طنز؛ اصغر آقا بفرما
آیدین سیارسریع در روزنامه شهروند نوشت:
ساعت هفت صبح بود. تازه تزریقات را باز کرده بودم و در حال کشیدن خمیازه داشتم وسایل را مرتب میکردم. پرنده در کلینیک پر نمیزد. صدای تقتق در ورودی سکوت را شکست. گفتم: کیه؟ صدای پشت در گفت: اصغرم. باز اصغر، نگهبان کلینیک آمده بود نان بگیرد. هر روز میآید نان و چایی میگیرد، میرود. ما نفهمیدیم اینجا تزریقات است یا آبدارخانه؟ گفتم: چایی نداریم آقا. بفرما.
گفت: چایی نمیخوام. درو باز کن. گفتم: چایی نمیخوای لابد میخوای بری دستشویی دیگه، همون پایین برو. اصغر گفت: آقا لطفا باز کنید. من اصغر فرهادیام. خندیدم و گفتم: اتفاقا منم اینگمار برگمانم. برو عمو جان! برو اصلا امروز تزریقات تعطیله. این را که گفتم ناگهان در باز شد و اصغر فرهادی در حالیکه به در و دیوار کلینیک نگاه میکرد، گفت: تقصیر منه برات احترام قایل میشم و اجازه میگیرم. همینطور که هاج و واج نگاهش میکردم گفتم: oh real asghar!
کارگردان اسکاری سینمای ایران نشست روی تخت. گفتم خدا بد نده. گفت: فشار کاره دیگه. گفتم: این موقع صبح؟ گفت: اکران فروشنده بود. با تعجب گفتم: شیش صبح فیلم اکران کردین؟ با سر تأیید کرد.
گفتم: فقط دو تا چیزه که میتونه جوونا رو این موقع صبح از خونه بیاره بیرون؛ یکی زلزله یکی فرهادی. گفت: شما لطف دارین. گفتم: نه بابا چی چی رو لطف دارین؟ من خودم ازت شاکیام. گفت: ای بابا. چرا؟ گفتم: آقای فرهادی شما سالهاست که مشغول ارایه تصاویر مخدوش و مغشوش از ملت ایران به جهان هستید.
گفت: چطور؟ گفتم: شما در چهارشنبهسوری ملت ایران رو ملتی خیانتکار نشون دادی که همه چیز رو به همسرشون نمیگن. در دایره زنگی نوشتی که ملت ایران ملتی هستند که ماهواره میبینند و با هم سر جنگ دارند. در درباره الی مردم ایران را دروغگو نشان دادی و در این فیلم آخرت هم که ملت بزرگ و شریف ایران را درنهایت بیشرمی بیغیرت خواندی! الان هم که آمدی اینجا و داری ملت ایران رو بیمار و خسته نشون میدی که ساعت هفت صبح میرن تقویتی میزنن. گویا از اینجا هم میخوای بری اسپانیا و ملت ایران رو ملتی نشون بدی که به اسپانیا سفر میکنند. آیا این حجم سیاهنمایی کافی نیست تا مسئولان برخورد لازم و کافی رو با شما داشته باشن؟ فرهادی پرسید: شما این فیلمها رو دیدید؟ گفتم: نخیر!
همینطور هاج و واج مانده بود و من را نگاه میکرد. خندیدم و یک ضربه به بازویش زدم و گفتم: شوخی کردم بابا. من عاشق سینمای شما هستم. بخواب بزنم! اصغر تا خوابید گفتم بلند شو! گفت: مشکلی پیش اومده؟ گفتم: نه عزیزجان، زدم!
گفت: من که چیزی احساس نکردم. گفتم: شاید هم نزدم! گفت: مسخره کردی؟ گفتم: حالا دیدی با این پایانهای باز چه بلایی سر ملت میاری؟ گفت: الان بهزعم خودت تزریق رو پایان باز تموم کردی؟ گفتم: سعی کردم. بلند شد و گفت: ولی فراموش نکن یه جا جوب بالاخره گشاد میشه. گفتم: یه پایان باز بهتر از یه بازی بیپایانه. گفت: خیلی پیچیده شد دیگه خودمم قاطی کردم. گفتم: برو دیرت میشه. خدا به همرات...
اصغر فرهادی رفت و من داشتم به این جملهاش فکر میکردم که «دوست دارم بعد از تماشای فیلم تماشاگران بین تماشاگران گفتوگو ایجاد شود» که یهو اصغر نگهبان آمد، گفت: چایی داری؟
پ
ارسال نظر