طنز؛ سلفی در روز ایمنی
شهرام شهيدي در روزنامه شهروند نوشت:
ببو... ببو... ببو... کانال را عوض نکنید. کسی مسئولی را صدا نکرده که شما درمقام دفاع بخواهید کانال شهرونگ را عوض کنید. نفرمایید که مگر روزنامه هم کانال است؟ این روزها حاجی ارزونی سرکوچه ما هم صاحب کانال است و خیار سالادیها و سیبزمینی پشندیاش را از طریق کانال عرضه میکند. ما که دیگر بهعنوان یک رسانه جای خود داریم. پس نتیجه میگیریم ما کانال داریم، اما حالا اگر بپرسید پس آن ببو ببو اگر آوای صدا کردن برخی مسئولان نیست، پس چیست؟ آن وقت عرض خواهم کرد که این صدای ببو، صدای ماشین آتشنشانیای است که یک ساعت و ١٧ دقیقه پیش برای خاموش کردن خانه من از ایستگاه آتشنشانی راه افتاده و هنوز در راه مانده و در ترافیک مهرماه شهر گرفتار شده است.
ببو... ببو... ببو... کانال را عوض نکنید. کسی مسئولی را صدا نکرده که شما درمقام دفاع بخواهید کانال شهرونگ را عوض کنید. نفرمایید که مگر روزنامه هم کانال است؟ این روزها حاجی ارزونی سرکوچه ما هم صاحب کانال است و خیار سالادیها و سیبزمینی پشندیاش را از طریق کانال عرضه میکند. ما که دیگر بهعنوان یک رسانه جای خود داریم. پس نتیجه میگیریم ما کانال داریم، اما حالا اگر بپرسید پس آن ببو ببو اگر آوای صدا کردن برخی مسئولان نیست، پس چیست؟ آن وقت عرض خواهم کرد که این صدای ببو، صدای ماشین آتشنشانیای است که یک ساعت و ١٧ دقیقه پیش برای خاموش کردن خانه من از ایستگاه آتشنشانی راه افتاده و هنوز در راه مانده و در ترافیک مهرماه شهر گرفتار شده است.
البته مأموران عزیز آتشنشان- که این روزها شجاعتهاشان تا پای جان دادن نقل هر محفل است- از راه دور و با استفاده از تلگرام و اینستاگرام مشغول آموزش به همسایگان من هستند تا آنان با استفاده از وسایل و ابزار موجود آتش را مهار کنند. من هم در وسط زبانههای آتش نشستهام برای شما طنز مینویسم! چرا؟ چون کار دیگری از دستم برنمیآید. شما فکر کن در دل آتش نشستهای و امید کمک داری و زیر لب مدام زمزمه میکنی «ما ز یاران چشم یاری داشتیم».
بعد صدای همسایه بالاییتان را میشنوی که به همسایه بغلی میگوید: قربون دستت بدو این شلنگ را بزن به شیر آب خانهتان و همسایه بغلی میفرمایند: یادتان رفته به ما دختر ندادید و گفتید این خانواده فرق مار و شلنگ را هم نمیفهمد؟ حالا خودتان بفرمایید شلنگ بیاورید که یک وقت با مار اشتباه نگیریمش. با هر جان کندنی بود البته شلنگ را ردیف کردند، اما تا پاشیدن آب را شروع کردند یکهو شلنگ پتپت کرد و آب قطع شد. بعد صدای همسایه طبقه اول را شنیدم که داد میزد صد بار گفتم آب هست اما کم است. باید درمصرفش صرفهجویی کنید.
اونوقت شما عنرعنر راه افتادهاید تو راه پله و آب بازی میکنید؟ باز من سعی کردم خونسردیام را از دست ندهم و به حفظ جان خودم در برابر آتشی که هر لحظه بیشتر زبانه میکشید، فکر کنم. یکهو صدای آشنایی از پشت شعلههای آتش شنیدم که داد زد تو فقط یک لحظه سرت را از آتش رد کن. بقیهاش با من. من هم با اعتماد بهنفس سرم را از وسط زبانه آتش عبور دادم بلکه فکر بکری برای رهاییام از بند آتش در انتظارم باشد، ولی تنها چیزی که منتظرم بود، سلفیبازانی بودند که به محض عبور کله من از آتش شروع کردند به گرفتن عکس سلفی و آپلود کردن عکسهای همین الان یهوییوار در اینستاگرام.
در این بین دیدم دزد به خانهام زده و مشغول دزدیدن وسایل خانه است. به او سلام کردم و گفتم، حالا میبری ببر. نوش جونت. فقط بگو تو این آتیش از کجا وارد شدی که جاییات نسوخت. دزد سری تکان داد و با خضوع گفت: شرمنده. از لحاظ حرفهای نمیتوانم اسرار کاریمان را بروز بدهم. و البته از همان راهی که آمده بود، رفت و تو غبار جاده گم شد. حالا شما جای من بودید وسط آتشسوزی نمینشستید طنز بنویسید بلکه دق و دلیتان را سرکسی خالی کنید؟
پ
ارسال نظر