۲۲۱۶۲۹
۵۰۵۶
۵۰۵۶
پ

پاراگراف کتاب (۴۳)

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.

پاراگراف کتاب (43)




برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن ۲ يا ۳ تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.

راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.

*****
بیگ فوت راست راستی گنده و سیاه بود و توی خیابان میگل همه ازش می‌ترسیدند. علت ترس مردم گندگی یا سیاهیش نبود، چون گنده‌تر و سیاه‌تر از او فراوان بود. ترس مردم از این بود که خیلی ساکت و اخمو بود؛ مثل سگهای ترسناکی که هرگز پارس نمی‌کنند، بلکه فقط از گوشۀ چشم به آدم زل می‌زنند خطرناک به نظر می‌رسید.
هت می‌گفت: « می‌دانی، آرامشی که نشان می‌دهد، یک جور نمایش است.»
با اینحال می‌شنیدی که هت در مسابقات و کریکت به خرد و کلان می‌گفت: « بیگ فوت و من؟ ما دوست جان جانی هستیم، بابا. با هم بزرگ شدیم.» توی مدرسه من می‌گفتم: « بیگ فوت با من توی یک خیابان می‌نشیند.» می‌شنوی؟ خوبِ خوب می‌شناسمش، و اگر یکی از شماها دست رویم بلند کند، به اش می‌گویم.»
تا آن وقت حتی یک کلمه هم با بیگ فوت حرف نزده بودم.
ما بروبچه‌های خیابان میگل به خودمان باد می‌کردیم که او مال ماست، چون در پرت آو اسپین شخصیت معروفی شده بود. همین بیگ فوت بود که به طرف ساختمان رادیو ترینیداد سنگ پرت کرد و شیشۀ یکی از پنجره ها را شکست. قاضی دادگاه بخش که علت این کارش را پرسید، بیگ فوت گفت: « برای آنکه بیدارشان کنم.»
آدم خیرخواهی جریمه‌اش را پرداخت.
بعد زمانی شغل رانندگی یکی از اتوبوس‌های دیزل را به دست آورد. اتوبوس را از شهر به کارنج کیلومتری آن برد و به مسافرها گفت پیاده شوند و حمام کنند، خودش هم ایستاد و تماشای‌شان کرد.
چندی بعد پستچی شد و نامه‌های مردم را عوضی تحویل داد. او را کنار اسکله دیدند که کیف نیمه پر نامه را کنارش گذاشته و پاهای گنده‌اش را کرده توی آب خلیج پاریا.
گفت: «مدام این ور آن ور رفتن و نامه ها را تحویل مردم دادن کار سختی است. آدم می‌شود مثل تمبر پستی، بابا.» همۀ مردم ترینیداد او را لوده می‌دانستند، اما ما که او را می‌شناختیم موافق نبودیم....

خیابان میگل | و. س .نایپل | مترجم مهدی غبرایی

پاراگراف کتاب (43)

نرفتم خانه، تمام شب راه رفتم و فکر کردم چه کار باید بکنم. یک کم توی مرغ دانی خوابیدم. هزار جفت چشم حیران بودند
که این کیست که تو دنیای پُر از پوشال ما خوابیده. میخواستم بگویم قد قد من فرنسی هستم ولی خسته تر ازاین حرف ها بودم.

شاگرد قصاب | پاتریک مک کیپ | مترجم پیمان خاکسار

پاراگراف کتاب (43)

مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ های عزادار از سر کار برمی گشتند فکر ابر نبودند.
آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند ، آنقدر غصه داشتند ،آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود ، آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر کردن به ابر را نداشت ، و راستش عجیب تر اینکه در تمام شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت . چون دست کم اگر یک نفر هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت " خدایا ! باران رحمتی بفرست " و چشمش به ابر می افتاد و حتما اگر بلد بود می گفت : " تبارک ا... احسن الخالقین !" لعنت به دیدگان درویش و چشمهای قناعت گرا.

افسانه ی باران | نادر ابراهیم

پاراگراف کتاب (43)

...هرکسی که به زنی نزدیک می شود در حضور دو زن قرار میگیرد. یک موجود بیرونی و یک مخلوق درونی. موجود بیرونی در روشنایی روز زندگی می کند به راحتی قابل مشاهده است. اغلب با فرهنگ ملموس انسانی مطابق است اما مخلوق درونی اغلب ناگهان ظاهر می شود و به سرعت ناپدید می شود و پشت سر خود احساسی عجیب و اعجاب آور به جا می گذارد، انگار دارای یک روح وحشی طبیعی است. این طبیعت دوگانه به صورتی است که یکی باثبات تر و سرزنده تر و دیگری بی اعتنا تر و سردتر است.خویشتن متمدن موجودی خوب است ولی کمی تنهاست. خوشتن وحشی هم به خودی خود خوب است اما آرزومند رابطه با دیگری است.از دست رفتن قدرت های روحی و عاطفی زنان ناشی از جدایی این دو طبیعت از یکدیگر و وانمود کردن به این است که دیگری وجود ندارد...

زنانی که با گرگها می دوند | دکتر کلاریسا پینکو لا استِس | مترجم سیمین موحد

پاراگراف کتاب (43)

معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
چطور می توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه میخوری.وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمی شوی.

تربیت اروپائی | رومن گاری | مترجم مهدی غبرائی

پاراگراف کتاب (43)

هنر با انسان متولد شد . کار موجب تکامل انسان و آفریننده ی هنر است. برای شناخت هنر بی شک باید مسیر تکامل انسان را شناخت.

نگاهی به تاریخ هنر ایران وجهان | عربعلی شروه

پاراگراف کتاب (43)

خوراک و آب پایه و مایه زیست همه جانداران است. انسان هوموساپی‌ینس، همه تاریخ دویست هزارساله‌اش را گرد آورنده خوراک و شکارگر بود تا این که از حدود ده هزار سال پیش، ناآگاهانه، تولید کننده خوراک، یعنی کشاورز شد. پیامد کشاورزی یک جانشینی و پیدایش شهر و ساختارهای حکومتی و ده هزار ساله بشر را رقم زده و سبب پیدایش و فروریزش امپراتوری‌ها شده است. تام ستندج به شیوه‌ای داستان گونه روایتی خواندنی و دلنشین از این کشاکش بشر برای زیست و ماندگاری‌اش به دست می دهد.

خوراک و تاریخ | تام ستندج | مترجم محسن مینو خرد

پاراگراف کتاب (43)

وقتی در مقابل چیزهایی که دارید سپاسگزار باشید، صرف‌نظر از هر اندازه کوچک بودن‌شان، درخواهید یافت که روند افزایش آن چیزها خیلی زود شتاب می‌گیرد. اگر برای پولی که دارید سپاسگزار باشید، هر چقدر که باشد، آن گاه خواهید دید که پول شما به صورت غیرقابل باوری افزایش خواهد یافت، اگر برای ارتباط‌هاتان قدرشناس باشید، آنگاه خواهید دید که اگر روابط شما تاکنون خوب هم نبوده به گونه‌ی معجزه‌آسایی بهتر می‌شود. اگر برای کاری که دارید سپاسگزار باشید حتی اگر کار رویایی‌تان نیز نباشد متوجه خواهید شد که شرایط آن‌چنان پیش خواهد رفت که از کارتان لذت می‌برید و موقعیت‌های کاریِ بهتری به سراغ‌تان می‌آید. وقتی موهبت‌های داشته‌ی خود را درنظر نمی‌گیریم و آن‌ها را سبک سنگین نمی‌کنیم، آن گاه به صورت ناخودآگاه به شمارش و درنظر گرفتن نقاط منفیِ کار می‌پردازیم. هنگامی که درباره‌ی نداشته‌هامان صحبت می‌کنیم، ما نکات منفی را می‌شماریم. هنگامی که به دنبال تقصیر و اشتباه در دیگران می‌گردیم، منفی‌ها را ‌شمارش می‌کنیم یا وقتی که درباره‌ی ترافیک یا معطل شدن و ایستادن در صف، یا تأخیرها، مشکلات دولت‌ها یا نداشتن پول کافی و یا حتی وضع هوا غُر می‌زنیم، وقتی جنبه‌های منفی را می‌شماریم ناخواسته مقدارشان افزایش می‌یابد ولی در عین حال موهبت‌های در راه نیز از بین می‌رود.

معجزه ی شکرگزاری | راندا برن | مترجم وامق عسکری

پاراگراف کتاب (43)

دانشگاه تنها مکانی است که در آن ، با پذیرش دولت و جامعه ، دوره ای خاص می تواند روشن ترین خود آگاهی ممکن را ایجاد کند و گسترش دهد. مردم می توانند در آن تنها به قصد جست و جوی حقیقت جمع شوند. زیرا این حقی بشری است ک انسان ها بتوانند در جایی بی هیچ قید وشرطی حقیقت را فقط به خاطر خودش جست وجو کنند.

ایدۀ دانشگاه | کارل یاسپرس | مترجم مهدی پارسا / مهرداد پارسا


پاراگراف کتاب (43)

.."اگه واقعا میخوای قضیه رو بشنوی ، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا به دنبا اومدم و بچگی گندم چجوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چکار میکردن و از اینجور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی . ولی من اصلا حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم...تازه اصلا قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچی چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه ی اتفاق بدی رو واست تعریف میکنم که دورو بر کریسمس پارسال، قبل ازینکه حسابی پیرم دراد،سرم اومدو مجبور شدم بیاماینجا بی خیالی طی کنم...."

ناطور دشت | جی.دی.سلینجر | مترجم احمد کریمی

پاراگراف کتاب (43)

یک روز صبح ، در شهری کوچک به نام کولدواتِر ، چند تلفن زنگ می‌خورد. آن طرفِ خط کسانی هستند که می‌گویند از بهشت تماس گرفته‌اند ؛ یکی با مادرش حرف می‌زند و یکی با خواهرش ، هر کسی با عزیزی ازدست‌رفته. آیا معجزه‌ای غریب رخ داده؟ یا فریبی بزرگ در کار است؟
وقتی اخبارِ این تماس‌های عجیب پخش می‌شود ، غریبه‌ها دسته‌دسته به شهر سرازیر می‌شوند تا آن‌ها هم بخشی از این معجزه باشند.
شهرِ کوچک و حتی دنیای انسان‌ها با این معجزه زیر و زبر شده ؛ اما همیشه در هر معجزه‌ی شادی‌بخش اندکی اندوه هم هست. همیشه در معجزه‌ای که مردم را به هم نزدیک می‌کند ، اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه‌ای رخ داده ، چون همسرش با او تماس نمی‌گیرد تا مرهمی بر زخمِ دوری‌اش باشد ؛ مادری از یادآوریِ اندوهِ فقدانِ پسرش دوباره افسرده می‌شود … اما معجزه مسیرِ خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی‌اش از نو تعریف می‌شود ؛ مردی که با دیگران تلخ است ، یاد می‌گیرد محبت کند ؛ مردی هم یاد می‌گیرد معجزه حقیقت دارد …

اولین تماس تلفنی از بهشت | میچ البوم | مترجم مهرآیین اخوت

پاراگراف کتاب (43)
او کمتر کسی را دوست میدارد و درعوض خیلی ها هستند که ازشان تنفر دارند. کسانی که موجودیت او را بعنوان یگانه قدرت مجسم کشورش به چالش می کشند. هر آن کس که برخلاف میل او رفتار می کند و هرچهره ای که به قدرت هایی دیگر جز او متکی است . ازهمین است که از مصدق تنفر دارد.از امینی متنفر است و با شنیدن نام هرکدام از این ها و امثال اینها،هراسی آمیخته با خشم ب سراغش می آید.
او پادشاهی است با حیاطی دوگانه ، دوگانه ای عجیب الخلقه که از شهریور 1320 بر زندگی اش سایه افکنده و او را در دو قطب، یعنی جبروت و شکوه پادشاهی و هراس و دلشوره های یک دیکتاتور همیشه در معرض خطر، چون پاندولی این سو و آن سو می برد ،چنانکه ترور هر نخست وزیر و خوتندن چندباره ی گزارش ماموران امنیتی از سو قصد به جانش اورا می کاهد و در دلهره غوطه ور می کند. روزمره گیهای محمدرضا پهلوی به قلم این نویسنده

تو در قاهره خواهی مُرد | حمیدرضا صدر

پاراگراف کتاب (43)

لکسی فیودور وویچ کارامازوف سومین پسر فیودور پالوویچ کارامازوف از زمینداران شهرستان ما بود . این زمیندار که در دوران خودش سرشناس بود ، هنوز هم که هنوز است یادش را زنده نگه داشته ایم و دلیلش نیز مرگ مصیبت دار واسرار آمیز اوست که سیزده سال پیش روی داد و در جای خود به آن خواهم پرداخت . در حال ، همین قدر می گویم که این ، به قول ما ، زمیندار که تو بگو یک روز از عمرش را هم در ملک خودش به سر نبرده بود آدم عجیبی بود ، منتها امثال و اقران آدمهای مهمل و شریر . در عین حال سفیهی چون او فراوان است . اما او از آن سفیهانی بود که سخت هوای کار و بار خودشان را دارند و ، از قرار معلوم ، شور چیز دیگری را نمی زنند . به عنوان نمونه ، فیودور پالوویچ از صفر شروع کرده بود کوچکتر از ملکش ، ملکی پیدا نمیشود ، بر سفره ی دیگران می نشست و مثل کنه خود را به آنان می چسباند وقتی هم که مرد صاحب صد هزار روبل پول نقد بود . در عین حال ، در تمام آن شهرستان به سفاهت او نبود که نبود .

برادران کارامازوف | فئودور داستایوفسکی | مترجم پرویز شهدی

پاراگراف کتاب (43)

از آنجايي که من و خانوادهام بی اندازه باهوش ايم قادريم که درون آدمها را ببينيم، انگار از پلاستيک سفت و شفاف ساخته شده اند. میدانيم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه ی قلب و روح و امعا واحشاشان را میبينيم.
وقتی يک نفر ميگويد "چه خبرا پسر" ميتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همينطور ميل احمقانه اش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانی ام شده، آن هم با لحن خودمانی که ترحمم را برمیانگيزد و دلم را آشوب میکند. آنها هيچ چيز راجع به خودم و زندگی ام نميدانند و دنيا هم پُر است از اينجور آدمها.
مثلاً کشيش را در نظر بگيريد، با آن دستهای لرزان و پوستی شبيه کت چرم پارافين خورده، به اندازه ی پازلهای پنج تکه ای که به عقب افتاده ها و بچه های دبستانی ميدهند ساده و پيش پاافتاده است. او به اين خاطر از ما ميخواهد رديف اول بنشينيم چون نمیخواهد حواس بقيه پرت شود، میداند که همه بدون استثنا گردن میکشند تا زيبايی جسمانی و روحانی مان را ستايش کنند. مجذوب اصل ونسب و نژادمان میشوند و دوست دارند بيواسطه ببينند که ما چه طور از عهده ی تراژدیمان برميآييم. هر جا که میرويم من و خانواده ام در مرکز توجه ايم. "اومدن! نگاه کنين، اون پسرشونه! بهش دست بزنين، کراواتش رو بگيرين، دست کم چند تار موش رو، هر چي که تونستين!

مادربزرگت رو از این جا ببر | دیوید سِداریس | مترجم پیمان خاکسار

پاراگراف کتاب (43)

خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم.اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم.عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود.

شیطان و دوشیزه پریم | پائولو کوئلیو | مترجم آرش حجازی

پاراگراف کتاب (43)
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت برترین ها هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج