طنز؛ قصههایی برای کشورداری
پوریا عالمی در روزنامه شرق نوشت:
بابای سوفیا دیروز زنگ زد و گفت: میدون دوم، مطمئن هستم که هنوز کار پیدا نکردی، اما دیگر غصه نخور. من یک کار خوب برات سراغ دارم. بگو ببینم بلدی قصه تعریف کنی یا نه؟ گفتم چطور؟ گفت رئیس مجلس گفته: «با قصهگویی نمیشود کشور را اداره کرد». تو هم که فقط بلدی مثل آقای احمدینژاد قصه ببافی. پس بیا برو کشور را اداره کن.
بابای سوفیا دیروز زنگ زد و گفت: میدون دوم، مطمئن هستم که هنوز کار پیدا نکردی، اما دیگر غصه نخور. من یک کار خوب برات سراغ دارم. بگو ببینم بلدی قصه تعریف کنی یا نه؟ گفتم چطور؟ گفت رئیس مجلس گفته: «با قصهگویی نمیشود کشور را اداره کرد». تو هم که فقط بلدی مثل آقای احمدینژاد قصه ببافی. پس بیا برو کشور را اداره کن.
قصه اول: خب مردم عزیزم. یکی بود، یکی نبود. یکی بود که سیرمونی نداشت. غذای مردمرو میخورد. پول مردمرو میخورد. زمین مردمرو میخورد. دکل نفت مردمرو میخورد. اسکله مردمرو میخورد. پول بیمه مردمرو میخورد. خلاصه همهچیزرو میخورد. تا اینکه اینقدر خورد و خورد و خورد - که شاید فکر کنید آخرش ترکید- اما نه، اینقدر خورد که مردم تموم شدند.
قصه دوم: یه قصه براتون بگم حال کنید. یه روز یکی بود که داشت سازندگی میکرد. اون وسط چند نفر داشتند ساختوپاخت میکردند، چند نفر هم داشتند خودشونرو میساختند، منتها مردم بودند که داشتند با شرایط میساختند.
قصه سوم: یه آقاهه بود که روز اول اومد گفت سانسوررو برمیداره. هفته پیش گفت خودش سانسور که هیچی نه میذاره فیلم پخش بشه نه کنسرت برگزار بشه. این آقاهه الان وزیره.
قصه چهارم: یکی بود، یکی نبود. اونیکی که نبود، رفته بود واسه اونیکی که بود، سند بیاره.
وصیت: سوفیا... با اینهایی که تعریف کردم، بابات گفت من حتی نمیتوانم یخچال خانه تو را اداره کنم، چه برسد به کشور. حالا چه کنم؟ کی را اداره کنم؟
پ
نظر کاربران
به نظر من متنی که نوشته شده ، طنز نیست. هیچکدام از شاخص های طنز در این متن به کار نرفته است. بیشتر یک یادداشت عصبانی از زبان یک کودک نما است.
پاسخ ها
زیاد فلسفی ش نکن بدت میاد خب نخون مجبوری؟
مسخره!!!
بلاخره با سوفیا عروسی کرد
با سوفیا عروسی نمیکرد بهتر بود تا با لا اقل متن به طنز نزدیک بشه، والا