راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
و باز هم پول، همه چیز پول است. همه ی روابط انسانی را باید با پول خرید. اگر پول نداشته باشی، مردها به تو اهمیت نمی دهند، زن ها عاشقت نمی شوند، نه نمی شوند؛ یعنی توجه و عشق به تو آخرین چیزی است که اهمیت خواهد داشت و در نهایت توجه و عشق تا چه اندازه حقیقی خواهند بود! اگر پول نداشته باشی، دوست داشتنی نیستی! حتی اگر با زبان آدم ها و فرشته ها سخن بگویی. اگر پول نداشته باشی، آن موقع دیگر زبانی که با آن صحبت میکنی به نظر دیگران، زبان انسان ها یا فرشتگان نخواهد بود.
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺳﺖ | ﺟﻮﺭﺝ ﺍﻭﺭﻭﻝ | مترجم: رضا فاطمی
اگر شما آدم به دردبخوری هستید، در کشورتان بمانید و مسیر زندکی تان را با تلاش صادقانه هموار کنید؛ اما اگر آدم بی عرضه ای هستید، از کشورتان بروید، آنگاه خواه ناخواه مجبور خواهید شد کار کنید.
زندگی سخت | مارک تواین | مترجم: امیر وزیری
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش».
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن ِ نامه میشود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر
میکرده آن نامه ها به راستی نوشتهی عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانهی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند.
کافکا و عروسک مسافر | جوردی سیئرا ای فابرا | مترجم: رامین مولایی
جیرجیرک به خرس گفت عاشقت شده ام.خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد از خواب که بیدار شدم در باره اش حرف می زنیم.
خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست...که عمر جیرجیرک فقط سه روز است...!
آویشن قشنگ نیست | حامد اسماعیلیون
قلب خاطرات بد را کنار میزند و خاطرات خوش را جلوه میدهد ...
و درست از تصدیق همین فریب است که میتوانیم گذشته را تحمل کنیم!
عشق سالهای وبا | گابریل گارسیا مارکز | مترجم: کیومرث پارسای
آنچه در درون آدم می ماند بی نهایت بیشتر از آن چیزی است که به صورت کلمات بیرون می آید.اندیشه شما،ولو شیطانی ،وقتی در ذهن تان باقی است عمیق تر است؛ وقتی به قالب کلمات در می آید بی معناتر و پست تر می شود...که عکس این قضیه فقط در مورد آدم های نفرت انگیز صدق میکند؛به آسانی دروغ میگویند ،برایشان ساده است.
جوان خام | داستایوفسکی | مترجم: رضا رضایی
من یاد گرفته ام که هیچ فرقی نمیکند چه قدر خوب و وفادار باشم، زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند! من آموختهام کسانی را که دوستشان دارم، خیلی زود از دست میدهم و کسانی را که بود و نبودشان برایم اهمیتی ندارد، همیشه در کنارم خواهم داشت!
ولی هرگز فلسفهی هیچکدامشان را درنیافتم.
فراتر از بودن | کریستین بوبن | مترجم: سید حبیب گوهری راد
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!
کالیگولا | آلبر کامو | مترجم: حسن نجفی
در لطیفه ای از جمهوری دمکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا میکند. او میداند که سانسور چی ها همه نامه ها را میخوانند. به دوستانش میگوید: بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه ای که از طرف من دریافت میکنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد, بدانید که هرچه نوشته ام درست است, اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد, سراپا دروغ است. یک ماه بعد دوستاتش اولین نامه را که با خودکار آبی نوشته شده بود دریافت میکنند: اینجا همه چیز عالی است, مغازه ها پر, غذا فراوان, آپارتمانهای بزرگ و گرم و نرم, سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی, تنها چیزی که نمیتوان پیدا کرد مرکب قرمز است...!
به برهوت حقیقت خوش آمدید | اسلاوی ژیژک | مترجم: فتاح محمدی
هنگامی که درباره ی این کره ی خاکی و مردم آن فکر میکنم ..به این نتیجه میرسم که خداوند آن را یا به حال خود رها ساخته و یا اداره ی آن را به یک موجود شروری واگذارده است...من هرگز شهری را ندیده ام که در آرزوی ویران سازی شهر همسایه ی خود نباشد..هرگز خانواده ای را ندیده ام که در آرزوی ریشه کن کردن خانواده ای دیگر نباشد.. در هر جایی از این جهان.. ضعیف از قوی متنفر است و در همان حال تنفر..جلوی او به خاک می افتد و زمین را می بوسد.. اقویا نیز ضعیفان را گله ی گوسفندی تلقی می کنند که باید به خاطر گوشت و پشمشان فروخته شوند.. یک میلیون افراد نظامی قاتل از یک گوشه دنیا به گوشه ی دیگر آن هجوم می آورند..و با نظم ویژه نظامیان ..آدم میکشند..غارت میکنند..و از این راه نان خود را به دست می آورند..زیرا شغل شریف دیگری برای آنان وجود ندارد..شهرهایی که به نظر میرسد از صلح و آرامشی برخوردارند..و هر جا که هنرها آغاز به شکوفایی میکند ..به زودی حسادتها به سوی آنها به حرکت در می آید.. دلهره های مردمی که مورد حمله نیستند.. از ترس حمله.. معمولآ خیلی بیشتر از ستمکشی شهرهای محاصره شده است ..عذاب و زجرهای پنهان بشر امروزه ..حتی از بدبختیهای
اجتماعی آشکار دردناکتر است...
کاندید | ولتر | مترجم: دکتر محمد عالیخانی
-به یاد بیاورید،به خاطر آنکه یخبندان می شد یا باران زیاد می آمد یا به قدر کافی نمی آمد،هیچ وقت هیچ چیز به قدری که باید نبود،آن وقت تلاش می کردیم تا نمیریم...بعد با این حال باید می مردیم.چه فریبی!…
-حتی آنچه خوب بود هم گول می زد...چون هیچ چیز تا آخر خوب نبود.مزه شراب را به یاد بیاور...درست همان لحظه که شروع به احساس آن می کردیم از میان می رفت؛به چنگتان می آمد و بعد دور می شد.هرگز از نوشیدن چیزی نمی فهمیدیم و در همان حال باید دوباره می نوشیدیم.باز باید شروع به نوشیدن می کردیم و دوباره مزه از ما می گریخت بی آنکه بتوانیم آن را دریابیم در حالی که بیهوده به دنبال آن بودیم و همه چیز مثل شراب بود چون هیچ چیز کامل نبود،هیچ چیز برای ما تمام نبود،هیچ چیز را نمی توانستیم به طور قطع حفظ کنیم.
شادی در آسمان |شارل فردینان رامو | مترجم: پیروز سیار
قبل از اینکه درو ببنده گفت:"از طرف من روی ماه خداوند رو ببوس"!چند خیابون که رفتم حس کردم حالم هیچ خوب نیست.حس کردم همین نزدیکیها کسی می خواد بمیره و داره از من کمک می خواد.حتی بعضی وقت ها صدایی هم می شنیدم. انگار از ته چاه.صدا مثل وزوز مگس یا ناله ی جیرجیرک بود. بعد که صدا کلافه م کرد ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدم.صدا انگار از گوشه پیاده رو می اومد. گوش هام روتیز کردم و مثل کسی که پولش رو گم کرده باشه زل زدم به زمین.کمی جلوتر حفره ای توی دیوار پیدا کردم.خم شدم و توی حفره رو نگاه کردم.سوسکی رو دیدم که به پشت افتاده بود و دست و پا می زد.دستم رو بردم و سوسک رو روی پاهاش برگردوندم.
روی ماه خداوند را ببوس | مصطفی مستور
نمی دانم این زن ها و شوهر ها چطور از عهده این همه چیز بر می آیند. هر شب چند ساعت وقت صرف می کنند تا بچه هایشان را ببرند رخت خواب و برایشان از روی کتاب قصه ی بچه گربه های بی تربیت و فک های یونیفرم پوش بخوانند و بعد اگه بچه دستور داد، از سر شروع کنند به خواندن. در خانه ی ما پدر و مادرمان ما را فقط با دو کلمه می گذاشتند توی رخت خواب. "خفه شو" این آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ ها می شنیدیم
... دوستی دارم که بچه هفت ساله اش فقط دوست دارد چیزهای سفید بخورد. اگر همچین چیزی می گفتم، پدر و مادرم می گفتند "بفرما" و یک کاسه خمیر جلوم می گذاشتند و پشت بندش هم چسب چوب و یا گچ. اصلا سخت گیر نبودند. قانون های آن زمان با حالا فرق داشت.
بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم | دیوید سداریس | مترجم: پیمان خاکسار
وقتي كسي جوان، زيبا، ثروتمند و مورد احترام است، ميپرسيم كه: "ايا شاد هم هست؟" ، تا بدانيم كه خوشبخت است يا نه. ولي اگر شاد باشد ، ديگر فرقي نميكند كه جوان است يا پير ، راست قامت يا گوژپشت، ثروتمند يا فقير؛ چنين كسي شادكام است، و اين اورا بس. روزي در اغاز جواني كتابي كهن را باز كردم كه در ان نوشته بود:
"كسي كه بسيار ميخندد، سعادتمند و كسي كه بسيار مي گريد شوربخت است." -گفته اي بسيار ساده لوحانه ، كه با اين همه به علت حقيقت ساده اي كه بيان ميكند، نتوانسته ام فراموشش كنم، اگر چه بسيار بديهي ست. پس بهتر است هرگاه شادي دق الباب ميكند، به جاي اينكه مكرر شك كنيم، كه ايا ورودش جايز است يا نه ، همه ي درها را به سويش بگشاييم ، زيرا شادي هيچگاه بي موقع نميايد.
زيرا فقط شادي زمان حال را پر سعادت ميكند و اين امر براي موجوداتي چون ما كه هستي مان لحظه ي كوتاهي ست ميان دو ابديت است، بزرگترين موهبت است.
در باب حكمت زندگي | شوپنهاور | مترجم: محمد مبشری
از اینکه با بقیه فرق داشت عاشقش شدم ، اولش تفاوت ها جذابند بعدش هی دنبالِ شباهت ها می گردیم . اوایل عاشق هم بودیم ، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم و حالا به همدیگر احترام می گذاریم . این ایده آل ترین شکل تغییرات زن و شوهری ست . عشق نمی تواند تا ابد دست نخورده بماند . عشق نوعی تغییر هورمونی ست و نتیجه ی فعل و انفعالات شیمیایی بدن ... بعد از یکی دو سال هم فروکش می کند.
پری فراموشی | فرشته احمدی
نظر کاربران
تشکر
زود به زود منتظر این بخش هستیم
خواهش میکنم این بخشو زود به زود بزارین...عالیه ممنون و خسته نباشین
واقعا این بخش مجله قشنگه من همشو دنبال میکنم بعضی کتاباشم ک معرفی کردین گرفتم و خوندم دستتون درد نکنه :)
باسلام خیلی ممنون راهتان بادوام باد نکات طلایی داشت یاعــــــــــلی مدد.