طنز؛ داستان مرد دانا و دزد رِندِ شهر
وحید میرزایی در روزنامه شهروند نوشت:
روزی مرد دانا که پیشتر وصف حالش رفت، با خود گفت: «ای مرد دانا» بعد خودش جواب خودش را داد: «جانم عزیزم؟» مرد دانا گفت: «سالهاست تمام عمر خود را به دانایی اختصاص دادهای و مردم را نگذاشتی لختی درجهل بمانند. هرگز به خویشتنِ خویش نرسیدهای. برای تأمین مخارج زندگی به صورت پارتتایم در مؤسسههای خصوصی و غیرانتفاعی «دانایی در ٣٠روز» تدریس کردهای. در این راه موی سپید کرده و پوستی چروکاندهای. به آینه نگاه کردی؟ داغون شدی. آیا بهتر نیست کمی به خود آیی و به سر وضع خود برسی؟ با این افکار لختی در خود فرو رفت و تصمیم گرفت برای شروع، کفشی نیکو و زیبا تهیه کند. به بازار کفاشها رفت و حقالدانایی ٢ماهش را برای کفشی بسیار گرانقیمت هزینه کرد. در راه برگشت، دید مجلس بزم و عیش و نوشی درخانهای برپاست و میزبان، عابران را برای صرف شربت و شیرینی و ساندیس دعوت میکند.
روزی مرد دانا که پیشتر وصف حالش رفت، با خود گفت: «ای مرد دانا» بعد خودش جواب خودش را داد: «جانم عزیزم؟» مرد دانا گفت: «سالهاست تمام عمر خود را به دانایی اختصاص دادهای و مردم را نگذاشتی لختی درجهل بمانند. هرگز به خویشتنِ خویش نرسیدهای. برای تأمین مخارج زندگی به صورت پارتتایم در مؤسسههای خصوصی و غیرانتفاعی «دانایی در ٣٠روز» تدریس کردهای. در این راه موی سپید کرده و پوستی چروکاندهای. به آینه نگاه کردی؟ داغون شدی. آیا بهتر نیست کمی به خود آیی و به سر وضع خود برسی؟ با این افکار لختی در خود فرو رفت و تصمیم گرفت برای شروع، کفشی نیکو و زیبا تهیه کند. به بازار کفاشها رفت و حقالدانایی ٢ماهش را برای کفشی بسیار گرانقیمت هزینه کرد. در راه برگشت، دید مجلس بزم و عیش و نوشی درخانهای برپاست و میزبان، عابران را برای صرف شربت و شیرینی و ساندیس دعوت میکند.
مرد دانا نیز همچون تمامی مردم، این شرایط ویژه را غنیمت شمرده، کفشهایش را از پا درآورد و با هل دادن جمیع مردم داخل خانه شد. موقع بازگشت دریافت که دزدی رِند، یک لنگه کفش را به سرقت برده است. سخت برآشفت، با مشت بر زمین کوبید و هر آنچه در اطرف بود را، حواله دزد شیاد کرد که در این لحظه ناگهان تصویر دچار نقص فنی شده و تصاویر آهسته پخش شد. مرد دانا که لنگه کفش را بر باد رفته دید، باز لختی در خود فرو رفت و اندیشید که نقصان را چگونه جبران توان کرد؟ با خود گفت: «ای مرد دانا!» جواب خودش را داد: «زهر مار و مرد دانا! ببند دهنتو! فقط بلدی فک بزنی. عُرضه نداشتی یه کفشو نگه داری. بیخرد! خاموش شو و هیچ مگو.»
حقیقتا اعصاب نداشت. مرد دانا خاموش شد اما قبل از خاموشی فیوزش اتصالی کرد و سوخت. به هرحال تصمیم گرفت برای رفع نقصان از کفاش شهر بخواهد لنگه کفشی برایش بدوزد. حالا کفاش را میگویید نشسته از چپ، داشت از قیمت بالای دوخت لنگه کفش به دلیل افزایش قیمت هر بشکه نفت برنت شمال میگفت، مرد دانا را میگویید، ایستاده از چپ، آتش خشمش داشت زبانه میکشید. علیایحال مرد دانا کفش را تحویل کفاش داد و او نیز وعده داد با دریافت مبلغی زیاد، ظرف دو روز لنگه کفشی بدوزد.
روز موعود فرا رسید. مرد دانا به کفاش مراجعه کرد. کفاش که در پشت مغازه مشغول دود و دم بسیار بود (البته جسارتا اگه به جامعه کفاشها برنمیخوره) از این مراجعت نابهنگام مرد دانا سخت برآشفت. کلا اینارو دودقیقه ولشون میکردی «سخت برمیآشفتند.» کفاش رو به مرد دانا کرد و گفت: «ای مرد دانا! ما را چیز گیر آوردهای؟» مرد دانا گفت: «نه، چطور؟ چیزی شده عزیزم؟» کفاش گفت: «گیر آوردی دیگه برادر. مگه همون روز علامت رو با یه لنگهکفش نفرستادی که به من بگه، لنگه کفشت پیدا شده، دیگه نیازی نیست بدوزی؟ منم پولی رو که داده بودی، پس دادم بهش» مرد دانا این را که شنید، هنوز لختی در خود فرو نرفته، سکته خفیفی زد و حتی فرصت نکرد سخت برآشوبد.
فلشبک:... مرد دانا خاموش شد اما قبل از خاموشی فیوزش اتصالی کرد و سوخت. به هرحال تصمیم گرفت برای رفع نقصان از کفاش شهر بخواهد لنگه کفشی برایش بدوزد. حالا کفاش را میگویید نشسته از چپ، داشت از قیمت بالای دوخت لنگه کفش به دلیل افزایش قیمت هر بشکه نفت برنت شمال میگفت، مرد دانا را میگویید، ایستاده از چپ، آتش خشمش داشت زبانه میکشید. درهمین حال دزد رِند و شیاد که مرد دانا را تعقیب کرده بود، گفتوگوی میان مرد دانا و کفاش را شنید اما هرگز لختی در خود فرو نرفت، چراکه اگر میخواست در خود فرو رود که دزد نمیشد، میرفت معلمی، نویسندهای، مهندسی، چیزی میشد. دقت کنید تو جامعه، دزدها معمولا خیلی تو این فازها نیستند. میدزدند و سریع یا فرار میکنند یا استعفا میدهند. علیایحال دزد شیاد کمی پس از خروج مرد دانا از کفاشی به سراغ کفاش رفت و خود را غلامِ مرد دانا معرفی کرد. لنگه کفش را پس گرفت، پولی را که مرد دانا به کفاش داده، پرداخته بود، بازستاند. هم صاحب کفش شد، هم پول زیاد و همینطور که از کفاشی بیرون میآمد، به همه مردمی که همچنان ساکت ایستاده بودند، لبخندی زد و از کادر خارج شد.
پ.ن) آیا این داستان واقعیت دارد؟ آیا مرد دانا واقعا رکب خورد؟ آیا بانکها محل مناسبی برای سرمایهگذاری هستند؟ آیا اقتصاد شهری که مرد دانا زندگی میکرد، دچار چالشهای اساسی بود؟ آیا لنگه کفش نماد سرمایه ملی است؟ آیا ما داریم سعی میکنیم ذهن شما را از منظور اصلی این داستان منحرف کنیم یا ادای «ذهن منحرفکنها» را درمیآوریم؟ تابلو شد؟ قضاوت را به شما میسپاریم.
پ
نظر کاربران
ما را چیز گیر آوردهای؟؟
LIKE
بی مزه
عالی بود عالی