طنز؛ آب و هوای سانفرانسیسکو…
مهرداد نعیمی در وبسایت چیزنا نوشت:
دوستی داشتیم به اسم مرتضی که سالهای طولانی دختری به اسم رزیتا رو دوست داشت، اما چون هیچوقت رزیتا حتی برای یک دقیقه هم به اون روی خوش نشون نداده بود، مرتضی بدون اینکه کاراکترِش رو بشناسه هر روز دیوانهوارتر عاشقش میشد. کارش به جایی رسید که عصرها میرفت بالای درخت مینشست و با گریه میخوند: «سهغم اومد به جونم هر سه یکبار، غریبی و اسیری و غمِ یار»
دوستی داشتیم به اسم مرتضی که سالهای طولانی دختری به اسم رزیتا رو دوست داشت، اما چون هیچوقت رزیتا حتی برای یک دقیقه هم به اون روی خوش نشون نداده بود، مرتضی بدون اینکه کاراکترِش رو بشناسه هر روز دیوانهوارتر عاشقش میشد. کارش به جایی رسید که عصرها میرفت بالای درخت مینشست و با گریه میخوند: «سهغم اومد به جونم هر سه یکبار، غریبی و اسیری و غمِ یار»
مدتها گذشت و از قضا در یک مراسم عروسی، مرتضی فرصت پیدا کرد یک ساعت کنار رزیتا بشینه! چهار پنج بار سُرفه کرد تا صداش صاف بشه، بعد گفت: «دقت کردی اسم مرتضی و رزیتا چقدر شبیه همن؟»
رزیتا: «کجاش شبیهن؟»
مرتضی: «اینهمه حروف مشترک، ر، ز، ت، ی…. آخرِ هر دو اسم هم به آ ختم میشه!»
رزیتا: «ئه من فکر میکردم مرتضی رو با ضاد مینویسن. چه خوب. اون رپر رو میبینی که داره موزیک اجرا میکنه؟ اسمش مرتضاس… دارم سعی میکنم عاشقم بشه»
مرتضی با عصبانیت نگاهی به آقای رپر کرد، میشناختش. با خودش فکر کرد: «پسرهی داغونِ نامردِ شارلاتان… واقعا چرا دخترها همیشه عاشق پسرهای مزخرف میشن؟»
نیم ساعت بعد اینطوری گذشت که رزیتا حرفهای بیسر و تهی میزد که نشانگر کاراکتر سطحی، ظاهرپرست، حرّاف، بیمطالعه و توخالی اون بود و مرتضی اما با عشق به اون خیره شده بود. بعد رزیتا رفت که وارد مذاکرات با آقای رپر بشه. به مرتضی گفتم: «خوب شد بالاخره یهکم باهاش حرف زدی که بفهمی چه داغونیه»
مرتضی: «کجاش داغونه. دختر به این شیرینی… حتی بیشتر عاشقش شدم.»
با حالتِ پوکر فِیس نگاهش کردم و گفتم: «این شیرین بود؟ اصلا بر فرض که بود، حالا که رفت سراغ اون یارو»
مرتضی: «ببین مهرداد، من همیشه اهدافم درازمدته. من صبر میکنم رزیتا با این پسرهای مزخرف دوست بشه، با احساساتش بازی بشه. پدرش دربیاد، کتک بخوره، بهش خیانت بشه، تحقیر بشه، به روزِ سیاه بشینه، سرش بخوره به سنگ، بعد بفهمه من چقدر آدم نازنینی بودم!»
نظر کارشناسان درباره ماجرای بالا:
مسعود فراستی: داستانت خوب درنیومده بود، ماقبلِ افتضاح بود، ولی چیزی که فهمیدم اینه که این دو کاراکتر هم عین تو و بقیهی مردمِ این کشور سطحی و ابلهن. حرفی برای گفتن ندارن. همون بهتر که به پای هم پیر شن.
جواد خیابانی: یه ضربالمثل سانفرانسیسکویی میگه مردها فقط بخاطر جلب توجه زنها ماشین میخرن، این معنیش اینه که زنها اگر وجود نداشتند، مردها کلا با مترو و اتوبوس و تاکسی اینور اونور میرفتند! بعبارت دیگه مردها دنبال جذب زنها با کمک ظواهر مادی هستن. پس قطعا اون زنی که ظاهرپرسته، عاشق پولِ شوهرش شده نه خودش. جالبه که اخیرا خوندم چهل درصد مردها وسیلهی نقلیهشون رو از همسرشون بیشتر دوست دارند، اما دقت کنید این ضربالمثل غربی بود، وگرنه ایرانی همیشه ثابت کرده سرافراز و سرفراز و بهترینه.
مرتضی حسینی: اگر دلتون میخواد بفهمید آخرش مرتضی و رزیتا بهم رسیدن یا نه، عدد یک رو ۳۰۶۰ پیامک کنید. جایزه نقدی هم میدیم تازه.
مایلیکهن: اون مرتضی نمادِ من بود که منتظر نشسته امثال کِیروشها بیان به فوتبالمون گند بزنن و برن و بالاخره بفهمید من چه نازنینی بودم. چهعجب یه نفر در ایران به حقانیت من اشاره کرد. لعنتیااا. ازتون متنفرم. من این فوتباااالو نمیخوام.
احسان علیخانی: گریه کن مرتضی جان، گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه. اما قول میدم هر جوریه رزیتا رو بیارم ماهعسل و روی آنتن تلویزیون برات خواستگاریش کنیم.
محسن حاجیلو: وای خیلی خطرناک بود که بالای درخت آواز میخوند. خدای نکرده ممکن بود بیفته روی یکی که پشت شمشادا قایم شده!
استاد رائفیپور: اگه اسم دو کاراکترِ داستان رو گودرز و شقایق میگذاشتید بهتر بود. ضمن اینکه جای یک آسانسور در داستان بشدت خالی بود تا انحطاط این دو جوان بهتر ترسیم بشه.
پ
ارسال نظر