آیا کوتولههای اسرارآمیز وجود دارند؟
«برایان هولدن» در سال ۲۰۱۰ کتابی در مورد «دنیز واتکینز پیچفورد» که نویسنده و تصویرگر، موضوع زندگی در روستا و همینطور ورزشها و فعالیتهای روستایی بود به نگارش در آورد.
پدرش یک کشیش آنگلیکن بود. پدربزرگ مادریاش هم همینطور. او در خانه و خانوادهای بسیار مذهبی بزرگ شد. آنها هر روز در خانه دعا کرده و بخشی از کتاب مقدس را با هم میخواندند. البته هفتهای هم نبود که موعظههای یکشنبه پدرش در کلیسا را از دست بدهد.
دنیز دوران کودکیاش را با بیماری گذراند. او در خانه درس میخواند و بیشتر دوران کودکی را در تنهایی و در گشت و گذار در مزارع سپری کرده بود. او از تماشا و مداقه در طبیعت مرغزارها و جنگلهای «نورث همپتون شایر» بسیار لذت میبرد. او معتقد بود که میتواند وجود اشباح و حتی آدم کوتولههای باغی را حس کند. او حتی ادعا میکرد که یکی از این کوتولههای باغی را در یک شب تابستانی زمانی که با برادر دوقلویش در یک اتاق میخوابیدند، به چشم دیده است.
نویسنده ای موفق. او بعدها با نوشتن داستان «آدم کوچولوهای خاکستری» که داستانی در مورد آخرین چهار کوتوله باغی انگلستان بود، تبدیل به نویسندهای موفق شد. این کتاب که در سال ۱۹۴۲ منتشر شده بود، توانست جایزه «مدال کارنگی» را که هر ساله به بهترین کتاب کودک تعلق میگیرد، از آن خود کند.
او کسی نبود جز «دنیز واتکینز پیچفورد». او در طول زندگیاش، بیش از ۶۰ عنوان کتاب به نگارش در آورد که بیشتر آنها کتابهای ژانر کودک بودند. برخی از برجستهترین کتابهای او، «مانکا: کولی آسمان گرد» و «وحشی تنها» داستان روباه یک گوش هستند.
اولین برخورد
او در خود زندگینامهاش با عنوان «یک کودک تنها» لحظهای که با کوتوله باغی برخورد کرد را اینگونه توصیف میکند: «روی پهلوی راستم خوابیده بودم. پنجرههای بلند اتاق، پشت سرم بودند و نور شبانگاهی از میان شکافهای کرکره به درون اتاق میتابید. چیزی مرا مجبور کرد که برگردم و به سرعت نگاهی به پنجره بیندازم. وقتی به سمت پنجره برگشتم، موجودی کوتاه قد را دیدم که میان دو تخت ایستاده بود. او صورتی گرد و ریشی قرمز رنگ داشت. سرش به اندازه یک سیب بود و تصورم بر این است که کلاهی هم بر سر داشت. البته هرگز نتوانستم شکل کلاهش را به خاطر بیاورم و به همین دلیل هم نمیتوانم از وجود کلاهی بر سر او مطمئن باشم. این حس تعجب هیجانانگیز را میتوانستم در صورت او هم ببینم. لحظهای بعد، هر دو ما را وحشت فرا گرفت، چراکه دیدم آن موجود عجیب ناگهان و با سرعتی باور نکردنی خود را به زیر تخت پرتاب کرد.
وحشت سرتا پای مرا فرا گرفت و فریادی از ته دل کشیدم. ندیمهام هم سراسیمه خود را اتاق رساند تا از علت فریاد مطلع شود.
برای او توضیح دادم: «همین الان یک آدم کوچولو دیدم که خودش را زیر تخت پرت کرد.»
ندیمه خندهای بلند سر داد که مرا عصبانی کرد. سپس ملافههای تخت را کنار زد و زیر تخت را نگاه کرد تا به من ثابت کند آنچه دیده ام یک رویای کودکانه بیش نبوده است، اما من رویا ندیده بودم. هنوز هم آن صورت قرمز رنگ را به خوبی به یاد دارم!»
تاثیر برخورد
خاطره برخورد با این موجود عجیب، بیشک بر روان پسرک حک شده بود. سالها بعد، زمانی که او در یک روز بهاری به تنهایی در حال قدم زدن بود، به جویباری رسید که ریشههای درخت از آن مانند مارهایی خشمگین بیرون زده بودند. اما در آن لحظه، صورت قرمز کوتوله درون اتاق خوابش، همچنان در ذهنش مانده بود.
او در کتاب خود، حساش را اینگونه بیان میکند: «مطمئنا اگر کوتولههای باغی وجود داشته باشند، آنجا دقیقا جایی است که زندگی میکنند. آنها میتوانستند آنجا بدون اینکه توسط موجودات چهارپا یا دو پای دیگر، دیده یا شناخته شوند، زندگی کنند. آنها مجبور نخواهند بود تا خود را به نگاه خیره انسانهای فانی بسپارند، بلکه تنها بر همسایگان وحشی خود که با آنها دوستی دارند، ظاهر میگردند.»
در آن زمان، «آدم کوچولوها» بخش مهمی از زندگی مردم خرافاتی آن منطقه بودند. مردم آن زمان به قدرت طلسمها، نعل اسبهای شانس آور و چیزهایی از این دست اعتقاد داشتند. حتی انسانهای فرهیخته و به اصطلاح روشنی مثل «سِر آرتور کونان دویل»، خالق شرلوک هولمز هم به وجود پریان باور داشتند.
پیچفورد کوتولههای باغی را روحهای عنصری زمین میدانست. سنتها و باورهای محلی در مورد این موجودات افسانهای میتوانستند به راحتی او را به سوی ایرلند هدایت کنند. او میتوانست در ایرلند راحتتر به دنبال مدرکی برای اثبات وجود آنها بگردد. او در کتاب «چرندگوییهای یک شکارچی طبیعتگرا» مینویسد: «من همیشه این حس را داشتم که با کمین نشستن پشت یک صخره در هنگام گرگ و میش میتوانم یکی از این موجودات کوتوله یا حتی دستهای از آنها را غافلگیر کنم.»
نوشتههای او باعث شد کم کم تعداد کسانی که وجود این موجودات خیالی را باور دارند، زیاد شده و آنها را به مرور زمان، دور هم جمع کند. بانویی تجربهاش را چنین توضیح میدهد که در حال رانندگی در ایرلند بود که چیزی کنجکاویاش را جلب کرد. بر اساس ادعاهایش او اتومبیل را متوقف کرده و به سمت دیوار سنگی کوتاهی رفته بود که کنار جاده قرار داشت، اما در کمال تعجب، چندین آدم کوتوله را پشت دیوار دیده که مشغول بریدن لاشه درختی بودند.
داستانهای مشابه
یک شاهد دیگر در ایرلند هم مدعی شده از پنجره کاروان خود مرد کوچکی را دیده بود که بر روی تخته سنگی نشسته و ظاهرا در حال دود کردن چیزی شبیه به یک پیپ بوده است!
پیچفورد مینویسد: «مشاهدات و برخوردهای دیگر هم درست مانند تجربه من بودند. مردان کوچکی که در پای تخت ظاهر میشدند، تقریبا در همه موارد توسط کودکانی دیده میشدند که هم سن و سال من در زمان برخورد من با آن کوتوله ریش قرمز بودهاند.»
دنیز واتکینز پیچفورد نویسنده و هنرمندی که ادعا میکرد یک کوتوله را در زمان بچگیاش دیده و با این ادعا زندگی خود را سپری کرد
تاثیرات خارجی
با این وجود، عامل بسیار مهمی در کودکی پیچفورد وجود داشته که در تحریک تخیل او میتوانست نقش مهمی داشته باشد. این عامل توسط همسایه آنها به وجود آمده بود. ماجرا از این قرار است که در مقابل خانه پدر پیچفورد، یک اشراف زاده به نام «لُرد چارلز ایشام» زندگی میکرد. در سالن اصلی خانه این فرد، تپهای صخرهای ساخته شده و توسط چندین مجسمه کوتوله باغی که از آلمان به آنجا وارد شده بودند، تزئین شده بود. البته این موضوع، تنها جنبه زیبایی یا تفریحی نداشت، بلکه این لرد هم واقعا به وجود موجوداتی از این دست باور داشت!
پیچفورد در کتابش توضیح میدهد که یک بار برای جشنی که برای کودکان ترتیب داده شده بود، به این سالن رفته بود. بنابراین میتوان مطمئن بود که او مجسمههای موجود در آنجا را دیده بوده، اما به طرزی شگفتانگیز، او در هیچ جایی از خاطرات یا کتاب خود، به دیدن مجسمهها اشارهای نمیکند.
نفرین خانوادگی
پدر او، «والتر واتکینز پیچفورد» یعنی کشیش بخش لمپورت-کام-فاکستون، معتقد بود قربانی نفرینی است که یک سائل در فلسطین به دلیل کمک نکردن به او کرده بود. نفرین سائل این بود که پسر اول و پسر اول پسر دوماش، در کودکی از دنیا خواهد رفت. در آن زمان این پسرها هنوز به دنیا نیامده بودند.
بعدها این نفرین به این صورت محقق شد که پسر ارشد کشیش، به نام «اِنگِل» در نوجوانی از دنیا رفت. بعدها مرگ پسر اول دنیز یعنی «رابین» در سن ۹ سالگی هم آن را تکمیل کرد. از نوشتههای مختلف او که از طریق آنها میتوان به عمیقترین لایههای ذهنی او پی برد، میتوان به باور قلبی او در مورد وجود چنین موجوداتی پی برد.
میمون ناپدید میشود
او در کتاب خود به حادثهای نسبتا عجیب دیگری اشاره میکند که در روز تولدش اتفاق افتاده. در آن روز، دکتر به خانه آنها رفته و خدمتکار خانه، در را به روی او گشوده تا او را به داخل منزل دعوت کند، اما در همین لحظه، پشت سر او با صحنهای عجیب روبهرو میشود. او یک میمون را روی شانه کالسکه چی میبیند. او بدون توجه زیاد بر میگردد تا کلاه و کت دکتر را از او بگیرد، اما لحظهای بعد برمیگردد تا دوباره نگاهی به میمون بیندازد، در همین چشم به هم زدن، میمون ناپدید شده بود. به اعتراف خود پیچفورد، او هر چقدر تلاش کرده تا توضیحی برای این حادثه بیابد، به نتیجهای نرسیده است. حال نظر شما چیست؟ آیا مشاهده کوتولههای باغی یا ناپدید شدن میمون روی کالسکه، واقعا اتفاق افتاده بودند یا تنها در خیالات شاهدان و مخلوق یک اشتباه بصری هستند؟ تصمیم با شماست.
ارسال نظر