راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
حقیقت این است که یوریک طبیعتاً نفرتِ عجیبی از «وقار» داشت-البته نه وقار به معنی واقعی آن، زیرا وقار هم لازم بود، و چه بسا او خود روزها و هفتهها موقرترین و جدیترین فرد روزگار بود. اما دشمنِ وقر ساختگی بود، و آشکارا به جنگ با آن برخاسته بود- منتها وقتی که به عنوان پوشش برای نادانی یا ابلهی به کار میرفت. در آن صورت همین که با آن مصادف میشد هر اندازه که در پناه و موردحمایت بود به آن امان نمیداد. گاه با همان شیوهٔ تند و بی پروای خود میگفت: «وقار» نابکاری است سرگردان، و میافزود نابکاری از خطرناکترین نوع هم، چرا که نابکاری موذی و آب زیر کاه است. وبه راستی معتقد بود که ظرف یک سال میتواند آن قدر از مردم با حسن نیت را اغفال کند و پول و مالشان را از دستشان درآورد که یک دزد و جیب بر نمیتواند ظرف هفت سال چنین کند. و میگفت شخصِ شوخ و زنده دل و سرراستی که آدمی خوشدل با او مواجه میشود متضمن هیچ خطری نیست مگر برای شخص خودش، حال آنکه جوهرِ «وقار» طرح و نقشه و در نتیجه فریب و نیرنگ است، حیله ای است اندیشیده به جهتِ کسبِ اعتبار برای فهم و شعوری بیش از آنچه طرف واجدِ آن است، و سرانجام این که با تمام ادعاها و
تظاهراتش نه بهتر که اغلب بدتر از آن چیزی است که نکته گوی فرانسوی دیری است تعریف کرده است، یعنی رفتارِ مرموزِ جسم، برای پوشاندنِ نقایصِ ذهن؛ و یوریک با بی احتیاطی بسیار میگفت این تعریفی است که شایسته است با حروف زر نوشته شود.
زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی| لارنس استرن | مترجم: ابراهیم یونسی
میدونی؟ آگه تو بعد از یه سال، دو سال، یا حتی بعد از سه سال میاومدی، یه چیزی. آدم میتونس قبول کنه. تا دو سه سالشو آدم میتونه بفهمه و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیاره. ولی وقتی اینهمه سال اومده و گذشته و رفته، وقتی اینهمه سال فاصله افتاده، دیگه چه دلیلی داره که یه روز چشم باز کنم و ببینم تو جلوم نشستهٔ؟
انتظار سحر | محسن یلفانی
در باب عشقهای مؤمن و ممنوع…
«داستان عشقی بود پر از طعم مرموز که مارس برایم تعریف کرد، و آن را عفیفانه، با نفس بریده، با دست و پا و لب لرزان تعریف کرد. برای بار اول یاد گرفتم که چگونه کلمهها و مکانها میتوانند خوشبارترین بو و عطرها را داشته باشند. با چشمان بسته در تمام طول حکایت، تک تک جزئیات دلنشین این خاطرات را گویی که خاطرات خود من باشند، با لذت چشیدم. برای مدت چند ساعت و برای اولین بار احساس کردم که خیالِ خوش و تصویر اولین زن زندگی مرا زیر پوست یتیمم خالکوبی میکنند: تصویر مادری را که همه مردهای دنیا، هر چه و هر چند که بگویند، با عشقی دلپذیر، مؤمن و ممنوع دوست میدارند.
با تماشای خوشبختی دیگران است که ما از بدبختی خود آگاه میشویم. ناهنجار و غیرعادی، خارج از رسم و رسوم اما زیبا و باشکوه، این عشق که نَفَسِ مارس را بریده و دست و پای او را به لرزه میانداخت، دست و پای آرزوهای مرا بسته و مرا برای همیشه از خود محروم میساخت. در آنسوی دوردست آگاهیهایم، در نقطهٔ مبهمی در عمق ناپیدای روان، احساس جدیدی در من زائیده میشد و ریشههای هیجانی را در مییافتم که از شرح دقیقشان عاجزم.
یک روز در موزهٔ هنرهای زیبای شهر نانت، همینطور که در سالنها پرسه زده محو تماشای آثار بودم، ناگهان خودم را بیاختیار در مقابل یک تابلو میخکوب شده یافتم. «دیانا الههٔ شکار» اثر جنتیلچی بود، تابلویی در قد و اندازهٔ طبیعی که الههٔ پابرهنهٔ رومی را با شانههای لخت و گیسوان در باد نشان میداد. ایستاده بر بالای یک تپه، در دستش شیپور کوتاهی داشت که در آن میدمید؛ و در دست دیگرش قلادهٔ سرخ سگی با نگاه مطیع و مهربان مشاهده میشد. منی که تا به آن روز از زن به جز یک زیبایی هنری، غالباً سست و تئوریک، تصویر دیگری نشناخته بودم، منِ با روح و روان باکره که در آن هیچ زنی رد پا و خاطره و عطر به جا نگذاشته بود، ناگهان دریافتم که احساس غریب جدیدی، سیال مثال یک عصارهٔ داغ، در درون تنم جاریست. نیروی مرموز ناشناختهای تمام وجودم را به لرزه درآورد، سرم گیج رفت، نفسم بند آمد، تعادلم را از دست داده و پای تابلو، بیهوش افتادم بر زمین…»
داستان مادری که دختر پسرش شد| قلی خیاط
مهمترین هنر مولوی این است که خاک را زر کرده و کهنهها را نو نموده است. این شخص اصلاً در بند گذشته نبوده است. یعنی هر روز نو میشد. آدمیان طراوت خود را از دست میدهند چون در گذشته گم میشوند.
قمار عاشقانه | عبدالکریم سروش
برای پنهان کردن ترس از یکدیگر، دائم میخندیدیم؛ اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی مییافت. اگر حالت صورتمان را کنترل میکردیم به صدایمان میخزید. اگر مواظب صورت و صدایمان بودیم و اصلاً بهش فکر نمیکردیم به سوی انگشتانمان سر میخورد، زیر پوست آدم میرفت و همان جا میماند؛ یا به دور اشیاء نزدیک میپیچید...!
... احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضیها خیلی میدانند، ولی نمیشود آنها را باهوش دانست. بعضیها هم زیاد نمیدانند، ولی نمیشود آنها را احمق تصور کرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم میبخشد...!
... تا به امروز نتوانستهام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق، و طناب، عکس میگیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است.
ادگار گفت: "به هر کسی این را بگویی، فکر میکند دیوانه شدهای."
به نظر من هر کسی میمیرد، کیسهای لبریز از کلمات، از خودش به جا میگذارد؛ و همینطور آرایشگران و ناخنگیرها را که من همیشه به آنها فکر میکنم؛ چون مُرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخنگیر ندارد. مردگان دگمههایشان را هم هرگز گم نمیکنند...!
... پس ما همه روستایی هستیم. سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد، اما پاهای ما درست وسط دهکدهٔ دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایهٔ دیکتاتوری رشد نمیکند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک میماند..!
سرزمین گوجههای سبز | هرتا مولر | مترجم: غلامحسین میرزا صالح
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، درباره تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگه داشته بود، گفت برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.
خواندم: "هیچ بی خدایی در سنگر نیست"
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: "درسته، هیچ بی خدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمی شه جنگید"، آن عکس دو سال تمام در کیفم بود، و از خودم پرسیدم، اگر این جمله درست باشد، فقط شک گرایی را تقویت میکند: البته که جایی که ترس شدیدتر است، ایمان بیشتر میشود. نکته همینجاست، ترس ایمان را به وجود میآورد؛ ما نیازمند خداییم و میطلبیمش، ولی طلب به تنهایی کاری از پیش نمی بره. ایمان هر قدر محکم، هر قدر خالص و هر قدر هم که کارامد باشد،، حقیقت وجود خدا را اثبات نمیکند.
اگر چه مسئله مرگ زمانی طولانی مرا به وحشت انداخته بود، تصمیم گرفتم که این وحشت را به ایمانی متکی بر هیچ و پوچ ترجیح دهم. با این حال در مقام درمانگر، این عقیده را برای خود حفظ کردم که: میپذیرم ایمان مذهبی، سرچشمه نیرومند آرامش است، و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم، هرگز تضعیفش نخواهم کرد.
مامان و معنی زندگی | آروین یالوم | مترجم: سپیده حبیب
گوش کن. قبل از رفتن یه چیزی بهت میگم. من روح تو هستم، تمامی ارواح تو. وقتی من برم تو میمیری. بشریت گذشته نه تنها در هر انسانی که متولد می شه تلویحاً وجود داره بلکه محاط بر او هم هست. بشریت یه مارپیچ همواره در حال رشده و زندگی شعاع باریکیه از نور که چند لحظه روی هم می رقصه. تمام بشریت از ابتدا تا انتها از ازل وجود داشته ولی شعاع نور هنوز بر فراز تو نرقصیده. وارثهای زمینی تو در سکوت منتظرن و به راهنمایی تو و من اعتماد دارن و دلیل وجود تمام کسانی که در درون من هستن آینه که مراقب اون ها باشن و نور رو پیش تر ببرن. الان دیگه در مقایسه با وقتی که مادرت تو رو توی شکم داشت در ابتدای صف آدم هات نیستی وقتی که من ترکت کنم تموم چیزهایی که تو رو تو کرده با خودم می برم-اهمیتت، اعتبارت، تمام مجموعهٔ غرایز انسانی و اشتها و عقل و شرفت. با هیچ تنها می مونی و چیزی هم برات نمی مونه به جانشینات بدی. وای بر تو وقتی این رو بفهمن! خداحافظ!
با این که سخنرانیاش به نظرم غیر قابل فهم و احمقانه آمد، ولی رفت و من مُردم.
سومین پلیس | فلن اوبراین | مترجم: پیمان خاکسار
اولش رنج میکشی یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر...بعد جداییها برات عادی می شن. زندگی همینه دیگه جدایی پشت جدایی...زندگی جمع شدن نیست جداشدنه.
آب سوخته | کارلوس فوئنتس | مترجم: علی اکبر فلاحی
معلم میگوید وقتش شده که خودمان را برای نخستین اعتراف و نخستین عشاء ربانی آماده کنیم، تمام سؤال و جوابهای کتاب شرعیات را حفظ کنیم، کاتولیکهای خوبی بشویم، خیر را از شر تشخیص بدهیم، و اگر لازم شد جانمان را برای ایمانمان فدا کنیم. معلم میگوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر میگوید مرگ برای ایرلند افتخار بزرگی است و من ماندهام که آیا اصولاً کسی میخواهد ما زنده بمانیم؟
برادرهایم مردهاند، و خواهرم هم مرده است و من نمیدانم آنها در راه ایرلند مردند یا برای ایمانشان. پدر میگوید آنها کوچکتر از آن بودند که از این چیزها سردربیاورند. مادر میگوید علتش بیماری و گرسنگی و بی غیرتی پدرتان بوده که هرگز نمیتواند شغلی را حفظ کند.
اجاق سرد آنجلا | فرانک مک کورت | مترجم: گلی امامی
چیزی که نمیتوانم تحمل کنم آدمهای توخالی است. وقتی با آنها روبرو میشوم نمیتوانم تحملشان کنم و آخرش حرفهایی را میزنم که نباید بزنم.
تنگ نظرهای عاری از تخیل، مدارا نکردن، نظریههای بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمانهای عاریتی، نظامهای انعطاف ناپذیر، اینها چیزهایی هستند که واقعاً باعث ترسم میشوند. آنچه راستی راستی ازش میترسم و بیزارم. دلم میخواست میتوانستم به اینجور آدمها بخندم، اما نمیتوانم.
کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم:
روباه آهکشان گفت: همیشهٔ خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهٔ مرغها عین هماند همهٔ آدمها هم عین هماند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
*به نقل از کتاب شازده کوچولو اثر اگزوپری
لطفاً گوسفند نباشید | محمود نامنی
همیشه در باره آدمهایی که عاشقشان هستیم دو بار خودمان را فریب میدهیم.
ابتدا برای مزیتهایشان سپس برای نقصهایشان...
سوءتفاهم | آلبر کامو | مترجم: خشایار دیهیمی
روزی که قرار است رأی گیری صورت گیرد هیچ کس در پایتخت به باجههای رأی مراجعه نمیکند و این موضوع باعث نگرانی مسئولین میشود. در ساعت 4 بعد از ظهر ناگهان همه مردم تصمیم به حضور در باجهها میگیرند. و کسی توضیحی برای این اتفاق ندارد. خیال دولت راحت میشود ولی پس از شمارش آراء 70 درصد آنها رأیها سفید هستند و همین امر باعث برگزاری مجدد انتخابات میشود. در نوبت دوم 80 درصد از آراء سفید است. دولت شدیداً ناراحت است و این امر را توهینی به دموکراسی میداند هر چند عده ای عنوان میکنند که رأی سفید نیز حق قانونی مردم است و نباید با آنها برخورد شود. در همین راستا بین مردم و دولت برخورد پیش میآید و مردم دست به راه پیمایی سکوت میزنند و ....
بینایی | ژوزه ساراماگو
من به قیمت خونم این مردم را، این رعیت مردم را شناختهام گل محمد. تو خود هم باید دراین ایام دستگیرت شده باشد که با چه جور خلایقی سروکارداشته ای.مردمی که تا بخواهی طمعکار هستند و درهمان حال مثال مورچه به کمترین رزق و روزی هم قانعاند!
جماعتی ذلیل و دروغگو که امید و آرزوهایشان هم مثل خودشان ذلیل و کوچکاند.
اینجور آدمها مرد کارهای بزرگ نیستند. پیش پای پهلوان زانو میزنند، پهلوان را میپرستند اما خودشان پهلوان نیستند، نمیتوانند پهلوان باشند. اینست که همیشهٔ خدا چشم و دهانشان بازست تا دیگری برایشان کاری بکند!
کلیدر | محمود دولت آبادی
نظر کاربران
بهترین بخش سایتتون همین بخشه ممنون
سلام و خسته نباشین
امکانش هست که این کتابا رو برا دانلودم بزارین تو شهر من اصلا کتابفروشی غیر درسی وجود نداره ولی من خیلی دوس دارم این کتابارو بخونم
مرسی اگه این کارو بکنین :)
مثل همیشه بی نظیر
با سپاس فراوان
من همیشه پیگیره کتابهاتون هستم
لطفا کتابهایی از این دست بیشتر بگذارید : مامان و معنی زندگی
کلیدر فوق العاده س.خیلی طولانیه.ولی خوندنش رو به همه ی کتابخونها پیشنهاد میدم