راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
اورسولا گفت: ما از اینجا نمیرویم، همینجا میمانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شدهایم.
خوزه گفت: اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد، با آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد ...
صد سال تنهایی | گابریل گارسیا مارکز | مترجم: بهمن فرزانه
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضیشان حتی مرا خوب نمیشناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همهٔ زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ فقط یکی را نمیبرد، وقتی مرگ کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصلهٔ کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود. میگویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگیام روی زمین، انسانهایی هم به جای من مردهاند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو میزند، یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همهشان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد; دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است.
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند | میچ آلبوم | مترجم: پاملا یوخانیان
... به نظر من آنچه درباره صفا و زیبایی چهره آدمی می گویند به لبخند او بستگی دارد. اگر لبخند چهره ای را زیباتر کند، آن چهره زیباست. و اگر لبخند در چهره ای اثر نگذارد، آن چهره صفا و زیبایی ندارد، اما اگر لبخند صورت کسی را بدریخت و بد آمدنی کند، آن صورت از اصل زشت است...!
کودکی و نوجوانی | لئو تولستوی | مترجم: محمد مجلسی
در دنیای مدرن و با بالا رفتن سطح آموزش در سایهٔ این تفکر نادرست که سواد و آگاهی، الزلماً رفاه و فرهنگ عمومی را در پی خواهد داشت بیشعورهای بیشتری تولید و به بهره برداری رسیدهاند. تنها کافیست نگاهی گذرا به ایدئولوگها و نظریه پردازان و حتی آدمکشهایی که از بطن دانشگاههای معتبر جهان رشد یافتهاند و آمار قربانیان آنها بیندازیم تا صدق این مدعا ثابت شود. بله … دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سالهاست که بیشعورهای جهان متحد شدهاند!
بیشعوری | خاویر کرمنت | مترجم: محمود فرجامی
شاید، شاید که ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهایم.
ما هرگز از آن چه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشناییهاست!
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد.
بار دیگر، شهری که دوست میداشتم | نادر ابراهیمی
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند.
چهل سالگی | ناهید طباطبایی
"این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا بر آشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت: منه در میان راز با کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بادهٔ حصار مزن که بود از حصار سنگ آید
و.......
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود، همهاش نهی، هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت: "ای که دستت میرسد کاری بکن - پیش از ان کز تو نیاید هیچ کار" و بالاخره نگفت چه کار. این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را."
همنوایی شبانه ارکستر چوبها | رضا قاسمی
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابیام، از یه خانوادهٔ کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟»
جنگل واژگون | جروم دیوید سالینجر | مترجم: بابک تبرایی و سحر ساعی
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش!
درس من؟! من آزادیام را از دست دادم.
جزء از کل | استیوتولتر | مترجم: پیمان خاکسار
آقای کوینر از پسر بچهای که زار زار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستام قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
داستانک های فلسفی | برتولت برشت | مترجم: علي عبداللهي
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتادهٔ بانکو تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوقسگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم. نمیتوانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد...!
عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور
نان، نقدینه، مایه تیله، پول مول، غنیمت، مال و منال، جیفهٔ دنیوی، چرک کف دست، آب حیات: اسمش را هرچه میخواهید بگذارید، پول اهمیت دارد. در نظر مسیحیان، دوست داشتنش منبع شر است. در نظر نظامیان مایهٔ جنگ است و در نظر انقلابیان، غل و زنجیر کارگر. راستی پول دقیقاً چیست؟
برآمدن پول تاریخ مالی جهان | نیال فرگوسن | مترجم: شهلا طهماسبی
آنها میخواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما میگویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش میکنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی تر میشود…!
آئورا | کارلوس فوئنتس | مترجم: عبدالله کوثری
دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی أید، از بهاری می أید که فرا میرسد. گیاه به روزهای که رفته، نمی أندیشد، به روزهای می أندیشد که می أید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد أمد، چرا ما إنسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توأنست به هر ان چه میخواهیم، دست یابیم؟
نامههای عاشقانه ًی یک پیامبر | جبران خلیل جبران | مترجم: آرش حجازی
نظر کاربران
ادامه بدید
من عاشق پاراگراف کتاب هستم
برای کتاب خوندن انگیزه پیدا کردم
چقدر خوب تمومش کردید،آخری عالی بود
فوق العاده بود. لایک
زود به زود آپدیت کنید این بخش رو