پاراگراف کتاب (۳۴)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند. انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند. صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کری تا بند بیاید.منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی بازهم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه...!
عامه پسند / چارلز بوکفسکی / مترجم: پیمان خاکسار
روح من، کجایی؟ آیا صدایم را میشنوی؟ دارم با تو حرف میزنم، صدایت میکنم، آنجایی؟ من بازگشتهام، دوباره اینجایم. غبار تمام سرزمینها را از پاهایم زدودهام، و سراغ تو آمدهام. با توام. پس از سالها سرگردانی، دوباره به سوی تو آمدهام. آیا باید همهء آن چه را که دیدهام، تجربه کردهام و یا شنیدهام برایت بازگویم؟ تو نمیخواهی چیزی دربارهء طنین زندگی و دنیا بشنوی؟ اما تو یک چیز را باید بدانی: تنها چیزی که آموختهام این است که زندگی را زندگی باید کرد...!
قرمز | کارل گوستاو یونگ | مترجم: نسرین بیرقدار
من از وقتی تو نوشته هایم را می خوانی، می نویسم.
از وقتی اولین نامه را نوشتم. نامه ای که نمی دانستم مفهومش چیست.
نامه ای که معنایش را تنها در چشمان تو می یافتم.
من هیچ گاه بیش از سه جمله ی اول این نامه چیزی ننوشته ام:
هیچ باوری نداشتن. منتظر چیزی نبودن. امید داشتن به آن که روزی اتفاقی بیفتد.
کلمه ها از زندگی ما عقب هستند.
تو همیشه از آن چه من انتظار داشتم، جلوتر بودی.
تو همیشه غیره منتظره بودی...!
غیر منتظره | کریستین بوبن | مترجم:نگار صدقی
يك كمانگير لحظه ای كه فكر كند با تجربه است كارش ساخته است...!
تی صفر | ایتالو کالوینو | مترجم: ميلاد ذكريا
افسوس که انسان قدر سعادت را نمیداند، موقعی میفهمی که آن را از دست دادهای. آه که در عرض یک سال چه وقایعی رخ داده است. یادت میآید که من در شبانهروزی چقدر خوشحال بودم؟ آن وقت نمیدانستم که عاشق هستم. رفته رفته درک میکنی که موریانهای دارد وجودت را میجود، روح و جسم تو را در خود میگیرد، میبینی کسی وجود دارد که برایت از هوایی که تنفس میکنی، واجبتر است.
... حالا زندگیام در انتظار ورود پستچی خلاصه شده است. اغلب هم نامهای دریافت نمیکنم. ولی من به هر حال، پر از امید انتظار آن ساعت را میکشم و بعد، وقتی آن لحظه خوب یا بد میگذرد، باز با همان امید سابق، به انتظار روز بعد، بر جا میمانم. اگر روزی حواسم به جای دیگری معطوف باشد و پستچی سر برسد، آن وقت معلوم میشود که از عشقم کاسته شده است...!
هیچ یک از آنها بازنمیگردد | آلبا دِ سس پِدِس | مترجم: بهمن فرزانه
جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دورویی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید...!
ژان کریستف | رومن رولان | مترجم: م. ا. بهآذین
ژاکوب گفت: « بچه دار شدن یعنی همرنگ جماعت شدن. اگر من بچه ای داشته باشم مثل این است که می گویم: من به دنیا آمدم، مزه زندگی را چشیدم و این قدر خوب است که ارزش تکثیر دارد.»...!
... اکثر مردم در محیط آسوده ای محدود به خانه و محل کار خود رشد می کنند. در مکانی امن و دور از نیکی و بدی زندگی می کنند. این ها از دیدن یک آدمکش، قلبا، وحشت می کنند. اما کافی است که از مکان امن خویش خارجشان کنی تا به آدم کش تبدیل شوند، بی آن که بدانند چگونه این طور شد. امتحان ها و وسوسه هایی هست که بشر، در طول تاریخ، فقط گاهگاهی در معرض آن ها قرار می گیرد...!
والس خداحافظی | میلان کوندرا | مترجم: عباس پژمان
کاش می شد هر چیز کاملی را به این شکل دو نیم کرد. کاش هرکسی می توانست از این قالب تنگ و بیهوده اش بیرون بیاید. وقتی کامل بودم، همه چیز برایم طبیعی، درهم و برهم و احمقانه بود، مثل هوا، گمان می کردم همه چیز را می بینم، ولی جز پوسته سطحی آن، چیزی را نمی دیدم. اگر روزی نیمی از خودت شدی، که امیدوارم این طور بشود، چون بچه هستی، چیزهایی را درک خواهی کرد که فراتر از هوشمندی مغزهای کامل است. تو نیمی از خودت و دنیا را از دست خواهی داد، ولی نیمۀ دیگر هزاران بار ژرف نگرتر و ارزشمندتر خواهد شد. تو هم آرزو خواهی کرد همه چیز مثل خودت دو نیم و لت و پار باشد، چون زیبایی، خرد و عدالت فقط در چیزی وجود دارد که قطعه قطعه شده است....!
... مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیء، آدم در می یابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیء چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمی کردم. از میان دردها و رنج هایی که همه جا وجود داشت بی خیال می گذشتم بی آن که چیزی درک کنم یا در آن ها شریک شوم، دردها و رنج هایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمی تواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام، تو و بقیۀ مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس می کنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمی کردم. همبستگی ای که مرا با همۀ معلولیت ها و همۀ نارسایی های دنیا پیوند می دهد. اگر با من بیایی، تو هم یاد می گیری در غم و درد دیگران شریک شوی و با تسکین دادن آلام شان، ناراحتی های خودت را هم تسکین دهی...!
ویکُنِت دو نیم شده | ایتالو کالوینو | مترجم: پرویز شهدی
اگر انسان دچار پیری زود رس شود، برای این است که فردایی نمیبیند...!
نون نوشتن | محمود دولت آبادی
تئوی عزیز،
راستی، زندگی هیچوقت نمیخواهد با من درست تا کند؟ نومیدی مرا از پا درآورده! سرم دنگ دنگ صدا میکند! خانم سل شوویمر از من ادعای خسارت کرده است؛ چون که روکش دندانهایش را آن طور که دلم میخواست ساختم، نه آنطوری که به دهان مضحکش بخورد! درست است! من نمیتوانم مثل یک کاسبکار معمولی طبق سفارش کار کنم! من به این نتیجه رسیدن که روکش دندانهای او باید بزرگ و موجدار باشد؛ دندانهایی نامنظم و درهم برهم که مثل زبانههای آتش از هر طرف بیرون زدهاند! حالا طرف دلخور است، چون توی دهانش جفت و جور نمیشود. او خیلی بورژوا و ابله است و دلم می خواهد خرد و خمیرش کنم! سعی کردم دندان عاریهاش را به زور توی دهانش بچپانم. اما مثل چلچراغ صد شعله بیرون میزند. با این همه به نظر من زیباست. او ادعا میکند که نمیتواند چیزی بجود! به من چه که او میتواند بجود یا نمیتواند! تئو، من دیگر نمیتوانم مدت زیادی با این وضع ادامه دهم! از سزان پرسیدم که حاضر است با هم شریکی یک کارگاه بگیریم؟ اما او پیر و سست است و نمیتواند ابزارش را در دست نگه دارد و باید ابزار را به مچش بست، که با این وضعیت دقتش را از دست میدهد. وقتی هم که دستش توی دهان مریض میرود، بیشتر دندانها را میشکند تا آن که درستشان کند. چه میشود کرد؟...!
بی بال و پر | اگر امپرسیونیستها دندان پزشک بودند | وودی آلن |مترجم: محمود مشرف آزاد تهرانی
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم؛ ما حتا بر کُرهی زمین هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی ما، قلب کسانی است که دوستشان داریم...!
فراتر از بودن | کریستین بوبن | مترجم: نگار صدقی
همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود.
لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری، باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ. ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...!
گريز دلپذير | انا گاوالدا | مترجم: الهام دارچينيان
کافی است آدم بدون پیش داوری یا عادت های ذهنی به مسئله نگاه کند تا جواب، به راحتی خود را نشان بدهد...!
... این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونه ی کامل جبر تاسف انگیز هستی. با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه برتری پیدا می کند در حالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست...!
اندازه گیری دنیا | دانیل کلمان | مترجم: ناتالی چوبینه
ما در حسرت دنيايی زندگي می كنيم كه جدايی توش راهی نداشته باشه. در نوستالژی يك تماميت گم شده يم. نوستالژيی كه با تكه تكه شدن جهان كه محصول زندگی مدرنه٬ تشديد می شه...!
سه روایت از زندگی | یاسمینا رضا | مترجم: فرزانه سکوتی
چیز هایی هستند که برای همه ارزش یکسان ندارند. چیز هایی که باید بارشان را تک و تنها روی گرده بکشیم، مثل صلیب شهدا، و پیش خودمان نگه داریم. نمی شود ازچیزی که در درون ما جریان دارد با همه حرف زد. بیش تر وقت ها حتی نمی فهمند از چه چیزی حرف می زنیم...!
هرگز نمی شود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد می شویم -با چه احساس فلاکتی- که هنوز بدتر از این در راه است...!
خانواده ی پاسکوآل دوآرته | کامیلو خوسه سلا | مترجم: فرهاد غبرائ
*برندهی جايزهی نوبل ادبيات ١٩٨٩
ارسال نظر