طنز؛ اگر در بند درمانند، در مانند!
دوره اجباری چنانکه از نامش پیداست، همه چیزش اجباری است، به قول شاعر «خوش کِشی بر تنبانم افکنده دوست، میکشد هر جا که عشق و حال اوست».
مهرداد نعیمی در روزنامه قانون نوشت:
دوره اجباری چنانکه از نامش پیداست، همه چیزش اجباری است، به قول شاعر «خوش کِشی بر تنبانم افکنده دوست، میکشد هر جا که عشق و حال اوست». بنده دوران سربازی را در روابط عمومی یک سازمان نیمچه دولتی مستقر شده بودم که راس الروابط آن شخصی بود به نام میلاد محسنی که در گذر روزگار روابط عمومی را حسابی خدمت مینمود. وی از خطر تفکر و تدبر خجسته و از عرفان و اخلاق کلا وارسته بود و اساسا همه چیزش شوآف و نمایش بود... هر روز صبح با چشمانی سرخ و ماغزده وارد شده و با دست بسته و دهان باز، پشت کفش خوابانده و پشت مو مالانده، تعدادی فحش در هوا پرتاب میکرد تا هیچیک از ما سربازان بیفحش نمانیم... سپس برای خلقِ خدا چنان خودش را پرزنت میکرد که گاه، حتی خود ما تصور میکردیم با پدر علم ایران روبه رو هستیم. سپس با تلاشی مذبوحانه مثلا فاز فروتنی میآمد تا خود را قابل اعتماد نشان دهد. اصلا هر جا سخن از اعتماد میشد، محسنی پیدایش میشد و خودش را معرفی میکرد. باری، حرف میلاد فاصله بسیار داشت با عمل، و پیوسته صادقانه تلاش میکرد برای حفظ این فاصله، در کوچک ترین مسائل نیز رعایت امر میکرد. مثلا اگر میگفت «سرباز جان مرخص نشید، فقط دو دقیقه کار داریم»، معنی آن بود که سرباز مفلوک تا برایش ساک و پیراهن کاموایی کل اقوامش را نبافد، مرخص نمیشود.... و از این دست، مثال بسیار است... میلاد هماره کوشش میکرد به مقامی بالاتر دست یابد، چرا که اساسا آب را از بالادست گِل کردن، خوشتر میدانست. و در این راه از وفور لابی، خلوصش به خلاصی افتاده بود. غافل از اینکه ما یک مشت سرباز بودیم جون به کف، که هر کدوم واسه خودشون داستان ها دارن... سربازانی که در تلاش، بسان پاندای کونگفوکار، در فرصتطلبی بسان سوباسا و در پاکدامنی چونان پیر معبد شائولین بودیم، تصمیم گرفتیم میلاد را درسی بیاموزیم.. پلان چنین بود که از طرف محسنی به سران مملکت نامهای چرت و پلا نوشته و متن را با جمله «سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه» آغاز نماییم. ایده چونان دقیق بود که ز کثرت فرح و سرور، اشک میریختیم شُر و شُر، وقتی نامهها تایپ شده و شماره فکسها استخراج شد، عدهای از ترس اضافه خدمت، چونان عکس خانوادگی، چشم فرو بسته و عقب نشستند! ناامید بودیم که ناگاه یک نفر که دستمال قدرت بسته و پیوسته بر سیم آخر منزل داشت، داوطلب شد تنهایی پلان را اجرایی کند... ظاهرا چارهای جز استقبال نبود آن شب خواب به چشم هیچکداممان فرو نرفت... در سرمان خروسی مدام قوقولی قوقو میخواند، با استرس فراوان صبحی را چشم انتظار بودیم که قاعدتا نامهها به سران مملکت میرسید...
صبح هنگام، جوانی آمد گفت: «از طرف خانم دکتر فلانی دسته گلی برای جناب محسنی آوردیم. بیایید دم در تحویل بگیرید!»
در پلهها فکرم به هزار جا رفت... آیا آن خانم مسئول هم عاشق محسنی شده؟ آیا ما ناخواسته امر خیری ترتیب داده بودیم؟ در حیاط سربازان را دیدم که گریان و مالان به صف شدهاند... که ای دل غافل چه نشستهاید که آن جوان سیم آخری، خودش خواهرزاده محسنی بوده و همگی رودست خوردهایم. چنان شد که محسنی سالیان سال خدمت کرد به خلق و ما نیز سالیان سال خدمت اجباری.... سخن کوتاه کنیم که به وفور گفته شد در پس پرده و پشت ابر...
دوره اجباری چنانکه از نامش پیداست، همه چیزش اجباری است، به قول شاعر «خوش کِشی بر تنبانم افکنده دوست، میکشد هر جا که عشق و حال اوست». بنده دوران سربازی را در روابط عمومی یک سازمان نیمچه دولتی مستقر شده بودم که راس الروابط آن شخصی بود به نام میلاد محسنی که در گذر روزگار روابط عمومی را حسابی خدمت مینمود. وی از خطر تفکر و تدبر خجسته و از عرفان و اخلاق کلا وارسته بود و اساسا همه چیزش شوآف و نمایش بود... هر روز صبح با چشمانی سرخ و ماغزده وارد شده و با دست بسته و دهان باز، پشت کفش خوابانده و پشت مو مالانده، تعدادی فحش در هوا پرتاب میکرد تا هیچیک از ما سربازان بیفحش نمانیم... سپس برای خلقِ خدا چنان خودش را پرزنت میکرد که گاه، حتی خود ما تصور میکردیم با پدر علم ایران روبه رو هستیم. سپس با تلاشی مذبوحانه مثلا فاز فروتنی میآمد تا خود را قابل اعتماد نشان دهد. اصلا هر جا سخن از اعتماد میشد، محسنی پیدایش میشد و خودش را معرفی میکرد. باری، حرف میلاد فاصله بسیار داشت با عمل، و پیوسته صادقانه تلاش میکرد برای حفظ این فاصله، در کوچک ترین مسائل نیز رعایت امر میکرد. مثلا اگر میگفت «سرباز جان مرخص نشید، فقط دو دقیقه کار داریم»، معنی آن بود که سرباز مفلوک تا برایش ساک و پیراهن کاموایی کل اقوامش را نبافد، مرخص نمیشود.... و از این دست، مثال بسیار است... میلاد هماره کوشش میکرد به مقامی بالاتر دست یابد، چرا که اساسا آب را از بالادست گِل کردن، خوشتر میدانست. و در این راه از وفور لابی، خلوصش به خلاصی افتاده بود. غافل از اینکه ما یک مشت سرباز بودیم جون به کف، که هر کدوم واسه خودشون داستان ها دارن... سربازانی که در تلاش، بسان پاندای کونگفوکار، در فرصتطلبی بسان سوباسا و در پاکدامنی چونان پیر معبد شائولین بودیم، تصمیم گرفتیم میلاد را درسی بیاموزیم.. پلان چنین بود که از طرف محسنی به سران مملکت نامهای چرت و پلا نوشته و متن را با جمله «سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه» آغاز نماییم. ایده چونان دقیق بود که ز کثرت فرح و سرور، اشک میریختیم شُر و شُر، وقتی نامهها تایپ شده و شماره فکسها استخراج شد، عدهای از ترس اضافه خدمت، چونان عکس خانوادگی، چشم فرو بسته و عقب نشستند! ناامید بودیم که ناگاه یک نفر که دستمال قدرت بسته و پیوسته بر سیم آخر منزل داشت، داوطلب شد تنهایی پلان را اجرایی کند... ظاهرا چارهای جز استقبال نبود آن شب خواب به چشم هیچکداممان فرو نرفت... در سرمان خروسی مدام قوقولی قوقو میخواند، با استرس فراوان صبحی را چشم انتظار بودیم که قاعدتا نامهها به سران مملکت میرسید...
صبح هنگام، جوانی آمد گفت: «از طرف خانم دکتر فلانی دسته گلی برای جناب محسنی آوردیم. بیایید دم در تحویل بگیرید!»
در پلهها فکرم به هزار جا رفت... آیا آن خانم مسئول هم عاشق محسنی شده؟ آیا ما ناخواسته امر خیری ترتیب داده بودیم؟ در حیاط سربازان را دیدم که گریان و مالان به صف شدهاند... که ای دل غافل چه نشستهاید که آن جوان سیم آخری، خودش خواهرزاده محسنی بوده و همگی رودست خوردهایم. چنان شد که محسنی سالیان سال خدمت کرد به خلق و ما نیز سالیان سال خدمت اجباری.... سخن کوتاه کنیم که به وفور گفته شد در پس پرده و پشت ابر...
پ
ارسال نظر