پاراگراف کتاب (۷۵)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
*****
وقتی که هوا آفتابی بود، رفتن به آنجا چندان بد نبود. اما دوبار موقعی که آنجا بودیم باران شروع کرد به باریدن. خیلی ناراحت کننده بود. باران روی سنگ قبر الی، روی علف هایی که روی شکمش سبز شده بودند، می بارید. به همه جا می بارید. تمام آنهایی که برای زیارت اهل قبور آمده بودند، چهارنعل شروع کردند به دویدن به طرف اتومبیل هایشان. این چیزی بود که واقعا ناراحتم کرد. که تمام آن هایی که برای زیارت اهل قبور آمده بودند، می توانند سوار اتومبیل هایشان بشوند و پیچ رادیو را باز کنند و بعد بروند به جایی که غذاش به آدم می چسبد؛ همه غیر از الی. من نمی توانستم این موضوع را تحمل کنم.
ناطور دشت | جی.دی سلینجر
خوب، گاهی آدم می خواند، رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند، خوب بدک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هرشب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آن همه اخت پیدا بشود؟!
خواهید گفت پیدا می شود. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دو تا. آنقدر باهم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد، سروقت به پاتوقمان نمی آمد دلشوره می گرفتیم.
خوب معلوم است. یکی زن میگیرد. یکی سفر می رود. یکی می رود مذهبی می شود. یکی هم غیبش می زند. خودکشی می کند. دست آخر وقتی خوب زیرو بالای کار را می بینی، متوجه میشوی که آدم ها بیشترشان، نمی توانند تا آخرخط تاب بیاورند.
بره گمشده راعی | هوشنگ گلشیری
زن برای نشان دادن مشارکت و ایجاد رابطه با شما حرف می زند. حرف زدن زیاد او با شما نشان دهنده ی این است که دوستتان دارد. اما اگر با شما گفت و گو نکند به دردسر افتاده اید.
هدف زنان از حرف زدن واضح است: ایجاد رابطه و دوستی، نه حل مشکلات. زن می تواند بعد از گذراندن تعطیلات دو هفته ای با دوستش وقتی به خانه برگشت بلافاصله دو ساعت هم تلفنی با او صحبت کند.
چرا مردان همزمان فقط یک کار انجام میدهند، زنان دست ازحرف زدن برنمیدارند | آلن و باربارا پیس
هیچکس نمی تواند مالک بعدازظهری شود که باران به پنجره ها می کوبد و یا مالک آرامش شود که یک کودک خوابیده در اطرافش پخش می کند و یا صاحب لحظه سحرآمیز کوبش موجها بر صخره ها شود.
هیچکس نمی تواند خود را مالک زیباترین موجود روی زمین بداند.
اما، ما می توانیم این لحظه ها را بشناسیم و به آنها عشق بورزیم. خدا از راه این لحظه ها خود را به آدم نشان می دهد.
ما نه فرمانروای خورشیدیم، نه مالک عصر نه صاحب امواج و نه مالک فرزند خود و نه صاحب نگاره خداوند، چون نمی توانیم مالک خود باشیم.
بریدا | پائولو کوئلیو
از دور، بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: " ای امام زاده! گلّه ام نذر تو، از درخت، سالم پایین بیایم."
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: " ای امام زاده! خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی منِ بیچاره، از تنگدستی و خواری بمیرند و تو، همه ی گلّه را صاحب شوی. نصفِ گلّه را به تو می دهم و نصف هم برای خودم.."
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیکِ تنه ی درخت رسید، گفت: "ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض، کشک و پشمِ نصفِ گله را به تو می دهم."
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: " بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود، کشکش مالِ تو، پشمش مالِ من به عنوان دستمزد. "
وقتی باقیِ تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبدِ امامزاده انداخت و گفت: "چه کشکی چه پشمی، حالا ما یک غلطی کردیم. غلطِ زیادی که جریمه ندارد. "
لازم است گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری. باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد.
وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی. باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد. آدمها همیشه نمی مانند، یک جا در را باز می کنند و برای همیشه می روند.
گریز دلپذیر | آنا گاوالدا
انفرادی اتاق کوچکی است که کَفِش پتوی سربازی انداخته اند با دست شویی و توالت و سکوت و زمانی بسیار طولانی که تاهرچقدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد. یاد چیزها، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چه طور فراموش کرده بودی.
من در انفرادی دنبال خود گشتم. هرکس که ساختن زندانی انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چه طور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمنِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخلِ خودش را بیاورد.
جیرجیرک | احمد غلامی
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید.
یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟! بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رویم و توقع داریم در خواب پدربزرگمان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما!
سمفونی مردگان | عباس معروفی
...واین بیچاره ها که بادشمن، دشمنی می کنند و بادوست، دوستی، دائما گرسنه اند وتشنه؛ چرا که آب و نانشان راهمین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مُردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که درطول هفتادسال عمر، آزارش به یک مدیرکل دزد خائن، به یک نخست وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه، به یک چاقوکشی باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوریست؟ آدمی که در طول هفتادسال، حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاهبردار نرفته، پس گردن یک گران فروش متقلب نزده و تُفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریف آدمیت و انسانیت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟
آقای محترم! ما نیامده ایم که بودو نبودمان هیچ تاثیری برجامعه، برتاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد، ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیمشان و همدوش مردان باایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم؛ ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس ازمرگ مان بگویند از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلوم تر. ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتن مان و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود.. ما نیامده ایم زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هرسه ستایشمان کنند..
ابوالمشاغل | نادر ابراهیمی
ریاضیدان نیستم، اما می دانم بی نهایت عدد بین 0 و 1 وجود دارد. 0.1، 0.12، 0.112 و مجموعه ای نامتناهی از دیگر اعداد. بعضی بینهایت بزرگ تر از بعضی دیگرند. نویسنده ای که قبل ها دوستش داشتیم، این را به ما یاد داد. روزهایی هستند، بسیاری از روزها، که درآن ها افسوس کوچک بودن اندازه ی مجموعه اعداد نامتناهی ام را می خوردم. دوست می داشتم نسبت به آن چیزی که در اختیارم قرار داده شده، اعداد بیشتری می داشتم و خدای بزرگ، دوست داشتم آگوستوس واترز هم نسبت به آن چیزی که در اختیارش قرار داده شده، اعداد بیشتری می داشت.
اما، گوس، عشق من، نمی توانم بگویم چقدر برای ابدیت کوتاهی که باهم داشتیم، شکرگزارم. آن را با هیچ چیز دراین دنیا عوض نمی کنم. تو در خلال روزهای انگشت شماری که داشتی، به من ابدیت را هدیه دادی، از تو سپاسگزارم.
بخت پریشان | جان گرین
بیژن شروع کرد به خواندن یک شعر کُردی؛ گفتم همین شعر رابنویس. گفت مگر میشود شعررا هم نوشت؟ دو ساعتی طول کشید تا ده دوازده کلمه کلیدی آن شعر را نوشت، خیلی شاد شده بود. گفتم...که دوستش داری، سواد دارد؟ گفت نه.
گفتم اگرکاری کنی که او هم بتواند بخواند می توانی برایش نامه بنویسی. مثل این که کشف بزرگی کرده است گفت خوب تو درسش بده، گفتم من نمیتوانم گفت چرا؟ گفتم خوب من مرد هستم. گفت خیلی خوب، خیلی خوب، تو مرد هستی پس درسش بده تو که نامرد نیستی.
شازده حمام | دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
تلفن چندبار زنگ می خورد، دوشاخه را ازپریز می کشم و به سفره ی روبه رویم نگاه می کنم. سیب و ساعت و آیینه و قرآن، سرکه و سماق هم داشتم اما بو میداد، به حافظ توی کتابخانه نگاه می کنم و از یوسف گمگشته و بازآمدنش حرصم می گیرد، زل میزنم به تلویزیون که شمارش معکوس میدهد و ازجایم جم نمیخورم، توپ می ترکانند و سال جدید آغاز می شود. روی گونه هایم دو جاده گرم باز میشود، سال گذشته مثل فیلم جلوی چشمانم میاید، آمدنت، خندیدنت، نگاه کردنت، اولین بوسه، اولین گل، روزنامزدی و می روی..
به دورو برم نگاه می کنم، انگار می خواهند روی سرم خراب شوند. زانوهایم را بغل میکنم و درخودم مچاله میشوم.
یک سال تنهایی شروع شد.
به وقت بهشت | نرگس جورابچیان
من میدانم که میتوانم خوشحالت کنم و مطمئن باش که تو هم میتوانی خوشبختم کنی.. تو ازمن آدمی ساختی که اصلا تصورش را هم نمیکردم. حتی با این شرایطی که داری بازهم میتوانی شادم کنی. از تمامِ آدم های دنیا فقط میخواهم کنارِ تو باشم، تو را به هرکسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظرِ خودت از دست رفته است.
من پیش از تو | جوجو مویز
در این زندگی ازهمه چیز می توان چشم پوشید. چشم پوشیدن، فریبنده ترین طریق از دست دادن است، همه چیزمگر یک چیز.
آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته ی مادربزرگم است..
زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکده اش. درتمام عمر بدبختی به سرش باریده بود. یک روز ازاو پرسیدم مامان بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهم تر است؟ جوابش را فراموش نکرده ام؛ فقط یک چیز در زندگی به حساب می آید آن نشاط است. هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.
دیوانه وار | کریستین بوبن
پیری چگونه است؟
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.
چهل سالگی | ناهید طباطبایی
نظر کاربران
سلام
کتاب بخت پریشان خیلی زیباست، فیلم هم از روش ساختن.
گفتم اگرکاری کنی که او هم بتواند بخواند می توانی برایش نامه بنویسی. مثل این که کشف بزرگی کرده است گفت خوب تو درسش بده، گفتم من نمیتوانم گفت چرا؟ گفتم خوب من مرد هستم. گفت خیلی خوب، خیلی خوب، تو مرد هستی پس درسش بده تو که نامرد نیستی.
عالی بود
روی گونه هایم دو جاده گرم باز میشود، سال گذشته مثل فیلم جلوی چشمانم میاید، آمدنت، خندیدنت، نگاه کردنت، اولین بوسه، اولین گل، روزنامزدی و می روی..
به دورو برم نگاه می کنم، انگار می خواهند روی سرم خراب شوند. زانوهایم را بغل میکنم و درخودم مچاله میشوم.
یک سال تنهایی شروع شد.
بسیار زیبا
یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟! بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رویم و توقع داریم در خواب پدربزرگمان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما!
قشنگ بود ولی برای ادم تنها و بی یار چند بار در هفته غزلخوانی آرام میکند او را خسته میشود از روزمرگی
سپاس که بیشر رمان های ایرانی را گذاشتید
دست مریزاد که بروز میکنید
ممنونم از اين ضيافت كلمه و حرف .