اعترافات شما عزیزان
اعتراف صمیمانه سوتی ها! (۲۴)
با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" و اعترافات شما خوانندگان در بخش نظرات کاربران، تصميم گرفتيم گزيده اي از مطالب ارسالي شما در بخش نظرات را با نام ارسال کننده در اين مطلب درج کنيم.
رها: من تقریبا دو هفته پیش به رئیس ادارمون زنگ زدم گفتم: آقای مهندس شما تا کی اداره اید که من تشریف بیارم خدمتتون.
**********************
کاربر: یادمه تازه رانندگی یاد گرفته بودم اومدم ماشین رو بزنم توی کوچه بغل کوچه یک تیر برق بود که بغل ماشین گرفت به تیر برق
بعد ماشینو زدم توی کوچه و از ترس بابا نصف شب بیدار شدم به صورت خاموش ماشین رو هل دادم بیرون بعد دوباره ماشینو از اونور زدم توی کوچه به طوری که بغلش که داغون شده بود اونور باشه
صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم که داشت سر و صدا میکرد
منم گفتم نمیدونم
شاید یکی بهتون زده و خدتون خبر ندارین
بعد بابام گوشم رو گرفت و برد بیرون و روی تیر برق رنگ اضافی ماشین رو نشونم داد
این بزرگترین سوتی عمرم بود.
**********************
رعنا: یه بار خونه مامان بزرگم بودیم که خاله و دختر خالمم اومدن بعدا همه رفتن بیرون فقط ما موندیم دختر خالم گفت می خوای ازت عکس بگیرم گفتم باشه….
بعد نشستم روی مبل و ژست گرفتم دختر خالم هی می گفت نه بابا اینجوری نکن،،،چرا اینجوری می خندی،،دستاتو اینجوری بذار خلاصه ۳ ساعت داشتم خودمو درست می کردم
حالا که ازم عکس گرفت دیدم از اونور گرفته و من اصلا توش نیستم…از شدت عصبانیت داشتم می پوکیدم که دختر خالم روی زمین پخش شده بود و می خندید
**********************
محمد امین: یه بار امتحان زیست داشتم و اصلا هم لای کتابو باز نکرده بود بخاطر همین تو زنگ تفریح داشتم تندتند از روی کتاب میخوندم که یه سوتی باحال دادم که اونم این بود:
متن این بود که قلب تلمبه ایست که…. ولی من خوندم قلب قلمبه ایست که!!!!سریع و بلند خونده بودم که یهو دیدم همه با اون استرسی که داشتن زدن زیر خنده…منم بعد از چند دقیقه تجزیه تحلیل تازه فهمیدم چی شده و از هرچی تلمبه و قلمبه بدم اومد!!!
**********************
حسین: یه روز تو مدرسه یه معلم داشتیم هی با صندلیش بازی میکرد یعنی صندلی شو عقب جلو میکرد.
یه بار داشت درس میداد منم داشتم با بغلیم حرف میزدم. دیدم که فهمید دارم حرف میزنم.
همون موقع داشت با صندلیش بازی میکرد به من گفت آقای عزیز آقای محترم…یهو صندلی چپه شد.با مخ افتاد زمین.ما از خنده نیمکتا رو گاز گرفتیم.
**********************
محسن: یه شب با یکی از دوستام رفتیم سوپر مارکت که چی بخرم دوستم زودتر رفت تو من همین که خواستم برم تو گوشیم زنگ خورد وقتی که صحبتم تموم شد رفتم تو سرم پایین بود با صدای نسبتا بلند گفتم سلام حاجی.
چشمتون روز بد نبینه تا سرمو کردم بالا از خجالت اب شدم فروشند مرد نبود یه زن با دو تا دختربود خیلی خجالت کشیدم اونها هم با تعجب داشتن نگام میکردن بدش سریع رفتم بیرون.
**********************
Reza: یه روز مامانم ازم خواست برم مغازه چند تا چیز بخرم شلوارمو عوض کردم و سوار موتور شدم و رفتم بعد از کلی این مغازه و اون مغازه رفتن, بر گشتم خونه شلوارمو عوض کردم دیدم شلوارم کامل پاره است و حواسم نبوده !!!!!!! بعد از اون تا یه هفته از خونه نرفتم بیرون!
**********************
سهراب: یه روز تو خوابگاه بودیم با بچه ها چند نفری نقشه کشیدیم که هر کس از در میاد داخل روش جشن پتو بگیریم و بزنیمش
همه آماده بودن یکی از بچه ها پشت در پتو رو توی دستش گرفت و منتظر شد بقیه هم زیر تخت ها مخفی شدیم
در باز شد و پتو رو انداختیم روی طرف و تا جایی که میتونستیم زدیمش
بعد که پتو رو برداشتیم فهمیدیم سرپرست خوابگاه زیر پتو بوده!!!!!!!سرپرست هم از هممون تعهدنامه کتبی گرفت!
**********************
تاجول: یه بار توی خیابون یه نفر رو دیدم مثله دوستم بود از پشت رفتم و تند زدم توی کمرش وقتی بر گشت فهمیدم اشتباهی گرفته بودمش
طرف هم چند تایی ما رو زد!!!!!!
**********************
پریسا: یه روز خالم تو بیمارستان بستری بود منم گوشی رو گرفتم زنگ زدم به موبایلش که حالشو بپرسم… دیدم گوشی رو خواهر شوهرش برداشت بعد گفت شما ؟ منم حول شدم گفتم من شوهر خواهرشون هستم.
مادرمو داداشم از خنده ترکیدن
**********************
نرگس: یه روز داشتم با کامپیوترم کار میکردم و به پسر خالم گفتم که تازگیا ویروسی شده. وقتی مادر بزرگم حرف من را شنید ماسکش را زد به صورتش به سرعت برق از اتاق من رفت بیرون. هنوز هم وقتی این ماجرا را با پسر خالم تعریف میکنیم تا یک ساعت میخندیم.
**********************
نیلوفر: اعتراف میکنم یه روز تلفن اتاق محل کارم زنگ زد ... اول صبح بود گوشی رو برداشتم ... رییس اداره بود ..منم هول کردم از جام بلند شدم گفتم سلام جناب رییس ،،صبتون بخیر ،، و ادامه صحبت .....
که یه دفعه با اشاره ی همکارام به خودم اومدم ، گوشی رو که قطع کردم اتاق از همکار گرفته تا ارباب رجوع منفجر شد از خنده ..
منم واسه اینکه خجالت نکشم باهاشون شروع کردم خندیدن ..
یک همچین کارمند ماهی ام من ... :))
**********************
کیوان: اعتراف ميكنم براي اولين بار در تهران سوار بي ار تي شده بودم ديدم نفر جلويي كيفشو گذاشت سر دستگاهي كه اونجا بود و دستگاه يه بوغي زو منم يه اسكناس 500 تومني رو گذاشتم روي دستگاه تا بوغ بزرنه -حالا ببين جلوي بقيه من چه حالي شدم وقتي اوني كه پول جمع ميكرد گفت پولو بده به من اون واسه كارته
**********************
علی: کلاس دوم که بودیم تو درس روباه و زاغ اولین بار کلمه طعمه رو شنیدم و فهمیدم به معنی غذاست.
سر امتحان اورده بودن با کلمه طعمه جمله بسازید. منم نوشتم:
من از مغازه طعمه خریدم.
**********************
اینوک ساده دل: اون روزا بود كه عكسو سيدي عروسيا هي فرط و فرط ميومد بيرون عروسي داداشم بود و داداشم سپرده بود كه خيلي مراقب باشن كه فيلمبرداري شخصي نشه اغا يه هو دييدم يه زني با باراني سياه و عينك افتابي مثل قاتلا از دم در وارد شد من رفتم دم در گوش مامانم گفتم مامان يه خانومي با يه سبد گل هي اين ورو اون ورو نگاه ميكنه و هي گلو اين ور اون ور ميكنه فك كنم تو سبد گل دوربين جاسازي كردن مامانم رفت پيشش بنده خدا هي گلو تعارف مامنم كرد مامنم هلش داد هي از اين اصرار از ما انكار فك كن منم پشت مامانم قايم شده بودم كه فيلمم نيوفته بعد عروسمون اومد گفت ايشون زن دوستمو ميشن ديگه ما مرديم از خجالتديگه هيچي ديگه رفت بيچاره نشست هي ما معذرتخاهي كرديم نشد الان ده ساله جواب سلاممونو نميده خوب حق داره بنده خدا
**********************
آهو: من و خواهرم تاریخ تولدمون توی ۳۱ شهریوره فقط سالشون باهم فرق میکنه ....یه سالی نزدیکهای روز تولدم بودو منم خیلی اشتیاق داشتم که بدونم کی واسم چی هدیه میده رفتم خونه ی خواهرم .خواهرم یه ساعت خوشکل و اورد و بهم نشونش داد منم از خوشحالی گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی خجالتم دادی ....از این حرفها و کلللللللییی ذوق زده شده بودم امتحانش هم کردم بعدش گفتم این وظیفه ی من بود که باید برای تو که کوچکتر بودی هدیتو اول میخریدم اخه چرا اینقد زحمت کشیدی خواهرم هم گذاشت من همه حرفامو بزنم بعدش گفت اینو شوهرم واسه روز تولدم خریده برام حالا هم قابلی نداره اگه خوشت اومده ورش دار...................من ...............خواهرم .................کاسه ی اب یخ........................
**********************
شما عزیزان و همراهان همیشگی مجله اینترنتی برترین ها نیز می توانید اعترافات صمیمانه خود را در بخش نظرات وارد کنید تا در مطالب بعدی از آنها استفاده شود.
نظر کاربران
همان روزهای کلاس اول بودیم که معلممان گفت دفاتر مشق تان را برای آخر سال نگه دارید که جمع آوری میشه . منم همین مطلب به مامانم گفتم ، مامانم کلاً خیلی اهل نگه داشتن وسایل اضافه نیست همین جوری گفت باشه . آخر سال شد سیریش مامانم شدم گفتم دفتر های مشقم بده خلاصه حسابی رفتم رو اعصابش که معلممون گفته بیارید ، که یهو عصبانی شد گفت معلمتون غلط کرده با تو . منم فردا معلم گفت دفتر مشقات کو گفتم مامانم گفته شما غلط کردید ، همون شد که مامانم فردا مدرسه خواستن .
اون موقع ها که بچه بودم نمیدونستم دوست پسر یعنی چی فقط بین مردم شنیده بودم بعد یه دوست داشتم اسمش پویا بود بعد به مامانم گفتم من دوست پسر مامان پویا ام منم بیچاره فکر میکردم دوست پسر ینی دوستِ پسر
پاسخ ها
بی نمک
اعتراف میکنم یه روز تو جشن عقد داییم مجبورم کردن برقصم منم که رقاص(اصلا بلد نیستم)شروع کردن از خودم حرکت در اوردن که یه چرخش قشنگ با ناز و عشوه انجام دادم وقتی نشستم دختر خالم از این حرکت تعریف کرد منم جوگیر شدم دوباره رفتم وسط همون کارو انجام بدم هیچی ...چشتون روز بد نبینه پام پیچ خورد
تو عمرم انقد ضایع نشده بودم !!!ضایع شدن همانا خنده دیگران همانا
پاسخ ها
هه هه هه خندیدیم
کلاس اول راهنمایی بودم ،یه روز با خودم نارنگی بردم مدرسه ولی زنگ تفریح یادم رفت بخورمش ، وقتی اومدیم تو کلاس گفتم بذار الان بخورم همین که پوست کندم و نصفشو خوردم یهو معلممون اومد تو کلاس منم هول شدم نصف دیگشو کردم تو دهنم چشمتون روز بد نبینه ، پرید تو گلوم حالم بد شد انقدر سرفه کردم که نارنگی پرید بیرون
یک روز سرکار بودم همینجور که به صندلی تکیه داده بودم خوابم برد یک لحظه احساس کردم کسی به من زل زده ، چشمامو که باز کردم دیدم رئیسم داره نگام میکنه
یه دفعه به من گفت ساعت خواب
بعدم به منشیش گفت به این خانوم یکم کار بدید
8 يا 9 ساله بودم كه تو اون زمان خيلي علاقه به آتش بازي داشتم. يه روز كه مامانم و بابام باهم بيرون رفتنند تصميم گرفتم كه آتش بازي كنم. رفتم هرچي كبريت داشتيم آوردم و لب پنجره آتش زدم انقدر كبريت ها زياد شده بودند كه آتش به صورتم رسيد و مژه ها و ابروهام سوختند و وقتي كه حسابي بازي كردم و فهميدم چه گندي زدم بخاطر اينكه مامانم نفهمه و دعوام نكنه رفتم دم خونه همسايه و گفتم كبريت داريد: گفت بله و رفت و يك كبريت آورد. من هم گفتم يكي كم مهمون داريم و بيشتر مي خوام. بنده خدا رفت و كلي كبريت برام آورد. بعدها فهميدم چه چاخاني كردم و كلي خجالت كشيدم.
اعتراف می کنم تا 30 سالگی جای بیر و پلنگ را اشتباهی می گرفتم یعنی فکر می کردم ببر همون پلنگه پلنگ هم ببره
پاسخ ها
اوااااا
مگه نیست؟1 (((:
خدا شفا بده
پس مال من کو؟؟؟ :(
پاسخ ها
سلام تپل: نظر منم منتشرنکردن
سلام امیر، اشکال نداره من نمیبخشمشون توهم نبخش! :)
امیر منو سرکار گذاشتی؟! تو که نظر نداشتی
من یه معلم هستم . یه روز به بچه ها گفتم :خوب امروز چی شال کنیم! یعنی بچه ها مردن از خنده