ممنوع الچهره، ممنوع الکار وممنوع الهمه چی
خط خطی - علیرضا کاردار:
معمولا قبل از رسیدن ما آمبولانسی را به داخل راه نمی دهند، ولی صبح از سرویس که پیاده شدیم دیدیم جلوی در سالن غلغله است. یکی از همکاران گفت «اومده، فکر کنم امروز مهمون سلبریتی داریم، خدا رحمتش کنه» جلو رفتیم دیدیم روی تاج گل و پرده ها اسم و عکسی نیست. از اطلاعات پرسیدیم گفتند «اجازه نداریم اسمش رو بگیم ولی این عکسشه» نگاهی به عکس انداختیم، از گردن به پایینش بود. پرسیدم «جریان چیه؟» گفتند «مرحوم ممنوع التصویر و ممنوع الچهره و ممنوع الکار بوده، نه میشه اسمش رو به کار برد، نه میشه عکس رو نشون داد» گفتم «پسی باید چشم بسته بشوریمش!»
روی تابلوی اعلانات زده بود «ثبت نام برای تست بازیگری»، دویدم سمت دفتر کارگزینی. یک برگه دادند تا پرک کنم. پرسیدم: «فیلمش چیه؟ کارگردانش کیه؟» گفت: «خودشون باهاتون تماس می گیرن.» خوشحال از اتاق بیرون آمدم که یکی از بچه ها با تعجب و تمسخر پرسید: «برای تست بازیگری رفته بودی؟» گفتم «آره، اشکالی داره؟» گفت «نه، فکر نمی کردم اینقدر عاشق بازیگری هستی که حتی حاضر زن پوش بشی!» گفتم «زن پوش؟ چرت نگو!» گفت «پس چی، از بس بچه ها رفتن و فهمیدن زن پوشه پشیمون شدن، دیگه به کسی نمیگن! برای یک سمینار می خوان نمایشنامه دستگیری ملوانان آمریکایی رو اجرا کنن، فقط مونده نقش اون دختره سربازه.» برای این که ضایع نشوم گفتم «من مشکلی ندارم، فقط پوستم حساسه، نمی تونم لوازم آرایشی استفاده کنم، برم کنسلش کنم!»
زمان استراحت بین شستشوی اموات، رفتم داخل دفتر. تلویزیون رییس جمهور را نشان می داد. تعجب کردم، از مسئول دفتر پرسیدم: «چی شده که تلویزیون داره رییس دولت رو نشون میده؟» گفت «اِ راست میگی! حواسم نبود، وسط اتک بودم.» صدای تلویزیون را بلند کردم، آقای رییس جمهور می گفت: «ما همین جا از صداوسیما برای پوشش اخبار انتخابات تشکر می کنیم؛ ولی در عین حال انتقادی هم داریم که...» صتویر قطع شد و سالار عقیلی شروع کرد «وطنم وطنم وطنم». به هم نگاه کردیم، گفتم: «لول چندی؟»
وقت ناهار از بلندگوی سالن اعلام کردند که مرده شوران عزیز، برای دریافت سبد کالای عید به امور پرسنلی مراجعه کنید. خوشحال شدیم، تا دیروز خبری از عیدی و سبد کالا نبود و از چند ماه پیش می گفتند امسال اوضاع خراب است. رفتیم دیدیم نفری یک شیشه روغن مایع، یک بسته خرما و دو جفت دستکش ساق بلند می دهند. تاریخ روغن که گذشته بود،خرما هم فکر کنم همان هایی بود که از بازماندگان اموات به جا مانده بود، دستکش هم که برای کار در همین جا بود. گفتم «همین بود برجام ۲؟» مسئولش گفت: «نه، فردا هم بیاین سه نفری یه شونه تخم مرغ دو زرده هم می دیم.»
وسط شستن اموات یکی از بچه ها یواشکی طوری که خانواده مرحومان پشت شیشه نشوند گفت: «شنیدی برای استخدام تو آموزش و پرورش شرط سلامت و خوش سیمایی گذاشتن؟» گفتم «مگه می خوای بری اونجا استخدام بشی که نگران شدی؟ مگه نمی دونی یک حرفی تا طرح بشه و یک طرحی تا قانون بشه و یک قانونی تا اجرا بشه و یک نهادی پیدا بشه تا به اجرای قانون نظارت کنه و اگر کوتاهی دید گزارش کنه و تا جایی پیدا بشه و به اون گزارش ها گوش بده و ترتیب اثر بده و ... اووووه بازنشسته که هیچی، یکی داره خودمون رو روی همین تخت می شوره، نترس!»
روی تخته نشسته بودم و داشتم با گوشی ام بازی می کردم، یکی از بچه ها توی گروه تلگرام مان زد: «بشوراپ رو دانلود کردین؟» نوشتم: «این چیه باز؟» زد: «اپلیکیشن جدیده که نشون میده درجه عوامل مرگ و میر در هر شهر چقدره تا آمادگی داشته باشیم فردا چقدر میت میاد زیر دستمون.» نوشتم: «این که بده، مردم رو ناامید می کنه.» یکی دیگر از بچه ها پست کرد: «نگران بناش، الان فیلترش کردن!» شنیده بودم قرار است فیلترینگ هوشمند شود ولی فکرش را نمی کردم که دیگر اینقدر هوشمند!
منتظر میت بعدی بودیم و داشتم چای می خوردم، یکی از بچه ها یک عروسک خرس گنده از زیر میزش درآورد و نشانم داد. گفتم: «مرده کم آوردی، عروسک می شوری؟» گفت: «مسخره، این رو برای والنتایم نامزدم گرفتم، خوبه؟» گفتم «خوبیش که خوبه ولی اسمش ولنتاینه و دو ماه پیش بودها!» گفت: «خودم می دونم، ولی اون زمان ما هنوز نامزد نبودیم.»
گفتم: «ولنتاین چیه؟ ما خودمون سپندارمذگان آریایی داریم! به جای این چیزها هدیه های ایرانی بده.» گفت: «چی مثلا؟» دیدم ول نمی کند و میت را دارند می آورند، گفتم: «به جای خرس از این عروسک های بافتنی ماسوله بده، به جای شمع هم اسپند براش دود کن، به جای شکلات هم مسقطی یا شیربرنج بده، خیلی هم سنتی و اصیل!»
داخل سرویس داشتیم برمی گشتیم، یکی از بچه ها پرسید: «دیشب کی برنده شد؟» یکی دیگر از همکارها گفت: «همون که اسم سختی داره» فکرم رفت دنبال مسابقه فوتبال، پرسیدم: «مگه بازی بود دیشب؟» راننده از توی آینده نگاه کرد و چشمک زد، گفت: «آره، پلک بازی بود!» بچه ها زدند زیر خنده. دوزاری ام افتاد، بادی به غبغب انداختم و با یک ژست سیاستمدارانه گفتم: «هنوز نتیجه قطعی انتخابات اعلام نشده. به محض اینکه منتخبان ملت مشخص بشن خودم بهتون خبر می دم، حواسم هست.» دوباره همه خندیدند. مسعودی گفت: «انتخابات چیه؟ بچه ها مسابقه خوانندگی رو می گن، برنده دیشبش هم همون دختره بود که اسم قشنگی داره...» دیدم هنوز راننده دارد از توی آینه نگاه می کند، شروع کردم به الکی خمیازه کشیدن، دیدم به راننده هم سرایت کرد و دست از سرم برداشت.
معمولا قبل از رسیدن ما آمبولانسی را به داخل راه نمی دهند، ولی صبح از سرویس که پیاده شدیم دیدیم جلوی در سالن غلغله است. یکی از همکاران گفت «اومده، فکر کنم امروز مهمون سلبریتی داریم، خدا رحمتش کنه» جلو رفتیم دیدیم روی تاج گل و پرده ها اسم و عکسی نیست. از اطلاعات پرسیدیم گفتند «اجازه نداریم اسمش رو بگیم ولی این عکسشه» نگاهی به عکس انداختیم، از گردن به پایینش بود. پرسیدم «جریان چیه؟» گفتند «مرحوم ممنوع التصویر و ممنوع الچهره و ممنوع الکار بوده، نه میشه اسمش رو به کار برد، نه میشه عکس رو نشون داد» گفتم «پسی باید چشم بسته بشوریمش!»
روی تابلوی اعلانات زده بود «ثبت نام برای تست بازیگری»، دویدم سمت دفتر کارگزینی. یک برگه دادند تا پرک کنم. پرسیدم: «فیلمش چیه؟ کارگردانش کیه؟» گفت: «خودشون باهاتون تماس می گیرن.» خوشحال از اتاق بیرون آمدم که یکی از بچه ها با تعجب و تمسخر پرسید: «برای تست بازیگری رفته بودی؟» گفتم «آره، اشکالی داره؟» گفت «نه، فکر نمی کردم اینقدر عاشق بازیگری هستی که حتی حاضر زن پوش بشی!» گفتم «زن پوش؟ چرت نگو!» گفت «پس چی، از بس بچه ها رفتن و فهمیدن زن پوشه پشیمون شدن، دیگه به کسی نمیگن! برای یک سمینار می خوان نمایشنامه دستگیری ملوانان آمریکایی رو اجرا کنن، فقط مونده نقش اون دختره سربازه.» برای این که ضایع نشوم گفتم «من مشکلی ندارم، فقط پوستم حساسه، نمی تونم لوازم آرایشی استفاده کنم، برم کنسلش کنم!»
زمان استراحت بین شستشوی اموات، رفتم داخل دفتر. تلویزیون رییس جمهور را نشان می داد. تعجب کردم، از مسئول دفتر پرسیدم: «چی شده که تلویزیون داره رییس دولت رو نشون میده؟» گفت «اِ راست میگی! حواسم نبود، وسط اتک بودم.» صدای تلویزیون را بلند کردم، آقای رییس جمهور می گفت: «ما همین جا از صداوسیما برای پوشش اخبار انتخابات تشکر می کنیم؛ ولی در عین حال انتقادی هم داریم که...» صتویر قطع شد و سالار عقیلی شروع کرد «وطنم وطنم وطنم». به هم نگاه کردیم، گفتم: «لول چندی؟»
وقت ناهار از بلندگوی سالن اعلام کردند که مرده شوران عزیز، برای دریافت سبد کالای عید به امور پرسنلی مراجعه کنید. خوشحال شدیم، تا دیروز خبری از عیدی و سبد کالا نبود و از چند ماه پیش می گفتند امسال اوضاع خراب است. رفتیم دیدیم نفری یک شیشه روغن مایع، یک بسته خرما و دو جفت دستکش ساق بلند می دهند. تاریخ روغن که گذشته بود،خرما هم فکر کنم همان هایی بود که از بازماندگان اموات به جا مانده بود، دستکش هم که برای کار در همین جا بود. گفتم «همین بود برجام ۲؟» مسئولش گفت: «نه، فردا هم بیاین سه نفری یه شونه تخم مرغ دو زرده هم می دیم.»
وسط شستن اموات یکی از بچه ها یواشکی طوری که خانواده مرحومان پشت شیشه نشوند گفت: «شنیدی برای استخدام تو آموزش و پرورش شرط سلامت و خوش سیمایی گذاشتن؟» گفتم «مگه می خوای بری اونجا استخدام بشی که نگران شدی؟ مگه نمی دونی یک حرفی تا طرح بشه و یک طرحی تا قانون بشه و یک قانونی تا اجرا بشه و یک نهادی پیدا بشه تا به اجرای قانون نظارت کنه و اگر کوتاهی دید گزارش کنه و تا جایی پیدا بشه و به اون گزارش ها گوش بده و ترتیب اثر بده و ... اووووه بازنشسته که هیچی، یکی داره خودمون رو روی همین تخت می شوره، نترس!»
روی تخته نشسته بودم و داشتم با گوشی ام بازی می کردم، یکی از بچه ها توی گروه تلگرام مان زد: «بشوراپ رو دانلود کردین؟» نوشتم: «این چیه باز؟» زد: «اپلیکیشن جدیده که نشون میده درجه عوامل مرگ و میر در هر شهر چقدره تا آمادگی داشته باشیم فردا چقدر میت میاد زیر دستمون.» نوشتم: «این که بده، مردم رو ناامید می کنه.» یکی دیگر از بچه ها پست کرد: «نگران بناش، الان فیلترش کردن!» شنیده بودم قرار است فیلترینگ هوشمند شود ولی فکرش را نمی کردم که دیگر اینقدر هوشمند!
منتظر میت بعدی بودیم و داشتم چای می خوردم، یکی از بچه ها یک عروسک خرس گنده از زیر میزش درآورد و نشانم داد. گفتم: «مرده کم آوردی، عروسک می شوری؟» گفت: «مسخره، این رو برای والنتایم نامزدم گرفتم، خوبه؟» گفتم «خوبیش که خوبه ولی اسمش ولنتاینه و دو ماه پیش بودها!» گفت: «خودم می دونم، ولی اون زمان ما هنوز نامزد نبودیم.»
گفتم: «ولنتاین چیه؟ ما خودمون سپندارمذگان آریایی داریم! به جای این چیزها هدیه های ایرانی بده.» گفت: «چی مثلا؟» دیدم ول نمی کند و میت را دارند می آورند، گفتم: «به جای خرس از این عروسک های بافتنی ماسوله بده، به جای شمع هم اسپند براش دود کن، به جای شکلات هم مسقطی یا شیربرنج بده، خیلی هم سنتی و اصیل!»
داخل سرویس داشتیم برمی گشتیم، یکی از بچه ها پرسید: «دیشب کی برنده شد؟» یکی دیگر از همکارها گفت: «همون که اسم سختی داره» فکرم رفت دنبال مسابقه فوتبال، پرسیدم: «مگه بازی بود دیشب؟» راننده از توی آینده نگاه کرد و چشمک زد، گفت: «آره، پلک بازی بود!» بچه ها زدند زیر خنده. دوزاری ام افتاد، بادی به غبغب انداختم و با یک ژست سیاستمدارانه گفتم: «هنوز نتیجه قطعی انتخابات اعلام نشده. به محض اینکه منتخبان ملت مشخص بشن خودم بهتون خبر می دم، حواسم هست.» دوباره همه خندیدند. مسعودی گفت: «انتخابات چیه؟ بچه ها مسابقه خوانندگی رو می گن، برنده دیشبش هم همون دختره بود که اسم قشنگی داره...» دیدم هنوز راننده دارد از توی آینه نگاه می کند، شروع کردم به الکی خمیازه کشیدن، دیدم به راننده هم سرایت کرد و دست از سرم برداشت.
پ
ارسال نظر