راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد
چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند
زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده
و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب
و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدر است
ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقتی است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید
بوف کور | صادق هدایت
آقای کوینر از پسر بچهای که زارزار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستام قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
داستانک های فلسفی | برتولت برشت | مترجم: علی عبداللهی
فلیسه، من با هر آنچه در وجودم به عنوان یک انسان خوب است، تو را دوست دارم. با هر آنچه در وجودم سزاوار هشیار بودن در میان هستی میکند. اگر این چیزی نیست، پس من هم چیزی نیستم. من تو را همین طور که هستی دوست دارم، با بخشهایی، از تو که خوشم میآید و نیز آنهایی که خوشم نمیآید، همه چیز را، همه چیز را. تو این طور حس نمیکنی، حتی اگر هر چیز دیگر سر جایش باشد. تو از من خشنود نیستی، با چیزهای مختلفی از من مخالفی، مرا چیزی جز این که هستم میخواهی. من باید "بیشتر در دنیای واقعی زندگی کنم،" باید "همه چیز را همان طور که میبینم بپذیرم،" و غیره. این را متوجه نیستی که اگر واقعاً این برایت یک ضرورت درونی است که چنین بخواهی، در این صورت دیگر مرا نمیخواهی، بلکه میکوشی تا مرا از سر باز کنی. فلیسه، چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همان طور که هستند بپذیرد، یا همان طور که هستند به حال خودشان بگذارد. آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنشان را برهم می زند. چون یک انسان از قطعههای واحدی درست نشده است که بتوان تکه ای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک
سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده میشود. اما، فلیسه - حتی با وجود این که با چیزهای مختلفی از من مخالفی و میخواهی آنها را عوض کنی، من حتی این را هم دوست دارم؛ اما آنچه برای تو میخواهم این است که آن را بدانی.
نامه به فلیسه | فرانتس کافکا | مترجم: مرتضی افتخاری
باید یاد بگیرید نمیتوانید محبوب همگان باشید. شما میتوانید بهترین آلوی دنیا باشید، رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه.
اما یادتان باشد، هستند آدمهایی که آلو دوست ندارند.
باید بفهمید که اگر مرغوبترین آلو هستید، اما دوست شما آلو دوست ندارد، حالا می
توانید انتخاب کنید که موز بشوید، اما باید متوجه باشید که اگر تصمیم بگیرید موز بشوید، همیشه یک موز درجه دوم خواهید بود، در حالیکه میتوانستید برای همیشه بهترین آلوی دنیا باقی بمانید.....
زندگی عشق و دیگر هیچ | لئو بوسکالیا | مترجم: مهدی قراچه داغی، زهره فتوحی
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.
سمفونی مردگان | عباس معروفی
من چیزی از گناه سر در نمیآورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود، حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن دربارهٔ گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول میگیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همانها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی!
پیر مرد و دریا | ارنست همینگوی | مترجم: محمد تقی فرامرزی
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم | نادر ابراهیمی
«زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.»
من او را دوست داشتم | آنا گاوالدا | مترجم: الهام دارچینیان
معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه میخوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمیشوی.
تربیت اروپایی | رومن گاری | مترجم: مهدی غبرائی
خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم. اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم. عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانهٔ بدی بود.
شیطان و دوشیزه پریم | پائولو کوئلیو | مترجم: آرش حجازی
"وقتی سیگار کشیدن در رستورانهای نیویورک ممنوع شد، دیگر بیرون از خانه غذا نخوردم. وقتی آنرا در محل کار ممنوع کردند، کارم را ترک کردم و وقتی قیمت یک پاکت سیگار به هفت دلار رسید، اسباب و اثاثیهام را جمع کردم و به فرانسه رفتم."
وقتی شعلهها شما را در بر میگیرند | دیوید سداریس | مترجم: نادر قبله ای
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازه شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوباند تا بد و در حقیقت، مساله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد ناداناند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومید کننده ترین ننگها، ننگ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازه آدم کشی میدهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن بینی کافی وجود ندارد
طاعون | آلبر کامو | مترجم: رضا سید حسینی
"دوست داشتن" عضوی از بدن است. درست است که همه فوراً به فکر "قلب" می افتند ولی من می گویم که " دوست داشتن " دندان آدم است دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند ...حالا تصور کنید روزی را که " دوست داشتن " آدم درد میکند! آرام و قرار را از آدم میگیرد! غذا ازگلویت پایین نمیرود، شبها را تا صبح به گریه مینشینی ...آن قدر مقاومت میکنی تا یک روز میبینی راهی نداری جز اینکه دندان " دوست داشتن" ات را بکشی و بیاندازی دور! حالا ... دندان دوست داشتن را که کشیده باشی، حالت خوب است، راحت میخوابی، راحت غذا میخوری و شبها دیگر گریهات نمیگیرد ولی ...همیشه جای خالیاش هست، حتی وقتی از تهدل میخندی...
طلایی کوچک | دیل کارنگی | مترجم: مینا حاج غلام
شاید درست نباشد خوابهایم را برایتان تعریف کنم. خوابهای من قدیمیاند و از مد افتاده. خوابهایی که بیشتر مناسب یک پسربچهاند تا مردی بزرگسال، راوی، داتو، ناتالیا مثل سه یار جدا نشدنی در مادرید، روزها را باهم میگذراندند. ناتالیا همسر بانکداری است که به دلیل مشغلههای زیاد، داتو را استخدام کرده تا همدم همسرش باشد. اما راوی رفته رفته مجذوب زیبایی دست نیافتنی ناتالیا میشود.
مرد است و احساسش | خاویر ماریاس | مترجم: پریسا شبانی
چشمهای گریان یک مرد چرا این قدر ما را مضطرب میکند؟ بله، چشمهای گریان یک زن هم هیچ خوشحال کننده نیست و اگر یک کم صمیمی و اهل دل هم باشیم که از دیدنش حسابی دچار ترحم و دلسوزی میشویم، اما اگر موضوع چشمهای گریان یک مرد باشد قضیه کاملاً فرق میکند، برای اینکه اهل دل باشیم یا نه، از دیدنش دچار بیچارگی میشویم و درماندگی. انگار دنیا به آخر میرسد و علاجی هم ندارد. مثل عزیزی که به مرض لاعلاجی گرفتار باشد و دم مرگ...
کتاب سیاه | اورهان پاموک | مترجم: حمدرضا مهدویفر
نظر کاربران
سلام لطفاً زود به زود پاراگراف های کتاب بزارید
از بخش های خیلی پرطرفدار محسوب میشه