پاراگراف کتاب (۳۲)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
...بايد چيزي را که در خيالمان هستيم، فراموش کنيم تا بتوانيم کسي باشيم که واقعا هستيم...!
... گفت گذشته ام همواره همراهم مي ماند، اما هر چه خودم را از وقايع آزادتر کنم و بيش تر بر احساسات متمرکز بشوم، بيش تر مي فهمم که هميشه، در لحظه اکنون فضاي عظيمي هست، نه عظمت استپ، که مي توان با عشق بيش تر، شوق زندگي بيش تر، پُرش کرد...!
زهير/ پائولو کوئليو / مترجم: آرش حجازي
بسترم
صدف خالي يک تنهايي ست
و تو چون مرواريد
گردن آويز ِ کسان ِ دگري...!
آينه در آينه/ برگزيده شعر هـ. ا. سايه (هوشنگ ابتهاج) / به انتخاب دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
...ميشه به كسي گفت دوستت دارم در حالي كه داري به جوش دماغش نگاه مي كني يا ميشه گفت ازت متنفرم در حال اينكه تو فكر ايني كه وقتشه كفشت را عوض كني...!
فردريك(تاتر بولوار) / اريك امانوئل اشميت / مترجم: شهلا حائري
پسرک دوچرخه سوار به سرعت از کنار دخترک دانش آموز رد مي شد و مي پرسيد: عروس مادر من مي شي؟
دخترک هرگز به اين سوال پاسخ نمي داد. سکوت علامت رضا بود، اين را هر دو مي دانستند.
پسرک در هفده سالگي به جبهه رفت و در چهل و دو سالگي دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت. فرداي روز تشييع استخوان هاي پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند مي زد.
دخترکي شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: چقدر پسرتون خوشگل بوده...!
پسري که مرا دوست داشت/ بلقيس سليماني / انتشارات ققنوس
روزي سگي داشت در چمن علف مي خورد. سگ ديگري از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد!
ايستاد و با تعجب گفت: اوي ! تو کي هستي؟ چرا علف مي خوري؟!
سگي که علف مي خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من؟ من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندي زد و گفت:
سگ حسابي! تو که علف مي خوري؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخواني جلوت انداخته بود باز يک چيزي؛ حالا که علف مي خوري ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!!
زمستان بي بهار/ ابراهيم يونسي
... اولين تلنگر را مادر شوهرش زد، وقتي که اسم کوچکش را فراموش کرد و صدا زد: «عروس، بيا پايين.» روزهاي بعد با معناي عروس بيشتر خو گرفت. هر چه بود عروس بود و يک روز فهميد که عروس يک نفر نيست. صدها و هزارها عروس ديگر است. رفته رفته دانست که عروس يک عالم معنا دارد که بيشترش به او مربوط نمي شود. به صدها عروس پيش از او مربوط مي شود. فهميد که هر کاري مي کند، سايه اي از خاطره و رفتار و منش عروس هاي قبل را هم با خودش دارد. طول کشيد تا بفهمد که بيرون آمدن از آن قالب حاضر و آماده سخت است، نشان دادن و ثابت کردن اين که متفاوت است. مثل تمام عروس ها نيست. آدمي است که از اين به بعد بايد تعريف بشود، نه اين که تعريف قبل از خودش را يدک بکشد. همه ي رفتارهايش به عروس بودنش منسوب مي شد، با عروس بودنش داوري مي شد، نه خود خودش...!
در راه ويلا/ فريبا وفي
انتخابات تنها موقعيتي است که در آن فرصت رد و بدل کردن لبخند با يکي از افراد سرشناس به دست مي آيد...!
دختر کشيش/ جورج اورول / مترجم: غلامحسين سالمي
... واقعا چرا عادت كرده ايم كه دست تصادف را دست كم بگيريم و باور نمي كنيم گاهي وقت ها چيزي كه در به در به دنبالش مي گرديم و خيال نمي كنيم كه به اين زودي ها به چنگش بياوريم، بدون اين كه هيچ زحمتي بكشيم، درست جلوي چشممان سبز مي شود...!
من تا صبح بيدارم/ جعفر مدرس صادقي
... بعضي مايلند فکر کنند که درکِ عميقِ هنري از ما آدمهايي نيکو، عادل، اخلاقي، حساس و درّاک خواهد ساخت. شايد چنين چيزي در برخي مواردِ نادر و استثنايي واقعيت داشته باشد، اما يادمان نرود که هيتلر نيز زندگياش را با هنر و کارِ هنري آغاز کرد. زمامدارانِ جبار و ديکتاتورها و همچنين، آدمکشها در زندان رمان ميخوانند. چه کسي ميگويد اينها هم مثلِ بقيه از خواندنِ رمان لذت نميبرند...؟
از متن يکي از سخنراني هاي پل استر | صداي سوم گزيده داستانهاي نويسندگان نسل سوم امريکا | مترجم: احمد اخوت
ديروز خيال کردم همچون ذره اي لرزان و سر گردان در چرخ گردون زندگاني مي چرخم و موج مي زنم.
و امروز به خوبي مي دانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگي به صورت ذراتي با نظم در من مي جنبد.
آنان در بيداري مي گويند:
تو و جهاني که در آن بسر مي بري چيزي جز دانه اي ماسه بر ساحل لايتناهي در درياي بي کران هستي نخواهي بود.
در رويايم به آنان گفتم:
من درياي لايتناهي ام
و تمام جهان چيزي جز دانه هايي از شن بر ساحل من نيست...!
ماسه و کف| جبران خليل جبران | مترجم: حيدر شجاعي
... اگر از من بخواهند نيکو کاري، مهرباني و عدالت را به ترتيب تقدم رديف کنم، اول مهرباني، دوم عدالت و سوم نيکوکاري را نام مي برم. زيرا مهرباني به خودي خود عدالت و نيکوکاري را به کار مي گيرد، و يک سيستم عدالت بي عيب در بطن خود به اندازه ي کافي نيکو کاري دارد. نيکوکاري چيزي است که وقتي نه مهرباني هست و نه عدالت، باقي مي ماند...!
... در زمانهاي مختلفي از خود پرسيده ام جريان چپ به کجا مي رود و امروز جوابش را دارم: همان جاها در جايي هست، و هنوز مشغول شمارش آراي خفتبار و تحقير آميز نامزدهايش و در پي پاسخي براي تعداد کم اين آرا...!
نوت بوک/ ژوزه ساراماگو / مترجم: مينو مشيري
وقتي نمي تواني قواعد بازي را تغيير دهي، پس خفه شو و بازي کن...!
من گنجشک نيستم| مصطفي مستور
گفت: اين روزها کمي افسرده به نظر مي رسي.
گفتم: واقعا؟
گفت: حتما نيمه شبها زيادي فکر مي کني. من فکر کردن هاي نيمه شب را کنار گذاشته ام.
گفتم: چطور تونستي اين کار را بکني؟
او گفت: هر وقت افسردگي به سراغم مياد، شروع به تميز کردن خانه مي کنم. حتي اگر دو يا سه صبح باشد. ظرف ها را مي شويم، اجاق را گردگيري مي کنم، زمين را جارو مي کشم، دستمال ظرف ها را در سفيدکننده مي اندازم، کشوهاي ميزم را منظم مي کنم و هر لباسي را که جلوي چشم باشد اتو مي کشم. آن قدر اين کار را مي کنم تا خسته شوم، بعد چيزي مي نوشم و مي خوابم. صبح بيدار مي شوم و وقتي جوراب هايم را مي پوشم، حتي يادم نمي ايد شب قبل به چه فکر مي کردم.
بار ديگر به اطراف نگاهي انداختم. اتاق مثل هميشه تميز و مرتب بود.
گفت: آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چيزي فکر مي کنند. همه ما اينطور هستيم. براي همين هر کدام مان بايد شيوه ي مبارزه خود را با آن پيدا کنيم...!
کجا ممکن است پيدايش کنم؟| هاروکي موراکامي | مترجم: بزرگمهر شرف الدين
با موجها پيش ميروم،
در جنگلها نهان ميشوم،
در ميناي آسمان پديدار ميشوم،
جدائي از تو را تاب ميآورم،
ديدارت را اما به سختي...!
تابستان ۱۹۶۳
خاطره اي در درونم است| آنا آخماتوا | مترجم: احمد پوري
گفت: دارم مي روم و ميخواهم بداني که برميگردم
و تو را دوست دارم، چون...
...به ميان حرفش پريد: چيزي نگو. دوست داري چون دوست داري. براي عشق ورزيدن هيچ دليلي وجود ندارد...!
کيمياگر| پائولو کوئليو | مترجم: آرش حجازي
نظر کاربران
مچکرم