طنز؛ قصة بختِ سياوش
حسن غلامعلیفرد در روزنامه قانون نوشت:
از همان اولش هم بخت با سياوش يار نبود. با اينکه پوستی سفيد داشت نامش را سياوش گذاشته بودند و همين او را به وسواس در پاکيزگی دچار کرده بود. آنقدر خودش را توی حمام میسابيد که وقتی از آنجا درمیآمد آدم را ياد سفيد برفي میانداخت، يعنی همانقدر سفيد و لُپ گُلی. وسواسش همه را عاصی کرده بود. تنها اميدشان اين بود که سياوش به سربازی برود و آنجا دست از وسواس بردارد اما وقتی به سربازی رفت او را مسئول شستن ديگها و يغلاویها کردند. تا آن روز هيچکسی توی پادگان درون ظرفهايی به آن تميزی غذا نخورده بود. وقتی دو سال خدمت و بشور و بسابش تمام شد تصميم گرفت برای خودش شغلی پيدا کند. اما هر جا میرفت يا نفر قبلی کار را قاپيده بود يا صاحبکار خوشش نمیآمد يک آدم وسواسی را استخدام کند. يکروز عموی سياوش او را به کارواش يکی از رفقايش برد و دستش را آنجا بند کرد.
اما او فقط يک هفته آنجا دوام آورد، صاحب کارواش از اينکه او برای شستن ماشينها اينقدر وسواس به خرج میداد به تنگ آمد و عذرش را خواست، گفت سياوش از بس ماشينها را میسابد بدنهشان خش برمیدارد. چند روز بعد شنيد يکی از دلاکهای گرمابه محل کمرش شکسته. رفت سراغ مردِ حمامی و ازش خواست استخدامش کند. چند روزی توی حمام دلاکی کرد و مردم را کيسه کشيد اما وسواسش در تميزی کار دستش داد، آنقدر مردم را کيسه میکشيد که بيچارهها پوستشان ورمیآمد و از کمرشان دود بلند میشد. چندتا از مشتریها به خاطر سوختگی راهی بيمارستان شدند. چند روز بعد گرمابه را به خاطر استفاده از نيروی غير متخصص پلمب کردند و سياوش باز هم بيکار شد. ديگر برای او کار نبود. کاسبها تا چشمشان به او میافتاد کرکره دکانشان را پايين میکشيدند و خودشان را میزدند به آن راه. چند وقت بعد مادر سياوش از غصه پسرش دق کرد و مرد. وقتی داشتند مادرش را توی خاک میگذاشتند يکی از خالههايش مويهکنان رفت سمت سياوش و فرياد زد: «مردهشور ببرَدَت». همان روز سياوش رفت توی مردهشور خانه و فرم استخدام پر کرد.
سالها گذشت. سياوش ديگر جوان نبود. چند تار موی سپيد ميان موهايش به چشم میخورد. زير چشمهايش گود افتاده و صورتش استخوانیتر از قبل شده بود اما هنوز همان سياوشِ وسواسی بود. آنقدر مردههای مردم را با دقت میشست و میسابيد که هرگز در زمان زنده بودنشان آن همه پاکيزه نبودند. جوری سِدر و کافور را روی اجساد میماليد که انگار سرآشپز يک رستوران فرانسویاست و دارد سس مخصوص روی استيکش میمالد. کسی هم اعتراضی نداشت و اتفاقا همه میخواستند «سياوش مردهشور» مرده شان را بشورد.
يکروز سياوش وسط غسالخانه چشمانش سياهی رفت و بيهوش شد. دکترها گفتند جمجمهاش آب آورده. انگار سالها وسواسی بودن و شستوشوهای مدام کار خودش را کرده بود و حالا آب رسيده بود به مغزش. سه روز بعد سياوش مُرد و جنازهاش را گذاشتند جلوی مردهشوری که جای او را گرفته بود. مردهشور نه تنها مثل سياوش در تميزی وسواس نداشت بلکه آنقدر تنبل بود که بدن بیجان سياوش را گربهشور کرد و در چشم بر هم زدنی او را درون کفن ساندويچ پيچ کرد و فرستادش بيرون. حتی خونی که پشت سرش دَلَمه بسته بود را هم نشست و خونِ سياوش ماند پسِ کلهاش. روزی که سياوش مُرد باران میآمد و همهجا پر از گِل بود. وقتی جنازهاش را انداختند توی قبر، گِل شتک کرد به هيکلش و همهجايش گِلی شد. اما کسی حواسش نبود که سياوش وسواسِ پاکيزگی داشته، همه میخواستند زودتر کار را تمام کنند و بروند پی زندگیشان حتی کسی حواسش نبود مدفوع پرندهها را از کف قبر پاک کند. سياوش آنقدر بختش بلند نبود که تميز از دنيا برود. با اينکه صورتش سياه نبود اما بختش سياه بود، شايد بايد نامش را میگذاشتند «سيابخت»...
از همان اولش هم بخت با سياوش يار نبود. با اينکه پوستی سفيد داشت نامش را سياوش گذاشته بودند و همين او را به وسواس در پاکيزگی دچار کرده بود. آنقدر خودش را توی حمام میسابيد که وقتی از آنجا درمیآمد آدم را ياد سفيد برفي میانداخت، يعنی همانقدر سفيد و لُپ گُلی. وسواسش همه را عاصی کرده بود. تنها اميدشان اين بود که سياوش به سربازی برود و آنجا دست از وسواس بردارد اما وقتی به سربازی رفت او را مسئول شستن ديگها و يغلاویها کردند. تا آن روز هيچکسی توی پادگان درون ظرفهايی به آن تميزی غذا نخورده بود. وقتی دو سال خدمت و بشور و بسابش تمام شد تصميم گرفت برای خودش شغلی پيدا کند. اما هر جا میرفت يا نفر قبلی کار را قاپيده بود يا صاحبکار خوشش نمیآمد يک آدم وسواسی را استخدام کند. يکروز عموی سياوش او را به کارواش يکی از رفقايش برد و دستش را آنجا بند کرد.
اما او فقط يک هفته آنجا دوام آورد، صاحب کارواش از اينکه او برای شستن ماشينها اينقدر وسواس به خرج میداد به تنگ آمد و عذرش را خواست، گفت سياوش از بس ماشينها را میسابد بدنهشان خش برمیدارد. چند روز بعد شنيد يکی از دلاکهای گرمابه محل کمرش شکسته. رفت سراغ مردِ حمامی و ازش خواست استخدامش کند. چند روزی توی حمام دلاکی کرد و مردم را کيسه کشيد اما وسواسش در تميزی کار دستش داد، آنقدر مردم را کيسه میکشيد که بيچارهها پوستشان ورمیآمد و از کمرشان دود بلند میشد. چندتا از مشتریها به خاطر سوختگی راهی بيمارستان شدند. چند روز بعد گرمابه را به خاطر استفاده از نيروی غير متخصص پلمب کردند و سياوش باز هم بيکار شد. ديگر برای او کار نبود. کاسبها تا چشمشان به او میافتاد کرکره دکانشان را پايين میکشيدند و خودشان را میزدند به آن راه. چند وقت بعد مادر سياوش از غصه پسرش دق کرد و مرد. وقتی داشتند مادرش را توی خاک میگذاشتند يکی از خالههايش مويهکنان رفت سمت سياوش و فرياد زد: «مردهشور ببرَدَت». همان روز سياوش رفت توی مردهشور خانه و فرم استخدام پر کرد.
سالها گذشت. سياوش ديگر جوان نبود. چند تار موی سپيد ميان موهايش به چشم میخورد. زير چشمهايش گود افتاده و صورتش استخوانیتر از قبل شده بود اما هنوز همان سياوشِ وسواسی بود. آنقدر مردههای مردم را با دقت میشست و میسابيد که هرگز در زمان زنده بودنشان آن همه پاکيزه نبودند. جوری سِدر و کافور را روی اجساد میماليد که انگار سرآشپز يک رستوران فرانسویاست و دارد سس مخصوص روی استيکش میمالد. کسی هم اعتراضی نداشت و اتفاقا همه میخواستند «سياوش مردهشور» مرده شان را بشورد.
يکروز سياوش وسط غسالخانه چشمانش سياهی رفت و بيهوش شد. دکترها گفتند جمجمهاش آب آورده. انگار سالها وسواسی بودن و شستوشوهای مدام کار خودش را کرده بود و حالا آب رسيده بود به مغزش. سه روز بعد سياوش مُرد و جنازهاش را گذاشتند جلوی مردهشوری که جای او را گرفته بود. مردهشور نه تنها مثل سياوش در تميزی وسواس نداشت بلکه آنقدر تنبل بود که بدن بیجان سياوش را گربهشور کرد و در چشم بر هم زدنی او را درون کفن ساندويچ پيچ کرد و فرستادش بيرون. حتی خونی که پشت سرش دَلَمه بسته بود را هم نشست و خونِ سياوش ماند پسِ کلهاش. روزی که سياوش مُرد باران میآمد و همهجا پر از گِل بود. وقتی جنازهاش را انداختند توی قبر، گِل شتک کرد به هيکلش و همهجايش گِلی شد. اما کسی حواسش نبود که سياوش وسواسِ پاکيزگی داشته، همه میخواستند زودتر کار را تمام کنند و بروند پی زندگیشان حتی کسی حواسش نبود مدفوع پرندهها را از کف قبر پاک کند. سياوش آنقدر بختش بلند نبود که تميز از دنيا برود. با اينکه صورتش سياه نبود اما بختش سياه بود، شايد بايد نامش را میگذاشتند «سيابخت»...
پ
نظر کاربران
این دیگه طنز نبود .... خیلی سیاه بود