طنز؛ آليس در سرزمين كتاب
زهرا ساروخانی در روزنامه قانون نوشت:
يكي بود، يكي نبود. آليس توي باغ كنار گلها و بلبلها و جوي روان نشسته بود اما سرش تو تلگرام بود، كه يكدفعه شنيد يه خرگوشي داره صداش ميكنه. آليس كه باورش نميشد خرگوش بلد باشه حرف بزنه راه افتاد دنبال خرگوش. خرگوشه پريد تو سوراخ و آليس هم رفت دنبالش. افتادن تو يه دالون پر از پله كه باد شديدي ميومد. آليس پرسيد: اينجا كجاست؟ خرگوشه گفت: آخ، يهو يادش افتاد كه اين حرفو بايد وقتي افتاد تو سوراخ ميزد، واسه همين ادامه داد: اينجا وروديه مترو تهرانه. ميخوام ببرمت نمايشگاه كتاب بلكه كمي سرانه مطالعه تو كشور بيشتر شه. سوار پله برقي شدن كه يه صدايي بلند شد. خرگوش گفت: واي قطار اومد، يك دفعه همه شروع كردن روي پله برقي دويدن و يه آقايي كه پشت سرشون بود يهو تبديل شد به عمو جغد شاخدار و از وسط پله برقي بهصورت عمودي شيرجه زد به سمت مترو و تونست قبل از بسته شدن درها وارد واگن بشه. قطار بعدي هم شلوغ بود و جا نداشت، ولي يك نفر پاشنه پا و نصف انگشت كوچيك و موهاشو جا داده بود تو قطار و به هشدار لطفا مانع بسته شدن دربهاي قطار نشويد هم هيچ وقعي نمينهاد. پليس مترو رفت يقه طرف رو چسبيد و گفت: چرا نميذاري قطار حركت كنه؟ چرا وقت مردمو ميگيري؟ چرا حق مردم رو رعايت نميكني؟ اون آقاهه با عصبانيت داد زد: من يكي از اونام كه فرزاد حسني قراره يقهاش رو بگيره، منو از حق مردم ميترسوني، برو از خدا بترس. پليس مترو هم دلش به حال فلاكت طرف سوخت و يه چيزي گفت تا آقاهه كوچيك بشه و با يه هول رضازاده پسند وسط جمعيت جاش داد. بالاخره آليس و خرگوش تونستن قطار بعدتر رو سوار بشن. وقتي رسيدن شهرآفتاب و از مترو اومدن بيرون، فهميدن كه اشتباهي ايستگاه شهرباران پياده شدن چون همه جا سيل راه افتاده بود. خرگوش با عصبانيت رفت سمت رئيس و بهش گفت: چرا اشتباهي از بلندگوها اعلام ميكنيد كه اينجا شهر آفتابه؟ آفتاب كدوم گوري رفته؟ من كه اينجا آفتابي نميبينم. رئيس هم شاكي شد كتش رو درآورد و داد زد: به امكانات شهر آفتاب توهين ميكني؟ بدم زرشك ماليت كنن؟ يكدفعه آليس ديد كه همه جا داره پرنور ميشه، سرشو گرفت بالا و ديد آفتاب از آسمون داره مياد پايين و ميره سمت رئيس. آفتاب به رئيس گفت: داره به من توهين ميكنه، تو چرا داد ميزني؟ رئيس جواب نداد چون ذوب شده بود، خرگوش هم نسبتا برشته شده بود ولي اون طرفش كه سمت آفتاب بود ته گرفته بود و ديگه نميتونست راه بره. واسه همين آليس تنهايي راه افتاد سمت نمايشگاه. يه سيبزميني سرخ كرده خورد و يه سلفي «بالقوه لايك بالا» گرفت گذاشت تو اينستا، بعد دربستي گرفت برگشت خونه و بقيه عمرش رو در كنار خانواده با خوبي و خوشي زندگي كرد. قصه ما به سر رسيد، سرانه مطالعه كشور به حد نصاب نرسيد.
پ.ن: هيچ ميدانيد راه رفتن روي پله برقي آسيب جدي به كمر وارد ميكند، حتي به كمر شما دوست عزيز؟!
يكي بود، يكي نبود. آليس توي باغ كنار گلها و بلبلها و جوي روان نشسته بود اما سرش تو تلگرام بود، كه يكدفعه شنيد يه خرگوشي داره صداش ميكنه. آليس كه باورش نميشد خرگوش بلد باشه حرف بزنه راه افتاد دنبال خرگوش. خرگوشه پريد تو سوراخ و آليس هم رفت دنبالش. افتادن تو يه دالون پر از پله كه باد شديدي ميومد. آليس پرسيد: اينجا كجاست؟ خرگوشه گفت: آخ، يهو يادش افتاد كه اين حرفو بايد وقتي افتاد تو سوراخ ميزد، واسه همين ادامه داد: اينجا وروديه مترو تهرانه. ميخوام ببرمت نمايشگاه كتاب بلكه كمي سرانه مطالعه تو كشور بيشتر شه. سوار پله برقي شدن كه يه صدايي بلند شد. خرگوش گفت: واي قطار اومد، يك دفعه همه شروع كردن روي پله برقي دويدن و يه آقايي كه پشت سرشون بود يهو تبديل شد به عمو جغد شاخدار و از وسط پله برقي بهصورت عمودي شيرجه زد به سمت مترو و تونست قبل از بسته شدن درها وارد واگن بشه. قطار بعدي هم شلوغ بود و جا نداشت، ولي يك نفر پاشنه پا و نصف انگشت كوچيك و موهاشو جا داده بود تو قطار و به هشدار لطفا مانع بسته شدن دربهاي قطار نشويد هم هيچ وقعي نمينهاد. پليس مترو رفت يقه طرف رو چسبيد و گفت: چرا نميذاري قطار حركت كنه؟ چرا وقت مردمو ميگيري؟ چرا حق مردم رو رعايت نميكني؟ اون آقاهه با عصبانيت داد زد: من يكي از اونام كه فرزاد حسني قراره يقهاش رو بگيره، منو از حق مردم ميترسوني، برو از خدا بترس. پليس مترو هم دلش به حال فلاكت طرف سوخت و يه چيزي گفت تا آقاهه كوچيك بشه و با يه هول رضازاده پسند وسط جمعيت جاش داد. بالاخره آليس و خرگوش تونستن قطار بعدتر رو سوار بشن. وقتي رسيدن شهرآفتاب و از مترو اومدن بيرون، فهميدن كه اشتباهي ايستگاه شهرباران پياده شدن چون همه جا سيل راه افتاده بود. خرگوش با عصبانيت رفت سمت رئيس و بهش گفت: چرا اشتباهي از بلندگوها اعلام ميكنيد كه اينجا شهر آفتابه؟ آفتاب كدوم گوري رفته؟ من كه اينجا آفتابي نميبينم. رئيس هم شاكي شد كتش رو درآورد و داد زد: به امكانات شهر آفتاب توهين ميكني؟ بدم زرشك ماليت كنن؟ يكدفعه آليس ديد كه همه جا داره پرنور ميشه، سرشو گرفت بالا و ديد آفتاب از آسمون داره مياد پايين و ميره سمت رئيس. آفتاب به رئيس گفت: داره به من توهين ميكنه، تو چرا داد ميزني؟ رئيس جواب نداد چون ذوب شده بود، خرگوش هم نسبتا برشته شده بود ولي اون طرفش كه سمت آفتاب بود ته گرفته بود و ديگه نميتونست راه بره. واسه همين آليس تنهايي راه افتاد سمت نمايشگاه. يه سيبزميني سرخ كرده خورد و يه سلفي «بالقوه لايك بالا» گرفت گذاشت تو اينستا، بعد دربستي گرفت برگشت خونه و بقيه عمرش رو در كنار خانواده با خوبي و خوشي زندگي كرد. قصه ما به سر رسيد، سرانه مطالعه كشور به حد نصاب نرسيد.
پ.ن: هيچ ميدانيد راه رفتن روي پله برقي آسيب جدي به كمر وارد ميكند، حتي به كمر شما دوست عزيز؟!
پ
ارسال نظر