طنز؛ داستان آن مرد دانا و آتوی دزد فرومایه
وحید میرزایی در روزنامه شهروند نوشت:
روزی دزدی فرومایه ١٠٠ سکه از مردی شریف و آبرودار به سرقت برد. مرد شریف اما با هوشیاری محل اختفای او را کشف و او را کشانکشان به محکمه برد. ناگهان دزد در میانه راه پا به فرار گذاشت. در زمانهای قدیم هنوز حکم جلب وجود نداشت و هرکس خودش باید اقدام به دستگیری و تحویل مجرم مینمود. علیایحال دزد فرومایه هراسان و سرزده بر روی بام خانهای رفت. مرد شریف نیز به دنبالش. خلاصه دزد بیخرد برای نجات، خود را به صحن حیاط خانهای انداخت. از قضا طفلی گریزپای که با وجود زمزمه محبت معلمش، از مکتب گریخته بود، در آنجا مشغول خالهبازی با دخترخالهاش بود. دزد از بام بر روی طفل گریز پای افتاد و او را به هلاکت رساند.
روزی دزدی فرومایه ١٠٠ سکه از مردی شریف و آبرودار به سرقت برد. مرد شریف اما با هوشیاری محل اختفای او را کشف و او را کشانکشان به محکمه برد. ناگهان دزد در میانه راه پا به فرار گذاشت. در زمانهای قدیم هنوز حکم جلب وجود نداشت و هرکس خودش باید اقدام به دستگیری و تحویل مجرم مینمود. علیایحال دزد فرومایه هراسان و سرزده بر روی بام خانهای رفت. مرد شریف نیز به دنبالش. خلاصه دزد بیخرد برای نجات، خود را به صحن حیاط خانهای انداخت. از قضا طفلی گریزپای که با وجود زمزمه محبت معلمش، از مکتب گریخته بود، در آنجا مشغول خالهبازی با دخترخالهاش بود. دزد از بام بر روی طفل گریز پای افتاد و او را به هلاکت رساند.
پس پدر طفل نیز به مدعی اول پیوست و در تعقیب و گریز همراه او شد. یه دو دقیقه نمیگذارند داستان رنگ آرامش به خودش بگیرد! به هر حال دزد فرومایه در کوی و برزن میگریخت که به زورخانهای رسید. جاییکه عدهای جوان، جهت ساختن دو کول در عقب و شش تکه در جلو، به ورزش میپرداختند. حین فرار ناگهان به یکی از آن جوانان که از خوبای پرورشاندام آن شهر بود، برخورد کرد. مردی قوی هیکل که نافش هرگز در پیراهنش نمیگنجید. وقتی دزد را در حال فرار دید گفت«داداش کجا؟ داری اشتباه فرار میکنی.» دزد که خود را گرفتار دید برای رهایی، ضرباتی سخت و ناجوانمردانه به یکی از قسمتهای حساس بدن مرد قوی هیکل زد و گریخت. اما خوشبختانه با هوشیاری مردم ، دستگیر و تحویل مدعیان شد.
آنها دزد فرومایه را دستبسته به سمت خانه مرد دانا که به راستی و درستی در شهر شهره بود، بردند. دزد فرومایه هنگام ورود به خانه مرد دانا از گوشه در دید که مرد دانا یکی از زیبارویان شهر را به خانه آورده و دارد مورچهاش را که با شادونه رو پایی و با گیتارش آهنگ «گل گلدون من» را میزند، نشان میدهد. خب به هر حال وی دانای شهر بود و به همین خاطر در خانه موجودات عجیب با توانمندیهای خاص داشت گهگاهی به بعضیها نشان میداد. القصه مردان مدعی داستان را برای مرد دانا بازگو کردند. به ناگاه دزد با اشاراتی بادیلنگوییجطور مرد دانا را به کنجی فراخواند و گفت «داداش خودتی. شکار پلنگ میکنی هان؟گزارش کنم سازمان محیط زیست؟» مرد دانا که آبرو را رفته، داناییاش را بر باد رفته و شرایط کنونی را حساس میدید، قول داد در قبال سکوت، وی را رهایی بخشد.
مرد دانا لختی در خود فرو رفت، بر مدعیان نگریست و رو به مدعی اول یعنی مرد شریف، گفت«حق با توست. این فرومایه باید سکههای تو را باز پس دهد. منتهی چون فقیر است و سکهها را گم کرده باید در ٣٠ قسط پرداخت کند. برو برای تکمیل پرونده ١٠ سری کپی شناسنامه، ١٨ قطعه عکس، سه چک ضمانت و پنج ضامن معتبر بیاور تا قسط بندی کنیم. همه مدارک را نیز کپی برابر اصل کن.» طلبکار که دید هزینه انجام این امور از میزان طلبش بیشتر میشود، فریادکنان از ادعای خود صرف نظر کرد اما به دلیل توهین آشکار به مرد دانا ١٠٠ دینار جریمه شد.
نوبت به مدعی دوم رسید. مرد دانا گفت«کاملا حق را به تو میدهم. تو طفل گریزپایت را از دست دادهای. پس برای مجازات، باید دزد را ٥ سال در خانهات زندانی کنی تا به سزای اعمالش برسد.» مدعی که دید فرزندش مرده، تازه باید خرج یک زندانی را هم بدهد، رضایت داد اما به دلیل تهمت ناروا، ١٠٠ دینار به دزد فرومایه جریمه داد. مدعی سوم که از خوبای پرورش اندام منطقه بود، وقتی سرنوشت آن سه را دید گفت«داداش دارم اشتباه میکنم. اصلا من از همون اول نقاط حساس بدنم اینطوری بود.» و پا به فرار گذاشت.
در این لحظه همهمهای برخاست. مردم فهیم و آگاه که این صحنه را دیدند خواستار برخورد جدی، قاطع و قانونی مرد دانا با مدعی سوم به دلیل هوچیگری و هیاهو شدند. مرد دانا دیگر هیچوقت در خانه را باز نگذاشت و دزد فرومایه نیز با پولهای جریمه و فروش سکههای مرد شریف، یک مؤسسه مالی و اعتباری تأسیس کرد.
پ
ارسال نظر