راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان میآید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
کلیدر | محمود دولت ابادی
بزرگترین اشتباه در زندگی، جدی گرفتن نفرت یک زن است. زنها حافظه بسیار عمیقی دارند. اما حس نفرت را خیلی زود فراموش میکنند.
جنس دوم | سیمون دوبوار | مترجم: قاسم صنعوی
هر کار درستی که انجام میشد به
حساب ناپلئون گذاشته میشد مثلاً اگر
مرغی پنج تخم میگذاشت به مرغان دیگر
میگفت: با عنایت و پیشوایی برادر
ناپلئون این هفته پنج تخم گذاشتم! یا دو
گاو که آب مینوشیدند میگفتند: به
مناسبت پیشوایی داهیانهٔ برادر ناپلئون
این آب چقدر خوش طعم است!
قلعهٔ حیوانات | جرج اورول | مترجم: امیر امیرشاهی
یک نمایشگر دیجیتال توی صندوق عقب است که با گذاشتن هر چمدان عددی روی آن ثبت میشود.
اینجا دیگر کجاست...
تو صندوق عقب تاکسی هاشان هم باسکول میگذارند که همه چیز حساب و کتاب داشته باشد.
عجب جای مزخرفی...
مارک و پلو | منصور ضابطیان
خدای عزیز!
امروز صدسالم است. مثل مامی رز.
خیلی میخوابم، اما حالم خوب است.
کوشیدم به پدر ومادرم حالی کنم که زندگی هدیه عجیبی است.
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را میداند. خیال میکند زندگی جاویدان نصیبش شده، بعد این هدیه دلش را میزند.
خیال میکند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش میگذارد. به طوری که میشود گفت حاضر است دورش اندازد.
ولی عاقبت میفهمد که زندگی هدیهای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام دادهاند. آن وقت سعی میکند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
گلهای معرفت | اریک امانوئل شمیت | مترجم: سروش حبیبی
در زندگی هیچ چیز کم ندارم: یک آپارتمان...چند اتوموبیل و یک خانه ییلاقی دارم.... اما خودم می دانم چه کم دارم. هرگز موفق نشدم کاری را که واقعاً دوست داشتم عملی کنم: یعنی یک کتاب خوب و یک چیز زیبا بنویسم. در آغاز جرات نمیکردم...چیزی بنویسم چون بی پول بودم اما اکنون که پولدار شدهام، جرات نمیکنم چیزی بنویسم چون میترسم نتوانم. از همین روست که در عمق وجودم خود را آدم ناموفقی می دانم. البته نه اینکه این موضوع برایم خیلی اهمیت داشته باشد، چون همه ما در زندگی ناموفقیم و همهمان چیزی بیش از "موجوداتی"از یک "زیرگونه پست"نیستیم.
دوست بازیافته | فرد اولمن | مترجم: مهدی سحابی
خب، میخواهم چیزی به خودم بگویم (اگر بتوانم)، که امیدوارم سرشار از نوید به آینده باشد، از این قرار که دیگر دارد پاک از یادم میرود که قبلاً چطور بوده (توانستم!)، و منظورم از قبلاً جایی دیگر است، زمان تبدیل شده به مکان و دیگر زمانی نخواهد بود، تا وقتی از اینجا بیرون بروم. آری گذشتهام مرا بیرون انداخته، پشت سرم دروازههایش به هم کوبیده شده، یا شاید خودم تنها نقب زدم و فرار کردم، تا لحظهای آزاد در رؤیایی از روزها و شبها پرسه بزنم، و در رؤیا ببینم که میروم، فصل به فصل، به سوی آخرین فصل، مثل زندگان، پیش از آنکه، ناگهان، اینجا باشم، با حافظهای خالی.
متنهایی برای هیچ | ساموئل بکت | مترجم: علی رضا طاهری عراقی
اولدوز گفت: زن بابام میگوید تو هر کاری بکنی کلاغه میآید خبرم میکند.
ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم، قسم به این سر سیاهم من چغلی کسی را نمیکنم. آب خوردن را بهانه میکنم میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و در میروم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم، گناه چیست؟ گناه این است که دزدی نکنم تا خودم و بچههایم از گرسنگی بمیریم. گناه این است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم، من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلوی دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز و کلاغها | صمد بهرنگی
می گویند تنهایی پوست آدم را کلفت میکند
می گویند عشق دل آدم را نازک میکند
می گویند آدم را پیر میکند...
آدمها خیلی چیزها می گویند
و من امروز
کرگدن نازک دلی هستم که پیر شده است!!
ذهن خطرناک یک انسان معمولی | مهدی صادقی
بعد از صد متر، دیگر نمیتوانم بازویم را راست کنم. به گذشتهام فکر میکنم، کمکی نمیکند. به ایسایاس فکر میکنم، کمکی نمیکند. ناگهان دیگر شنا نمیکنم. در یک سراشیبی ایستادهام و به تندبادی تکیه دادهام و دیگر باید تسلیم شوم. آبِ اطرافم مثل سنگفرشی از تکههای طلاست. از ذهنم میگذرد که کسانی میخواستهاند مرا بکشند و حالا جایی ایستادهاند و به خودشان تبریک میگویند: او را به خاک کشیدیم؛ اسمیلا، گرینلندی ناخالص را. این فکر ته ماندهٔ نیرویم را به من برمیگرداند. تصمیم میگیرم ده بار دیگر بازوهایم را حرکت دهم. در هشتمین حرکت، سرم را به چرخ تراکتوری میکوبم که به عنوان سپر جلو کشتی «شفق قطبی» آویختهاند. میدانم فقط چند لحظهٔ دیگر مانده تا بیهوش شوم. نزدیک چرخ، درست روی آب، یک سکو هست. سعی میکنم فریادزنان خودم را روی آن پرتاب کنم. هیچ صدایی از من بیرون نمیآید، اما خودم را از آن بالا کشیدهام.
خانم اسمیلا و حس برف | پیتر هوگ | مترجم: سامگیس زندی
هر انسانی، یکبار برای رسیدن به یکنفردیر میکند و پس آن برای رسیدن به کسان دیگر عجلهای نمیکند.
در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!!
دومین مکتوب | پائولوکوئیلو | مترجم: آرش حجازی
دلم میخواد یه مدتی همینجور بیخیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بیفکر. بدون اینکه منتظر چیزی باشم، یا منتظر کسی!
انتظار سحر | محسن یلفانی
پتوها را در قسمتی از تانک روی هم پهن کردیم و "هی نی"رابا دقت تمام روی آن خواباندیم. گهگاه لرزهای بدن "هی نی"را فرا میگرفت.... گاهی هم زیر لب چیزی میگفت؛ چیزی در مورد مادرش که البته چندان مفهوم نبود. حرفهای او مرا نگران کرد زیرا تمام کسانی که تا آن لحظه در حال مرگ دیده بودم، هرگز زن، شوهر، برادر یا خواهر خود را صدا نمیکردند؛ مادرشان را میخواستند
میتوان فراموش کرد | ولفگانگ کخ | مترجم: پونه معتمد گرچی
اگر خواست ادیان، بهبود وضعیت اخلاقی است پس چرا باید بر عقاید و آداب خاص یک دین تعصب داشت و اینهمه بر شریعت تاکید کرد؟ در کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» به نسبت شریعت با اخلاق در دین مسیحی بطور خاص توجه شده است. هگل، عیسی را فردی معرفی میکند که در مقابل آموزهها و شریعت سختگیرانه و خشک یهود قیام کرد و یادآور شد که هدف اصلی از شریعت نیز اعتلای اخلاقی بوده است. او در برابر علمای یهود میگفت که بزرگترین قانون انبیا دوست داشتن خدا و محبت به انسانها است. اما تعالیم اخلاقی و رهایی بخش مسیح نیز در طول زمان تبدیل به قوانین خشک شد و خود بصورت شریعت تازهای درآمد. هگل ریشهٔ این مشکل را نخست در ذهنیت یهودی پیروان مسیح و همچنین تا حدی در آموزههای شخص عیسی میداند. عیسی که در فضای یهودی موعظه میکرد مجبور بود سخنانش را به متون دینی مانند تورات ارجاع دهد پس به نوعی در کنار آموزههای اخلاقی، مرجعیت دینی نیز مطرح میشد. همچنین اعمالی که مسیح بعنوان معجزه انجام میداد باعث شد تا شخص عیسی از آموزههای اخلاقی او جایگاه بالاتری در نگاه مردم پیدا کند و سپس پیروان یهودی او نیز مواعظ اخلاقی عیسی را نه بعنوان آموزهها و
پیامهایی که به خودی خود درستاند بلکه از آن جهت پذیرفتند که متعلق به شخص عیسی بود. از همینجا بود که مرجعیت دینی و شریعت در دین مسیح ریشه کرد و کلیسا را پدید آورد. کلیسا پیروی از مسیح را تبدیل به آموزهها و آداب خشک ساخت و خود بعنوان یک نهاد، مرجعیت آنرا بعهده گرفت در حالیکه این بر ضد آزادیای بود که انتخاب اخلاقی نیازمند آن است.
استقرار شریعت در مذهب مسیح | هگل | مترجم: باقر پرهام
ارسال نظر