طنز؛ نمیخوای قبول کنی که بدبختی؟!
توی تاکسی نشسته بودن و با لبخند ملیحی بر لب، راهی پیدا کردن شغل مناسبی برای مدرکم بودم. غم غریبی توی ذهنم بود و هی فریاد می زد: «از خونه زدی بیرون؟ خب که چی؟ می خوای بری دنبال یه کار جدید؟ خب که چی؟ می خوای مثل بقیه صاحب خونه بشی؟ خب که چی؟ زن؟ بچه؟»
زدم توی سرم و گفتم «زهر مار! جلوی غریبه ها اسم زن منو نیار!»
غم غریب گفت: «روانی!»
حقیقتا وقتی با خودم فکر می کنم که غم غریب هم بی راه نمی گوید، شاید اصلا باید همه چیز را فراموش کنم و بروم در صفحات اجتماعی ام ناله کنم. سرفه ای کردم و سعی کردم از این فکرها بیرون بیایم و سعی کردم با یک انرژی مضاعف روزم را آغاز کنم. دستم را مشت کردم و بلند گفتم: «Yes! همینه!»
مسافران تاکسی چپ چپ نگاهم کردند، غم غریب گفت: «ضایع شدی بدبخت؟ حقت بود.»
لحظات سختی را تجربه می کردم از طرفی فشار نگاه مسافران و از طرفی فشار مسافر کنار دستی ام که انگار تاکسی مال پدرش بود.
سعی کردم خودم را سرگرم کنم. به راننده گفتم: «آقا موزیک خوب چی داری؟»
راننده چپ چپ نگاهم کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. توجه نکردم و ادامه دادم: «فلش من موزیک های خوبی داره، بیا بزن شاد شیم!»
مرد جوانی ه روی صندلی جلو نشسته بود گفت: «خوش به حالت واقعا، من که بریدم!»
گفتم: «دیر نیست؟»
گفت: «از دنیا بریدم.»
گفتم: «آها، خب به هر حال هر روز یه روز جدیده، ما باید با امید زنده باشیم.»
مسافران دسته جمعی تاسف خوردند و سرشان را تکان دادند. راننده که مشغول تمیز کردن شیشه جلو بود، دستمالش را توی داشبورد گذاشت و شروع کرد به تکان دادن سرش به نشانه تاسف.
گفتم: «ببخشید قضیه تموم شده ها، دوستان متاسف شدند تموم شد رفت.»
گفت: «نه این برای جمله بعدی ات بود.»
سعی کردم خودم را با گوشی ام سرگرم کنم، پیامک هایم را چک می کردم: «می خوای بهت بگم دوستت داره یا نه؟ ۲ رو بفرست» ۲ را فرستادم، چند لحظه بعد جواب آمد: «واقعا برات متاسفم که فکر می کنی من می تونم بهت بگم دوستت داره یا نه!»
گوشی را توی جیبم گذاشتم و کرایه را از جیبم بیرون آوردم و به راننده دادم.
راننده: «پول خرد نداشتی؟»
گفتم: «دارم ولی نمی دم» (سریع با لبخند به صورت مسافر کناری ام نگاه کردم و سعی کردم ژست پیروزمندانه بگیرم)، مسافر کناری سرش را پایین انداخت و سوکت کرد، خواستم کم نیاورم بنابراین به صورت مسافر کناری اش که خانم جوانی بود نگاه کردم و لبخند زدم، مسافر جلویی زد توی سرم و گفت: «مردک خجالت نمیکشی؟ خودت خواهر و مادر نداری؟»
کلافه شدم و فریاد زدم: «آقایون، خانم ها، یک مقدار با انرژی بیشتری روزتون رو شروع کنید، خب این چه شروع کردن روزه؟ با همین روحیه تا آخر شب می میرین.»
راننده گفت: «داداش شما مرفه بی دردی، ما حوصله خودمونم نداریم.»
گفتم: «نه والا منم مشکل دارم، بدهی دارم، خونه ندارم، شغل ندارم، شهریه دانشگاهم مونده.» اشک توی چشمانم جمع شد و ادامه دادم: «همین الان هم دارم میرم دنبال کار، حتی امیدی هم ندارم که یک جای خوب، کار پیدا کنم.»
مسافر کناری ام گفت: «آهان، حالا شد.»
گفتم: «خیالت راحت شد؟ پدرم هم سرطان داره، دکتر گفته یه هفته دیگه بیشتر زنده نیست.»
گفت: «ای ول، همینه داداش، بریز بیرون هر چی تو دلت مونده. با ما راحت باش.»
گفتم: «۷۲ ساعته که هیچی جز آب نخوردم؛ سرفه می کنم آب می ریزه بیرون از گلوم...» «ببین خودت».
شروع کردم به سرفه کردن که یک و نیم لیتر آب ریخت روی صورت مسافر بغلی.
گفت: «ای جانم... هر چی مونده بریز روی خودم.»
گفتم: «ببخشید، این تهش بود، بقیه رو واسه ادامه حیات لازم دارم.»
راننده با لحن پدرانه ای گفت: «ببین پسرم، اگر ادای خوشبخت ها رو درآورد باعث خوشخبتی می شد، هرگز اجازه نمی دادند کسی ادا در بیاورد... نیچه.»
گفتم: «مال حسین پناهی نبود؟»
گفت: «از بحث اصلی دور نشیم داداش، داشتی از بدبختی هات می گفتی!»
نظر کاربران
دقیقا!!!!! غیر از این نیست همه به شکلی بدبختن