اعتراف صمیمانه سوتی ها! (۷)
مجله یکشنبه:
*اعتراف می کنم هر وقت از پله های خونه مون می خوام برم بالا (10 تا پله داره تا طبقه بالایی) همیشه باید پای راستم رو بذارم رو پله اول و تو ذهنم یکی یکی پله هارو می شمرم. قسمت جالبش اینه که از عدد 41 شروع می کنم که پله آخری بشه پنجاهمی. خیلی احمقانه بود خودم می دونم...
*اعتراف می کنم یه بار وقتی سال اول راهنمایی بودم دندونم خیلی درد می کرد. 1 هفته ای بود باهاش ور می رفتم. داخلش خالی خالی شده بود. به ذهنم رسید با چسب دوقلو پرش کنم. این کار رو هم کردم. 1 هفته ای دردش کم شده بود اما هرچی می خوردم مزه چسب دوقلو می داد!!!!
*اعتراف می کنم که وقتی پنجم دبستان بودم برای خودم کارت مامور بهداشت درست می کردم و به بچه های کوچک تر نشون می دادم. می گفتم خوراکی چی می خورید؟ بعد که نشون می دادن می گفتم الان اسم تون رو به ناظم می دم بعد هم خوراکی هاشون رو می گرفتم می رفتم با دوستام می خوردیم.
*اعتراف می کنم سوم راهنمایی بودم و امتحان زبان انگلیسی رو 4 شدم. باید بابام برگه امتحانی رو می دید و امضا می کرد. من هم اومدم درستش کنم اما ریاضیم بد بود بجای اینکه یک رو بزارم پشت چهار، گذاشته بودم جلو. شده بود چهل و یک... بچه درس خونی بودم ها...
*اعتراف می کنم با یکی از دوستانم که فقط اسمش رو می دونستم و فامیلش رو نمی دونستم، برای مدت 6 ماه رفت و آمد و تماس و بیرون رفتن داشتم. هیچ وقت روم نمی شد فامیلش رو بپرسم چون فکر می کرد من می دونم! تا اینکه بالاخره یکی از دوستانش اون رو با فامیلش صدا کرد. انگار همه دنیارو بهم داده باشن!
*اعتراف می کنم یه بار تو استخر یکی از همسایه هامون رو دیدم / وقتی داشتیم لباس می پوشیدیم دیدم یه چیزی به پاش چسبیده. بهش گفتم آقای فلانی یه چیزی به بدنت چسبیده. می خواستم از پاش برش دارم دیدم پاک نمی شه. بنده خدا که اصرار من رو دید گفت نمی خواد اون خاله... فکر کن که من یه ربع به زگیلش آویزون بودم و فکر می کردم آشغال به پاش چسبیده...
*اعتراف می کنم یه بار به جای وانیل، بکین پودر ریختم توی قندون و یه هفته بعد یادم افتاد که اونی که میریزن روی قند وانیله!
*اعتراف می کنم بچه که بودم تابستون ها تو اوج گرما با ذره بین رو پشت بوم مورچه ها رو آتیش می زدم.
*اعتراف می کنم تو سن نوجوانی (10 سال پیش) وقتی از گیر دادن های مامان بابام خسته می شدم تصمیم می گرفتم خودکشی کنم. بعد می نشستم اینقدر قیافه همه فک و فامیل رو در حال گریه تصور می کردم تا قوتی که دلم خیلی می سوخت و پشیمون می شدم و اینچنین شد که زنده موندم...
*اعتراف می کنم چند سال پیش با پسرعموم قرار گذاشتیم بریم یه جایی. تو مترو که بودم پسر عموم بهم زنگ زد یه خورده که باهام صحبت کرد بهش گفتم صدات خوب نمیاد. این رو که گفتم یهو صدا خیلی عالی شد. حالا نگو پسرعموم تو فاصله یکی دو متریم وایساده. همه مسافرا هم دارن به من نگاه می کنن و زیر لب می خندن! بعدا که پسرعموم ماجرا را برایم تعریف کرد تا دو روز افسرده بودم از این سوتی تاریخی!
*اعتراف می کنم هر وقت از پله های خونه مون می خوام برم بالا (10 تا پله داره تا طبقه بالایی) همیشه باید پای راستم رو بذارم رو پله اول و تو ذهنم یکی یکی پله هارو می شمرم. قسمت جالبش اینه که از عدد 41 شروع می کنم که پله آخری بشه پنجاهمی. خیلی احمقانه بود خودم می دونم...
*اعتراف می کنم یه بار وقتی سال اول راهنمایی بودم دندونم خیلی درد می کرد. 1 هفته ای بود باهاش ور می رفتم. داخلش خالی خالی شده بود. به ذهنم رسید با چسب دوقلو پرش کنم. این کار رو هم کردم. 1 هفته ای دردش کم شده بود اما هرچی می خوردم مزه چسب دوقلو می داد!!!!
*اعتراف می کنم که وقتی پنجم دبستان بودم برای خودم کارت مامور بهداشت درست می کردم و به بچه های کوچک تر نشون می دادم. می گفتم خوراکی چی می خورید؟ بعد که نشون می دادن می گفتم الان اسم تون رو به ناظم می دم بعد هم خوراکی هاشون رو می گرفتم می رفتم با دوستام می خوردیم.
*اعتراف می کنم سوم راهنمایی بودم و امتحان زبان انگلیسی رو 4 شدم. باید بابام برگه امتحانی رو می دید و امضا می کرد. من هم اومدم درستش کنم اما ریاضیم بد بود بجای اینکه یک رو بزارم پشت چهار، گذاشته بودم جلو. شده بود چهل و یک... بچه درس خونی بودم ها...
*اعتراف می کنم با یکی از دوستانم که فقط اسمش رو می دونستم و فامیلش رو نمی دونستم، برای مدت 6 ماه رفت و آمد و تماس و بیرون رفتن داشتم. هیچ وقت روم نمی شد فامیلش رو بپرسم چون فکر می کرد من می دونم! تا اینکه بالاخره یکی از دوستانش اون رو با فامیلش صدا کرد. انگار همه دنیارو بهم داده باشن!
*اعتراف می کنم یه بار تو استخر یکی از همسایه هامون رو دیدم / وقتی داشتیم لباس می پوشیدیم دیدم یه چیزی به پاش چسبیده. بهش گفتم آقای فلانی یه چیزی به بدنت چسبیده. می خواستم از پاش برش دارم دیدم پاک نمی شه. بنده خدا که اصرار من رو دید گفت نمی خواد اون خاله... فکر کن که من یه ربع به زگیلش آویزون بودم و فکر می کردم آشغال به پاش چسبیده...
*اعتراف می کنم یه بار به جای وانیل، بکین پودر ریختم توی قندون و یه هفته بعد یادم افتاد که اونی که میریزن روی قند وانیله!
*اعتراف می کنم بچه که بودم تابستون ها تو اوج گرما با ذره بین رو پشت بوم مورچه ها رو آتیش می زدم.
*اعتراف می کنم تو سن نوجوانی (10 سال پیش) وقتی از گیر دادن های مامان بابام خسته می شدم تصمیم می گرفتم خودکشی کنم. بعد می نشستم اینقدر قیافه همه فک و فامیل رو در حال گریه تصور می کردم تا قوتی که دلم خیلی می سوخت و پشیمون می شدم و اینچنین شد که زنده موندم...
*اعتراف می کنم چند سال پیش با پسرعموم قرار گذاشتیم بریم یه جایی. تو مترو که بودم پسر عموم بهم زنگ زد یه خورده که باهام صحبت کرد بهش گفتم صدات خوب نمیاد. این رو که گفتم یهو صدا خیلی عالی شد. حالا نگو پسرعموم تو فاصله یکی دو متریم وایساده. همه مسافرا هم دارن به من نگاه می کنن و زیر لب می خندن! بعدا که پسرعموم ماجرا را برایم تعریف کرد تا دو روز افسرده بودم از این سوتی تاریخی!
پ
نظر کاربران
مورچه رو شدیدن هستم.
پاسخ ها
میازار موری که دانه کش است بترس از عمویش که چاقو کش است...هه....هه .زهرا خانوم یه خورده احساسات نداشتی این بدبخت هارو نسوزونی؟
زهرا دلبندم اون شدیدا هست
خوب بود. اولین باری بود که ای مطالبو خوندم.
پاسخ ها
منم همینطور
من کارم بانکیه یه سری یه مشتری اومد که قبضشو پرداخت کنه پولو با قبضه بهم داد.من مبلغ قبضه رو نیگاه کردم گفتم آقا پول قبضتون اینقدر میشه!اونم هی میگفت باشه منم میگفتم آقا پول قبضتون اینقدر میشه یعنی که پولتون رو بدید بیچاره بعد 5دقیقه گفت خانم من پولم رو دادم بعد نگاه کردم دیدم بنده خدا پولشو داده.دیگه روم نمیشد سرم رو بگیرم بالا....!
آخریه چی بود نفهمیدم
حالا من یه چی بگم
نه سالم بود خواهرمم یه ساله من و اون خونه تنها بودیم گشنه بود منم بردمش تو آشپزخونه نشوندمش رو کابینت و رفتم در یخچالو باز کردم براش چیزی بیارم یه دفعه یه صدای گورومبی بلند شد برگشتم دیدم خواهرم پخش زمین شده بدبخت الهی صداشم در نیومد طفلکی
avvali ba yeki monde be akhari kare man bude:D
اعتراف میکنم وقتی دبستان میرفتم خیلی دوست داشتم بچه ها مشقاشونو ننویسن بعد معلم گوششونو بگیره از کلاس پرتشون کنه بیرون و اونام هی التماس و گریه کنن!!! خدائیش بعضیاشون خیلی حرص آدمو درمیاوردن:))))
(قبول دارم؛ کارم زشت بود. ولی عالم بچگی بود دیگه...)
پاسخ ها
هه..هه.ایول
اعتراف میکنم الان لبم یه هفته هست افت زده هر وقت مسواک میزنم از شدت درد دوست دارم کلم رو بکوبم به دیوار!
پاسخ ها
خوب مسواک نزن........
اعتراف می کنم که هیچوقت یه دفتر مشق درست حسابی نداشتم
یعنی مشق نوشتن جونمو می گرفت
وقتی هم معلم ها می گفتن دفترهاتونو بیارید ببینم آخرین درسی که داده بود تو یه دفتر جدید می نوشتم و می بردم
یا اینکه مبصر بودم مال بقیه رو جمع می کردم می بردم متوجه نمی شدن مال من توشون نیست
خلاصه اگه هم می فهمیدن به روم نمی اوردن آخه بچه زرنگ کلاس بودم.
پاسخ ها
عجب کلکی بودی
آره حیف نون ولی نمی دونم چرا در موردش احساس گناه نمی کنم.
ببینم چرا این همه به من منفی دادید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
shgerd zerangi k daftar nadashteh bashe jalebe
خوب بی مزه ست دیگه
یه کم نمک بخوری خوب میشه
اعتراف میکنم که دوره ی راهنمایی بخاری دفتر مدیر رو ترکوندیم و از اونجا چندبار شیرینی کش رفتیم
دوم دبیرستان معاون که از دست اکیپمون داغون شده بود اومد کلاس و (خداشاهده)درحالیکه گریه میکرد ازمون تمنا کرد که دیگه آروم باشیم
مام تا روز بعد آروم بودیم...
پاسخ ها
badbakhtesh kardeh boodid dige
اعتراف میکنم بچه که بودم بعضی وقتها میرفتم سراغ شلوار بابام و از جیبش پول در میاوردم .
یه بار که بابام خوابیده بود و شلوارش هم بالا سرش بود سینه خیز رفتم سراغ شلوارش.
وقتی به شلوار رسیدم دستمو کردم تو جیبش و داشتم دنبال پول میگشتم که بابام بیدار شد و منم که هول شده بودم خودمو زدم به خواب.
بابام تا منو دید گفت:صادق اینجا چه کار میکنی.
منم با صداییی خواب الود گفتم نمیدونم اینجا خوابم برده بود.ولی یادم رفته بود دستمو از تو جیب شلوارش دربیارم وهمینکه بابام شلوارشو کشید دست من همراه با یه اسکناس 200 تومنی از توجیب بابام دراومدو....
پاسخ ها
خیلی باحال بود
heh khub bud khodaie :D
khafe nashi kaf kardam ba karet :))
جون خودت خیلی نابغه ای
واااای آخرش بود،
نــــــه خوشم اومد!!
تصور کردن حالتت موقع خواب هم خنده داره
اخریه جالب بود!
اعتراف می کنم یه بار داداشم که بچه بود خیلی اذیت کرد و من بهش چند تا قرص خواب دادم حالش بد شد بردنش بیمارستان ولی به خیر گذشت.البته خودم 7سالم بود.
پاسخ ها
خسته نباشی..
خوب کاری کردی ....اخه واقعا رو مخن
تو که یکی یدونه ای شکیبا خانوم.
٥سال پيش داشتم صبح زود ميرفتم پياده روى ،سر كوچه يه ماشين جديد ديدم كه تا حالا نديده بودم (اولين c5 هايي كه در اومده بود)گفتم ببينم توش چه شكليه !خلاصه كله ام رو بردم تو شيشه دودى ماشين و داشتم واسه خودم صفا ميكردم كه يكهو ديدم يه صورت از اون ور شيشه داره رخ به رخ و هاج و واج نگاهم ميكنه!!!عين ابله ها تا سر چها راه بعدى از هولم دويدم!!!
از اون بدتر كه ماشين مال ارشيتكت خونه تازه تخريب شده ى سر كوچه بود كه هر روز از ٦ صبح تا٦ بعد از ظهر سر كوچه وايستاده بود و هر بار كه ميديدمش مجبور بودم يادم بيفته چه دسته گلى به اب داده بودم!!
چه ميدونستم ساعت شيش صبح كسى تو ماشينه!
پاسخ ها
خیلی جالب بود ، سرک کشیدن و .... بعد هم دویدن !!
vay tabasom jan bade ye modadt ye dele sir khandidam mersi
این بلا سر منم اومده...ولی من وقتی میترسم نمیدونم چرا خندم میگیره اینقدر خندیده بودم شل شده بودم نمیتونستم بدوم....
اونایی که منفی دادن نشون دادن که آدمای شادی نیستن.
خیلی باحال بود، کلی خندیدم.
مرسی از نظر لطف تک تک شما دوستان بسیار خوبم
kheily jaleb bod mano yade khaterei andakht
ba dostam rafte bodam bage delgosha konjkav shodam az peleha beram bala bebinam che khabare
chandta pele ke raftam bala sedaye sag shenidam bedone inke bedonam az kojast ba giyafeye khande dary rahe raftaro az tars ba do bargashtam
yadesh bekheir dostam ta 1saat dasht azam mikhandid
اعتراف مي كنم وقتي دبستان ميرفتم از سازمان بهداشت اومدن مدرسمون و ظرفهاي كوچيكي جهت مدفوع بهمون دادن كه تا فرداش يا پس فرداش بياريم مدرسه و تحويل بديم.
خلللللللللللاصه نشون به اون نشون كه اقا شب ديدم كه اين ظرفه خيلي ضايع بو ميده بده اينجوري تحويل بدم! رفتم ادكلن مامانم و ورداشتمو روش خالي كردم و فرداشم به مدرسه تحويل دادم. ولي خودمونيما وقتي درشو باز كردن چه حالي كردن!
پاسخ ها
وااااااااااااای خیلی باحال بود دستت درد نکنه
سال سوم راهنمای جام کنار پنجره کلاس بود عادت کرده هروز خوراکی میزاشتم تو کیف و یواشکی سرکلاس میخوردم. آخه شما نمیدونید چه فازی داشت دید زدن طبیعت مدرسه و تخمه شکستن و برنامه ریزی واسه زنگ تفریح که بالای کدوم درخت برم واسه میوه بهتره...
اخر سال دفتر خاطراتی میدادیم معلما برامون یادگاری بنویسن. خدا حفظ کنه دبیر عربیمون نوشته بود خانم سرکلاس انگاری کنار ساحل دریا نشته بود و تو عالم خودش تخمه میشکست...
ما خوشهال که نمیفهمه نگو اون بیچاره همه سال خلاف مارو میدیده برومون نیاورده.
برای دوستان قدیمی شاید تکراری باشد
و اعتراف میکنم:(با عذر خواهی از همه دوستان)
دوران کارآموزی در مرکز بهداشت برای اولین بار خواستم بچه ای را واکسن ثلاث ( دیفتری ، کزاز ، سیاه سرفه ) بزنم که دیدم سرسوزن تو باسن بچه فرو نمیره و بچه شروع کرد به گریه کردن ، و مسئول بخش با عصبانیت اومد و خودش این کار رو انجام داد و اون هفته اصلا" اجازه تزریق واکسن نداشتم ، هرچند در مراکز دیگه با تمرین بیشتر یاد گرفتیم !!!!
پاسخ ها
لایکو اشتباه زدم
inam jaleb bod k ba dampai omadeh bodid.....
ماهچهره خانم سلام
ماشاا... به این هوش شما
هنوز که یادتون نرفته !!!!
Merci adam k khaterehay khobo faramosh nemikone
اعتراف می کنم کلاس اول ابتدایی بودم زنگ آخرتوی نمازخونه ی مدرسمون جشن بود باچندتاازدوستام نرفتیم پایین وتصمیم گرفتیم تخته پاک کن روخیس کنیم وبه تخته بکشیم!باچه ذوق وشوقی وچه قدر دزدانه رفتیم پایین که مباداکسی ببیندمون.بعدتخته پاک کن روخیس کردیم ومالیدیم به تخته وخیلی خندان منتظرشدیم تاخشک بشه ولی اینقدرخیس بودکه خشک نشد.فرداکه اومدیم مدرسه فهمیدیم چه گندی زدیم!!!
پاسخ ها
البته ما از این روش استفاده میکردیم تا زنگ بعدش معلم نتونه رو تخته چیزی بنویسه و بجای درس دادن معلم داستان تعریف میکرد تا تخته خشک بشه!
سوتيهاى تبسم و سارا خوب بود ولى من خودم اصلا سوتى نداشتم كه بنويسم
پاسخ ها
چرا داشتی یادتت نمیاد
یادمه یه بار 15سال پیش وقتی 7سالم بود یه پیر مردی تو کوچمون بود که علاقه ی زیادی به شوت کردن زباله های کوچه به کنار راه داشت.
یه بار یه کارتن روپر از سنگ های بزرگ کردم
گذاشتم وسط کوچه بنده خدا اومد شوتش کرد پاش مو ورداشت افتاد زمین.
پاسخ ها
فهمیدیم 22 سالته
خیلی باحال بوددد!!!لایک!!!
ایول خوشم اومد
ای شیطونک..
یه بارم مرغ هم سایه مون اومده بود خونه ما
من شوت کردم زیرش. پروین خانوم همسایه ی قدیمی مون(صاحب مرغ)شنیدم که به مامانم می گفتش که:والا نمی دونم این مرغه چش شده؟
یه هفته اس تخم مرغ شکسته می زاره ا.....
ههههههههه.........
پاسخ ها
ماشششششششششششاالله چقدرم بانمكي!
خالی بندیه محضه
من 25 سن داشتم شنا بلد نبودم يه روز با اسرار بچه ها رفتيم استخر منم طناب وسط استخرو گرفته بودم و ميچرخيدم با خودم گفتم برم تو يه متري حال كنيم.رفتم كه يه دفعه پام ليز خورد رفتم زير آب حالا داد ميزدم كمك كمك بچه ها از خنده مارپيچ ميرفتن.يكشون گفت خوب بلند شو واستا تازه فهميدم قدم 180ده تو يه متري ميخواستم غرق شم.از خجالت روم نميشد برم بيرون
پاسخ ها
هه...هه..هه موفق باشی
یه کوهی تو گرگان هست من همش فک میکردم این دماونده.بعد جلو یه نفر یه سوتی دادم ولسه همین.:Dبعد بقول دوستام من خدای سوتیم
اعتراف میکنم که هیچ وقت اعتراف نکردم
پاسخ ها
خوشم اومد
خاطره نغمه خیلی با حال بود .
اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم انگشت دستم زخم شده بود و داشت خون میومد من تو کوچه مدرسه ایتاده بودم و داشتم گریه می کردم یک پسر جوون بهم گفت چیه کوچولو چرا گریه می کنی یه جوری که دلش برام بسوزه گفتم نیگا انگشتم اوخ شده . اونم یه جوری که انگار خیلی دلش باسم سوخته نگام کرد و گفت رفتی خونه انگشتت رو بکن تو یک ظرف آبلیمو نمک دستت خوب میشه منم رفتم خونه با اعتماد به نفس کامل انگشتم رو کردم تو ظرف آب لیمو نمک و جیغم تا هفت تا خونه اونور تر رفت ...
پاسخ ها
دم اون پسره گرم
اخی بمیرم برات. میدونم چه دردی داره دلم برات سوخت
خیلی باحال بود
اعتراف مي كنم دفه اولي كه سصوار مترو شدم با دوستم با هم بوديم 2تا بليط 2سفره خريد و به من گفت با هركدوم از اين بليطا ميتونيم 2بار بريم تو مترو
منم فك كردم ميگه با هر كدوم ميشه 2 نفر رفت
بليطو دادم دستم خودش زودتر بليطو زد و رفت منم پست سرش رفتم كه بين در گير كردم
مامور قطار گفت نمي خواي بليط بدي؟؟؟!!!
تا خود مقصد مي خنديديم!!!:D
پاسخ ها
دیگه چقدر صرفه جویی؟
دو سفره تازه هر بارشم 2 نفر؟
خسته نباشی
sotiaye hamatono khondam mamnon shadam kardin dostan
اعتراف میکنم وقتی 7 سالم بود میخواستم به خواهر 1سالم بفهمونم که بخاری داغه و نباید بهش دست زد دستشو چسبوندم به بخاری!!!!!
هنوزم دلم کباب میشه واسه دستای کوچولوی تاول زدش:(
پاسخ ها
اگه خاستی بهش یاد بدی تنور داغه یه بار کله شو بکنی تو تنور کاملا متوجه میشه....
اعتراف نمی کنم!!
پاسخ ها
تو رو خدا!!!!
سوتی ایران جالب بود ، شادم کردین الهی خدا روحتون شاد کنه :)
پاسخ ها
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
اعتراف میکنم دوران بچگی دائم با داداشم که 4سال کوچیکتره بزن بزن داشتیم. هرچی کتک میخورد روش کم نمیشد بعضی وقتا با نامردی ضربه میزد و فرار میکرد. خدا رحم کرد هیچکدوممون نمردیم تو این دعواها
اون یکی مونده به اخریه اند اعتراف بوود
اعتراف میکنم تو دوره نوجوونی یه دفعه رفته بودم مغازه شلوار بخرم، با فروشنده هه ر یه خورده رودرواسی داشتم . وقتی شلوار مورد نظرمو انتخاب کردم و خواستم پولشو بدم همین که پول رو گذاشتم جلو فروشنده یهو هول شدم گفتم قابل شما رو نداره .
رفیقم که کنام بود زد زیر خنده که فروشنه هم باهاش همصدا شد .... تا یک ماه برای رفیقم سوژه شده بودم
بچه که بودیم یه زنبورمرده افتاده بودروزمین منم برداشتم چسبوندم به صورت بچه همسایمون ،بچه بیچاره گریه کنان رفت خونشون .بعدهافهمیدم زنبوره جون داشته نیشش زده
یادش به خیر چند سال پیش برای تسلیت رفته بودم خونه یه اشنا به جای تسلیت گفتم همیشه تو شادی باشین .خدا میدونه بعدش چه عرقی کردم
اعتراف ميكنم يه روز با بچه هاى فاميل چند تا سيگار شوهر خالمو دزديديم رفتيم يه گوشه بكشيم همه هول كرده بوديم مات ومبهوت همو نكاه ميكرديم تازه فهميديم كبريت نداريم!
پاسخ ها
دقت کردین همه ی شوهر خاله ها سیگارین؟
شوهر خاله ی من سیگاری نی
شوهر خاله های من هم سیگاری نیستن
اشکال نداره عوضش شوهر عمه هاتون سیگارین.
اعتراف می کنم از رنگ قرمز خوشم می اد
یکی یه لایک قرمز تقدیم کردم
پاسخ ها
اولین لایک قرمزمن بودمااااااا
خوب عزیزم منم از لاک قرمز خوشم میاد..منظورت اینه که پسری
شرمنده می کنین
دشمنت شرمنده عزیزم
قربونتون برم
پرچم قرمز همیشه بالاست
Hef k fontam EN vagarna sothihay toopi dashtam
من بچه بودم عاشق عینک بودم . یه روز تو مطب دکتر با مامانم نشسته بودم داشتم مامانم رو راضی می کردم منو ببره پیش چشم پزشک بلکه بهم عینک بدن نگام افتاد به تابلویی که اون طرف سالن بود و توش 15 قو داشتن شنا می کردند برای اثبات ضعف چشمم به مامانم گفتم من الان اون 15تا قوی توی اون تابلو رو نمی بینم
دل شاد باشید همیشه .الان تو کافینتم انقد بلندبلند خندیدم که همه کنجکاو نگام میکنن ببینن چه خبره!
اعتراف میکنم:همسایه امون یه خروس داره که فقط از ساعت دو تا شش بعد از ظهر آواز میخونه اونم چه آوازی!!!از قضا اتاق منم روبه کوچه است وهمیشه صداش میاد تواتاقم مثل اینکه تو اتاقم قوقولی قوقو میکنه.یه بار که شدید خوابم می آمد حرصم گرفت رفتم پشت پنچره دیدم آقا خروسه تو کوچه واسه خودش میگرده وآواز میخونه اونم ساعت 3. با چسب کاغذی رفتم قشگ نوکشو چسبوندم به هم.البته چند تا هم نوک بهم زد هاا.هیچم ناراحت نیستم.قیافه صاحبش دیدنی بود
پاسخ ها
ایول بابا سمانه خانوم!من فک میکردم همه دختر خانوما از خروسو ومرغو وجوجه میترسن.بابا ایول.
احمد رضا جان فکر شما کلا اشتباهه.بهتره نوع فکرتونو عوض کنید دیگه زمونه عوض شده،من خودم یه پسر خاله21ساله دارم از سوکس میترسه
یه بار بچه بودم زبون خواهرم رو به قالب یخ چسبوندم که بهش نشون بدم قالب یخ چه قدر سرد است.
پاسخ ها
دقیقا چند بار بچه بودی
وای برا منم اتفاق افتاده پوست زبون کنده میشه
ووووووییی جنایتکار
اعتراف می کنم یه بار میخواستم برم سرکار دیدم ماشینم خرابه زنگ زدم اژانس گفت ماشین پراید نوک مدادیه رفتم پایین دیدم یه پراید نوک مدادی وایساده فک کردم چه سرعتی سه سوته رسیده!نمی خواستم جلو بشینم رفتم عقب دیدم کاپشنش عقبه گفتم "میشه کاپشنتون رو بردارین؟"آقاهه چپ چپ نیگا می کرد بعد یه پراید نوک مدادی اومد منو دید گفت:" اژانس می خواستین؟"منم=) گفتم ببخشید و در رفتم اقاهه این طوری شده بود@:
راستی یه بارم بچه بودم مامانم برا دادن عیدی به سرویسم اومده پایین گفته ماشینش چه رنگیه؟من گفتم مشکی بعد مامانم رفته کیف منو گذاشته تو ماشین یه اقایی داره بهش سکه می ده بعد سرویسم اومده من مامانم رو صدا کردم اونم =) منم هرهرهر
ongadr ke dastanhaye bacheha khande dar bod sotyha bi maze bodan
mamnon delam shad shodo yade khaterate khodam oftadam
bazam az in kara anjam bedino vase ma tarif konin
:این خاطره مال یکی از دوستای صمیمه:یه بار که شب تو درمانگاه پزشک کشیک بودم،حوصله ام سر رفت.با بچه ها قرار گذاشتیم کمی بخندیم.تو اتاق پزشکان ریس درمانگاه راحت خوابیده بود.با نخ بخیه روپوشش که توتنش بودو دوختم به تشک تخت بعد آروم امدم بیرون دروبستم.ده ثانیه با باسر رفتم تو اتاق(طوری در کوبیدم که خود ترسیدم)وفریاد زدم آتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــش. هیچی دیگه بقیه اشم معلومه!!!!!!!!!!
پاسخ ها
خیلی باحال بودددددددددد
اگه من جای ریس درمانگاهتون بودم همون لحظه اخراجتون میکردم.ولی بااااااااااااااااااااااااااحال بید مرسی.
خیلی خنده دار بود. اونقد خندیدم اهل بیت فک میکنن دیونه شدم!!!
بچه ها فکروشو بکنید،آقای دکترو که تشک تخت چسبیده به پشتش!!
صحنه ی جالبیه.
ممنون رقیه خانوم
جون خودت جرات داری با رئیستون همچین کاری کنی!!!!!!!!!!
من جراتشو دارم،چون رییسم پسر خالمه
این سوتی نیست یک خاطره است : 4 یا 5 سالم بود توی خیابون با بابام داشتم میرفتم سر یک چهارراه ماشین پلیس وایستاده بود . من به بابام گفتم من با این پلیسه کار دارم . بابام گفت چیکار داری گفتم حالا بریم من کارش دارم . رفتیم اونر خیابون اگر از من بپرسید میگم یک آقایی تو ماشین نشسته بود بعدا فهمیدم سرهنگ بوده .
بابام بهش سلام کرد و دست داد و گفت دخترم کاری با شما داره و هرکارش کردم نگفت چیکار داره اگر حرفی زد شما بگذارید رو حساب بچگی ...
پلیسه نیگام کرد گفت چیه عمو جون گفتم سلام آقا پلیسه گفت سلام جونم
گفتم مگه شما نمی گید ما باید از خط کشی چهارراهها رد شیم ؟ گفت بله شما حتما باید از خط کشی چهاراه ها رد شید گفتم پس چرا این چهار راه خط کشی نداره!! از ماشین پرید بیرون نگاهی به سرتاسر چهاراه انداخت بعد نشست روی پاش و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت من به تو قول میدم این چهر راه خیلی زود خط کشی میشه ... شاید باورتون نشه اما فردا صبحش که میرفتم مهد دیدم چهاراه خط کشی شده خدا خیرش بده
پاسخ ها
ey kash hameye adama in ghadr khodeshuno masul bedunan...
اعتراف میکنم که همسایه مون یه خروس داشت که شب ونصفه شب قوقولی می کرد
اونموقع هم قشنگ یادمه تازه زلزله اومده بود خلاصه ما هم تو عوالم طفولیت فکر می کردیم این هر وقت صداش بیاد یعنی می خواد زلزله بیلد وکلی هر بار می گر خیدم
تا اینکه یه شب طرفای ساعت 3رفتم تو حیاط مشتمو پر کردم گندمی که مامیم می خواست باهاش سمنو درس کنه واغشته ش کردم به یه جور سمی که تو اشپزخونه داشتیم(فکر کنم سم سوسک بید)بعد هم از دیوار ریختم تونطرف که بیاد نوش جان کنه
صبح پا شدم دیدم صدای خروسه در نماد با یه وضع بدی قوقولی قوقو می کنه که ئدلم اتیش گرفت:دی
خوشم میاد که صادقی مرسی
یه نفر رفته بود کمک بیاره تا یه مریض رو از تاکسی پیاده کنه.دیدم کسی نیست و مریض داره از صندلی میفته.با عجله رفتم زیر پاش رو گرفتم و بطرف بالا کشیدم بلکه نیفته. نمیدونم چی شد شلوارش از پشت جر خورد. دیدم همراهش با یه کمکی تشکر کنان بطرف من میان.گفت لطف کردی نذاشتی بیفته.من هم گفتم وظیفه بود و قبل از روشن شدن ماجرا از صحنه دور شدم.
سلام.خیلی عالیه بچه ها.آرزوی موفقیت برای همتون دارم.
اعتراف می کنم چند وقت پیش در اوج عصبانیت داشتم با یکی جر و بحث می کردم یهو به جای اینکه بگم کاری نکن اون روی سگم بالا بیاد گفتم کاری نکن سگم روت بالا بیاره
طرف مونده بود بخنده یا گریه کنه
خاطره.من وقتی کلاس اول دبستان بودم یه جوری وابسته پدر مادرم بودم که نگو.باورتون نمیشه تا یکی دو ماه اول باید مادرمو تا اخر زنگ کنار خودم رو نیمکت مینشست یه روزی بابام پاش شکسته بود و مادرمم نتونست بیاد بجاش بابای بیچارم با پای شکسنه و دو تا عصا اینطرف و اونطرف باید همراه من میومد از اونجایی که بابام نمیتونست بیاد تو کلاس تو سالن مینشست منم بخیا خودم الان بابام میذاره میره هرچند وقت یه بار میرفتم یه سری میکشیدم تو سالن مدرسه بعد بابام با کتی عصبانیت دست تکون میاد که نرفتم اینجام .هروقت یاد اون روزا میوفتم جیگرم اتیش میگیره
اعتراف مي كنم سوم ابتدايي مي خوندم و خيلي دوست داشتم بگن فلاني ( هر كي كه باشه، صفر گرفته) معلممون هم هميشه دفترهاي املا رو مي داد دست اكيپ شش نفره ما و دفتر املاي يكي از بچه تنبلها افتاد دستم و منم كه ديدم داره 5 ميشه، چند تا از كلمه ها رو پاك كردم و اشتباه نوشتم تا اون صفر بشه... يكي از بچه ها منو ديد و لو داد... معلممون هم طرف منو گرفت و خلاصه خيلي پشيمون شدم...