راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت:
به تو توصیه میکنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل میتوانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته ای:
تو به خدا نیاز داری.
فیل (داستانکهای فلسفی) | برتولت برشت | مترجم: علی عبداللهی
من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم، من بودم که دستش را به دست گرفتم، و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم. اما با این همه، اگرچه چشمهایش گذاشتند که ببوسمشان، لبانش گریختند...نه تنها به بوسیدن من رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند، بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند...چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب میتواند داشته باشد؛ و آن چنین است:"برای این که او معشوق است، نه عاشق!!"
مثل خون در رگهای من | نامههای احمد شاملو به آیدا
شاید یک روزی بنویسم و در آن ثابت کنم که به عکس تصور انسانها, گاوها گاو نیستند. گاوها شخصیت پیچیده ای دارند. برخی پرخاشگر و زود رنجاند. اندام بزرگی دارند, ولی بسیار مهربان, متین و بی آزارند. گاوها اغلب بیماری قلبی دارند, و آن تنها بخاطر جثهٔ بزرگشان نیست, به خاطر رنجهایی ست که در طول زندگی میکشند.
اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟ | محمد صالح علاء
ما مرد نیستیم که نیازی به زندگی ابدی داشته باشیم. ما زنیم و برای ما یک لحظه بودن با مردی که به او عشق میورزیم، بهشت جاودانه است. و لحظه جدایی، جهنمی همیشگی. اینجا بر روی همین زمین است که ما زنان ابدیت را زیست میکنیم.
آخرین وسوسه مسیح | نیکوس کازانتزاکیس | مترجم: صالح حسینی
در این مملکت یک مشت آدم، ۹۹/۵ درصد باقیمانده را طوری تربیت کردهاند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهٔ بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان.
ببر سفید | آراویند آدیگا | مترجم: مژده دقیقی
یه چیزی که خیلی روم تأثیر گذاشت این خانونه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه میکرد. آدم فکر میکرد چون آدم مهربونیه داره گریه میکنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم. یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و میخواست بره دستشویی ولی خانوم هی بهش میگفت آروم بگیره ومواظب رفتارش باشه. اندازه یه گرگ مهربون بود. بعضیها اینطورین واسه یه فیلم چرت وپرت اشک میریزن ولی تو بیشتر موارد حرومزاده های پستن.
ناطور دشت | جی دی سلینجر | مترجم: احمد کریمی
زمستون فقط فصل پولداراست
آگه پولدار باشی، سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی. تازه بعدش بری اسکی!
آگه بدبخت باشی، سرما برات یه بلای آسمونیه، اون وقت یاد میگیری چه جوری از منظرههای پوشیده از برف، متنفر باشی!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی | مترجم: یغما گلرویی
وقتی که احساس تنهایی میکنید و به تنگ آمده ایداحتمال آن که انتخابهای ضعیف تری بکنید، بالا می روداستیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمیکشاند. با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد.
آیا تو آن گمشدهام هستی؟ | باربارا دی آنجلیس | مترجم: هادی ابراهیمی
گفت: خیلی میترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
بادبادک باز | خالد حسینی | مترجم: مهدی غبرائی
همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفهٔ خود میدانند، انگار که واقعیت مطلق، چهارچوب نگهدارندهٔ وجود، چیزی ضعیف و بی دفاع است.
این آدمها از کنار بیوه ای بر اثر جذام از شکل افتاده که چند سکه گدایی میکند رد میشوند، از کنار کودکان ژنده پوشی که در خیابان زندگی میکنند رد میشوند،
اما اگر کمترین چیزی علیه خدا ببینند داستان فرق میکند. چهرههایشان سرخ میشود، سینههایشان را بیرون میدهند، کلمات خشم آلودی به زبان میآورند. میزان خشمشان حیرت انگیز است. نحوهٔ برخوردشان هراس آور است.
این آدمها نمیفهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آنها باید خشمشان را متوجه خودشان کنند.
زندگی پی | یان مارتل | مترجم: گیتا گرکانی
ویلی: تو اینجا چکار میکنی؟
چارلی: خوابم نمیبرد. قلبم داشت آتش میگرفت
ویلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی! باید یه چیزی راجع به ویتامین و این حرفها یاد بگیری.
چارلی: اون ویتامینها چه فایده ای داره؟
ویلی: اونا استخوناتو درست می کنن.
چارلی: آره، اما قلب آدم که استخون نیست...
مرگ فروشنده | آرتور میلر | مترجم: عطاالله نوریان
خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شدهاند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعاً آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصاً اینکه ناگهان در یک مقطع خاصی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند... فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند.
مارک و پلو | منصور ضابطیان
بذر تمام بدبختیهای ما در سالهایی کاشته میشود که با آدمهایی سر و کار داریم که معتقدند، نه تنها دریافتهاند چه چیزهایی برای خودشان درست است، بلکه صلاح دیگران را نیز میدانند.
آنها با توسل به این اکتشاف خود و سنت مخربی که هزاران سال است بر فکر آنها سایه افکنده، احساس میکنند وظیفه دارند ما را مجبور کنند کاری را که از نظر آنها درست است (چون آنخ ماهو در زمان فرعون)، انجام دهیم. بزرگترین بدبختی انسان نحوه مقاومتش در برابر این اجبار است؛ نظریه انتخاب مخالف سنت باستانی، من صلاح تو را می دانم، است.
نظریه انتخاب | ویلیام گلاسر | مترجم: مهرداد فیروز بخت
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شدهام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار و پود وجودم عجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست…
پیلههای شیشه ای | سعید افشار
و همهٔ اینها درست مثل این بود که آدم یک بند آب ریزش بینی داشته باشد چون میخواستم همه چیز متوقف شود درست مثل موقعی که آدم میتواند سیم یک کامپیوتر را به هنگام خراب شدن دستگاه از پریز بکشد و من میخواستم بخوابم تا نتوانم به چیزی فکر کنم چون به تنها چیزی که در آن شرایط میتوانستم فکر کنم این بود که همه چیز چهقدر زجرآور است و توی مغزم دیگر سلول خالی برای هیچ چیز پیدا نمیشد اما خوابم نمیبرد و تنها میتوانستم همانجایی که بودم بنشینم و کاری جز انتظار کشیدن و زجر کشیدن از دستم بر نمیآمد.
ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون | مترجم:
نظر کاربران
این بخش امروز واقعاً فوق العاده بود دستتون درد نکه
واقعن خووووووب بود