوره ما فرق دارند!
ارسال نظر