پاراگراف کتاب (۸۳)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
از سال ۱۹۸۶، من هزاران ساعت به کارمندان شرکت ها و گروه های مختلف آموزش داده ام. در طول این مدت نتیجه گرفته ام که هریک از ما به افکار، عقاید و دیدگاه های «به درد نخورمان» که باعث بسته شدن ذهنمان می شود و مارا از مسیر رشد فردی دور نگه می دارد، می چسبیم. این تفکر به درد نخور به طریقی بروز می کند، اما هریک از آنها دریکی از این پنج طبقه بندی جا می گیرد، که من آن را از موانع یادگیری می نامم:
ذهنیت همه به استثنای من، انتظارات و توقعات، تفکر حق به جانب بودن، تله ی تجربه، بی توجهی و نادیده گرفتن.
چراغ زندگی ات را روشن کن | جان میلر
تو میگی عاشقمی، ولی عشق یه رابطه ست، عشق یعنی دلواپس معشوق بودن، یعنی دلواپش رشد موفقیت معشوق.
ارنست روان درمانگری بود که به کارش عشق می ورزید. بیمارانش هر روز او را به خصوصی ترین اتاق های زندگی شان دعوت می کردند. و او هرروز آنها را تسلی می داد، تیمارشان میکرد و ناامیدی را از آنها دور میکرد. کسی که به کارش عشق می ورزید، خوش شانس است. ارنست احساس خوش شانسی میکرد. البته چیزی بیش از خوش شانسی، او احساس خوشبختی میکرد.
دروغگویی روی مبل | اروین یالوم
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا می کردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوه ها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بی حرکت و فریاد جیرجیرک ها بلند و زمزمه ی خفه ویکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام ونشانی نبود دریا همین طور زمزمه می کرد و حالا هم همین طور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همین طور بی اعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد.
بانو با سگ ملوس | آنتوان پاولوویچ چخوف
ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند.
ماهی سیاه کوچولو | صمد بهرنگی
این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت: «مَنِه در میان راز با کسی که جاسوسِ هم کاسه ی دیم بسی»
یکی میگفت: «مکن پیش دیوار غیبت بسی بُود کز پسش گوش دارد کسی»
یکی میگفت: « سنگ بر باده ی حصار مزن که بود از حصار سنگ آید»
و...
راحتتان کنم، همه اش نصیحت بود. همه اش نهی، هیچکس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن، پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»
و بالاخره هم نگفت که چه کار؟! اینطور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را!!
همنوایی شبانه ارکستر چوبها | رضا قاسمی
گفت: دیوانگی شاخ و دم ندارد. وقتی آدم با آدم های دیگر شباهت نداشته باشد دیوانه محسوب می گردد.
گفتم: اگر همه مردم دیوانه بودند، تا حالا همدیگر رو خورده بودند.
گفت: نکته همینجاست که آفت عالم و بلای جان بنی آدم همیشه نیم عقلا و نیم دیوانگان بوده اند. و الا از آدم تمام عاقل و تمام دیوانه - اگر فرضا پیدا شود - هرگز سر سوزنی آزار نمی رسد.
دارالمجانین | محمدعلی جمالزاده
در مسابقه ی بخت آزمایی تولد، یا شماره ی خوب را بیرون می کشیم یا شماره ی بد را. تولد در آمریکا، یا در اروپا، یا ژاپن خیلی فرق دارد. یک بار برای همیشه به دنیا می آییم. بدون هیچ احتیاجی به تکرار آن. اما فرق می کند که روز را در آفریقا ببینیم یا در خاورمیانه یا...
اولیس از بغداد | اریک امانوئل اشمیت
عادت، ناجوانمردانه ترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما می قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی می کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می دهیم، بی عدالتی ها و رنج ها را تحمل می کنیم. به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم می شویم. عادت، بی رحم ترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد می شود. در سکوت کم کم رشد می کند و از بی خبری ما سیراب می شود و وقتی کشف می کنیم که چطور مسمومِ آن شده ایم، می بینیم که هر ذرّه بدنمان با آن عجین شده است، می بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی کند.
یک مرد | اوریانا فالاچی
هرروز دلم برای او تنگ می شود. بیشتر از هرکسی. بزرگ ترین خلا زندگیم از دست دادن بن بود. شاید هم شروع آن. نمی دانم، نمی دانم تمام مشکلاتم برای این بود یا پس از مرگش همه این اتفاقات افتاد. تنها چیزی که می دانم این است که یک دقیقه همه چیز خوب و شیرین است و لحظه ای دیگر می خواهم از همه چیز فرار کنم، همه چیز را رها کنم.
دختری در قطار | پائولو هاوکینز
خلا روحی، علت عمده ی آن است که آدمیان به دنبال معاشرت، سرگرمی و انواع تجملاتی میروند که بسیاری از مردم را به اسراف و سرانجام به فقر میکشاند.
...کسی که از نظر ذهنی پُر مایه است به دنبال زندگی آرام، با قناعت و درحد امکان بدون درگیری است. از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح همنوع او هستند، به انزوا کشیده میشود و اگر شعوری در حدّ کمال داشته باشد، تنهایی را برمی گزیند. زیرا آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند.
...انسانِ کم مایه از هیچ چیز به اندازه ی خود نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتنِ خود باز می گردد، معلوم میشود که در خود چه دارد.
در باب حکمت زندگی | آرتور شوپنهاور
...می خواستم باور کنم که می توانم مردم این جا را با حرف متقاعد کنم. تو دیدی چه شد؟ آن ها دردِ خود را دوست دارند، به زخمِ مانوسی احتیاج دارند که با ناخن هایِ کثیف شان آن را بخراشند و به دقت حفظش کنند...
فقط با خشونت است که می توان مداوایشان کرد!
زیرا درد را جز با درد دیگری نمی توان مغلوب کرد!
مگس ها | ژان پل سارتر
این که گفتم «گم شو» برای من تنها یک شوخی بود، گفتم که حرفی زده باشم. به اتفاق واقعی توی این گم شدن فکر نکرده بودم. آن قدر اصرار به رفتن با باقی مردم داشتی که از حرصم چیزی پراندم. «گم شو» برای من تنها دوبار باز و بسته شدن لب ها بود و تکرار دو مصوت «اُ» که دو ثانیه ای هم روی لب تمام می شد و هم توی ذهن؛ در ردیف همان غرولندهایی که به دختربچه های چموش سر کلاس می کنم تا بجنبند و تندتر بنویسند. چه می دانستم این قدر بی ظرفیتی که واقعا گم می شوی، می روی توی خیابان و سرت را به چیزی، به جایی، می کوبانی. هرچه بود، تازه حالا معنایش را فهمیده ام. سکه ام دیر می افتد.
آنها کم از ماهی ها نداشتند | شیوا مقانلو
یک زن، قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند، یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند.
درحالی که وقتی به دست های یک مرد فکر میکنم، همچون کنده ی درخت، بی حرکت و خشک به نظرم می رسند. دست های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا می خورند. اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان به گونه ای دیگر باید نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان می مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می زنند.
عقاید یک دلقک | هاینریش بُل
یک بار وقتی در قلب اناری زندگی می کردم شنیدم که دانه ای گفت: روزی یک درخت خواهم شد، باد در شاخه هایم ترانه خواهد خواند، خورشید در برگ هایم خواهد رقصید و من در تمام فصل ها قوی و زیبا خواهم بود. سپس دانه دیگری به سخن آمد و گفت: وقتی من نیز چون تو جوان بودم، این چنین رویایی داشتم. اما اکنون که می توانم چیزها را اندازه گرفته و بسنجم، می بینم که آرزوهایم بیهوده بوده است.
و سومین دانه چنین گفت: من در خودمان چیزی نمی بینم که به آینده بزرگ امیدوارمان کند.
و چهارمین دانه گفت: اما چه مسخره است زندگی مان، بدون آینده ای بزرگتر!
پنجمی گفت: چرا در مورد آنچه برایمان اتفاق خواهد افتاد مجادله کنیم، در حالی که ما حتی نمی دانیم چه هستیم.
اما ششمی جواب داد: هرچه که هستیم باید به بودن ادامه داد.
و هفتمی گفت: من در مورد اینکه هرچیزی چگونه خواهد بود، عقیده جالبی دارم اما نمی توانم آنها را در کلمات بیاورم.
سپس دانه ی هشتم، نهم، دهم و آنگاه همه دانه ها شروع کردند به حرف زدن. ولی نمی توانستم به دلیل صداهای زیاد چیزی تشخیص داده و بشنوم
همان روز به سمت قلب یک «بِه» حرکت کردم، جایی که دانه ها کم و اغلب خاموشند!
من دیوانه نیستم | جبران خلیل جبران
چاقوی بزرگی را که در جیب پشتی شلوارم گذاشته بودم بیرون آوردم و شروع به لخت کردن خزه ی نرم و خیس از تنه ی درخت های سکویا کردم. خزه در تکه های بلند و کلفت روی زمین افتاد و من با دقت در ته و دو طرف سبد مرتبشان کردم. اطمینان کردم که نرمترین و عطردارترینشان را دور سرش میگذارم. هنگامی که سبد به طور کامل پوشیده شد، چاقو را در جیبم برگرداندم. بچه را که خوابش برده بود برداشتم و به آرامی در سبد خزه اش گذاشتم.
عشق مادرانه این تمام چیزی بود که می توانستم به او بدهم. امیدوارم روزی بفهمد.
زبان گلها | ونسا دیفن باخ
نظر کاربران
مثل، همیشه عالی بود، ممنونم و سپاس گذار
یکی از بهترین بخش های مجلتونه.
ممنونم.