۸۰۲
۵۰۱۱
۵۰۱۱
پ

حالا اعتماد به نفس دارم!

داستان دختري كه به راحتي توانست مشكلات بزرگ ارتباط با نامزدش را حل كند.

ناراحتي شديد و ناتواني و سردرگمي، علت مراجعه او بود. ناراحتي هر روزه، همراه با تنهايي، او را در حل كردن مشكلاتش ناتوان كرده بود. دوستي هاي نيمه كاره و جدايي‌هاي متوالي، ذهنش را آشفته كرده بود. او نسبت به اطرافيانش بي اعتماد شده بود. مشاوره را براي پيدا كردن دليل ناراحتي‌هايش انتخاب مي‌كند و چند ماه بعد كه ذهنش كمي آرام‌تر مي‌شود، از گروه درماني براي حل مشكلات رفتاري و اجتماعي‌اش كمك مي‌گيرد؛ دختري كه فكر مي‌كرد رابطه‌اش با نامزدش، اشتباهي است كه بايد به آن پايان دهد، حالا ازدواج كرده و روزهاي آرامي را مي‌گذراند،اصل ماجرا را از زبان او و درمانگرش بخوانيد...

حالا اعتماد به نفس دارم!


چرا به مشاوره آمدم؟

اولين باري كه نياز مشاوره گرفتن از يك روان‌شناس را احساس كردم، دوم دبيرستان بودم. در آن زمان، مشكلي كه باعث شد نياز به مشاوره گرفتن را در خود ببينم، ناتواني در تطابق با تغييرات تحصيلي بود. در آن زمان از دوره راهنمايي وارد دوره دبيرستان شده بودم و نمي‌توانستم خودم را با اين محيط و نيازهاي تازه هماهنگ كنم. در آن دوره به دليل شرايط سني چنين مشكلي را حس مي‌كردم و به همين دليل با سپري شدن زمان مشكلات مربوط به اين موضوع نيز سپري شد. در آن زمان مسئله خاصي نداشتم و فقط احساس ناراحتي و كسالت مي‌كردم. چند سال بعد دوباره به سمت مشاوره آمدم. دليل دومين مراجعه‌ام به مشاوره، اختلاف نظر‌هايي بود كه با نامزدم پيدا كرده بودم و در آن دوره، اين اختلافات تشديد شده بود. براي حل اين مشكلات ما به يك روان‌شناس مراجعه كرديم تا مشاوره ازدواج بگيريم. مشكل ما در آن زمان حل شد اما در مورد كليت جلسات مشاوره‌اي كه سپري كرديم نظر مثبتي نداشتم. اين سبك كه من صحبت مي‌كردم و مشاور نصيحت مي‌كرد يا حرف‌هايي مي‌زد كه از تلويزيون مي‌شنيدم يا جايي مي‌خواندم را دوست نداشتم و احساس مي‌كردم اين بحث‌ها تازگي ندارد.


خشم آزارم مي‌داد

از مهرماه سال گذشته، من دچار ناراحتي شديد شده و نسبت به شرايط زندگي‌ام تعارض پيدا كرده بودم. در آن دوره نامزدم ماموريت بود و در تهران نبود و من به اين دليل كه در آن روزهاي سخت او همراهم نبود با او نيز دچار مشكل شده بودم و او را مقصر مي‌دانستم. من بايد در اين دوره با مشكلاتم كنار مي‌آمدم اما بدون حضور‌او، برايم خيلي سخت بودتا با مشكلات روبه‌رو شوم. دوست داشتم در آن شرايط كه به او احتياج دارم، كنارم باشد و نبود. اين تنهايي باعث شد ناراحتي‌هايي در من شروع شود كه براي رفع آن ناراحتي‌ها سعي مي‌كردم كارهاي مختلفي بكنم، با دوستان مختلفم معاشرت داشته باشم و جور ديگري مشكلم را حل بكنم اما موفق نمي‌شدم. به خاطر خشمي كه از اين شكست سراغم مي‌آمد، سعي مي‌كردم از او دوري كنم؛ وقتي كه از ماموريت برمي‌گشت كنارش نباشم و همه اينها باعث شده بود بيشتر حالم بد شود.


فكر مي‌كردم اشتباه مي‌كنم

الان كه از آن روزها دور شده‌ام، احساس مي‌كنم ريشه تمام آن حس‌ها اين بود كه تصور ذهني خيلي خوبي نسبت به وضعيتم نداشتم. اعتماد به نفسم پايين بود و در آن شرايط كمتر هم شده بود. اگر كسي به من مي‌گفت رابطه تو صحيح نيست و بايد به شكل ديگري باشد من فكر مي‌كردم تمام راهي كه رفته‌ام اشتباه است و بايد خودم را با شرايطي كه مي‌گويند تطبيق بدهم يا اگر مي‌گفت «چرا فلان رفتار را داري» احساس مي‌كردم راهي كه من رفته‌ام، اشتباه است و بايد تغييرش دهم. اين نبود اعتماد به نفس بيشتر در روابط متقابلم با آدم‌ها نمود پيدا مي‌كرد. با آدم‌هاي مختلف دوست مي‌شدم اما وقتي اين رابطه ادامه پيدا مي‌كرد مي‌ديدم كه با آن‌ها هم نمي‌توانم كنار بيايم و باز تنها مي‌شدم و اين تنهايي هم آزارم مي‌داد.


دنبال راه فرار مي‌گشتم

زماني كه به آقاي دانيليان مراجعه كردم نمي‌دانستم مشكلم دقيقا چيست. فقط يك سردرگمي و اضطراب داشتم و نمي‌دانستم براي بهبود حالم و بهتر كردن ارتباطاتم چه قدمي بايد بردارم. چند جلسه طول كشيد تا ذهن من منظم شود و كمي شرايط خودم را بشناسم و درك كنم. اوايل خيلي مشكلات دروني‌ام را باز نمي‌كردم و محور بحث‌هاي ما مشكلاتي بود كه با نامزدم يا مادرم داشتم. مشكلم با نامزدم همان خشمي بود كه به دليل دوري‌اش احساس مي‌كردم و نمي‌توانستم اين عصبانيت را درست بيان كنم و فقط نمود اين عصبانيت اين جمله بود كه «من نمي‌خواهم با تو زندگي كنم» چون نمي‌توانستم دليل اين عصبانيت را تشخيص دهم مدام به‌دنبال يك راه فرار مي‌گشتم. نمي‌خواهم با تو زندگي كنم؛ نمي‌خواهم سركار بروم؛ نمي‌خواهم حتي با خانواده‌ام زندگي كنم و... مدام اين افكار را تكرار مي‌كردم بدون آنكه بتوانم خواسته‌هاي منطقي‌ام را بگويم و شرايط را درست كنم.


به آدم‌ها بدبين شده بودم

از تمام آدم‌هايي كه دور و برم بودند، بدم آمده بود و با آن‌ها مشكل پيدا كرده بودم به دليل اينكه حالم بد بود. كم‌كم از دل جلسات مشاوره دليل اين خشم و ناراحتي من بيرون آمد. من فكر مي‌كردم چون نامزدم از كنار من رفته و كارش را در اولويت قرار داده من هم بايد مقابله به مثل و تركش كنم اما بعد از گذشتن زماني از مشاوره‌ها توانستم ارزيابي بهتري از ماجرا داشته باشم و واقف شوم كه راه حل تمام كردن اين دلتنگي‌ها، ترك كردن او نيست. از مادرم ناراحت بودم چون فكر مي‌كردم براي زندگي من خيلي تصميم‌گيري مي‌كند و من هم سال‌ها اين اجازه را داده بودم اما تا آن سال در مورد اين تصميم‌گيري‌ها به تعارض بزرگي بر نخورده بودم اما در آن زمان احساس مي‌كردم به دليل تمايلات مادرم به اين ازدواج تن مي‌دهم. به خاطر تمايلات مادرم اين سبك زندگي را انتخاب كرده‌ام و از برخي خواسته‌ها و آرزوهايم گذشته‌ام. حتي فكر مي‌كردم به دليل معيارهاي مادرم در مورد يك فرد مناسب براي ازدواج او را انتخاب كرده‌ام. در آن دوره هر چيز ساده و كوچكي كه يك مادر به فرزندش مي‌گويد مرا اذيت مي‌كرد و فكر مي‌كردم اينها نماد كنترل او هستند.


كسي بودم كه ديگران مي‌خواستند

بعد از مشاوره‌ها فهميدم نگاهم به رابطه‌اي كه با نامزدم داشتم و زندگي خانوادگي خودم اصلا واقع بينانه نبوده. كم‌كم متوجه شدم دليل تمام اين مشكلات اين بوده كه سبك و شخصيتم را در روابط پيدا نكرده‌ام و بيشتر سعي كرده‌ام براساس چيزي كه مادرم يا دوستانم مي‌گويند يا مي‌خواهند زندگي كنم. در آن دوره در خودم هيچ سيستم دفاعي در برابر مشكلات نداشتم. همين موضوع سابقه بزرگي از شكست‌ها در روابط اجتماعي و دوستانه براي من ايجاد كرده بود كه آزارم مي‌داد، كاري كه مشاوره‌ها براي من انجام داد اول كنترل هيجاناتي بود كه در لحظه اتفاق مي‌افتاد. تمام سال‌هاي گذشته من درست در لحظه‌اي كه با مشكلات روبه‌رو مي‌شدم تمام واكنش منفي‌ام را بروز مي‌دادم و اين موضوع هم مزيد بر مشكلاتم مي‌شد اما با كمك مشاوره پس از مدتي توانستم هيجاناتم را كنترل كنم و به نوعي بروزش دهم كه به ضرر خودم نباشد. نزديك يك سال و نيم است كه پيوسته مشاوره مي‌گيرم؛ در آن برهه كه زندگي‌ام را پر از مشكل مي‌ديدم اما توان حلش را نداشتم، داشتم نامزدم را از دست مي‌دادم و با مادرم حتي صحبت هم نمي‌توانستم بكنم اما پس از چند ماه اين حالات برطرف شد و ارتباط بهتري با محيط و اطرافيانم پيدا كردم.


حالا زندگي آرامي دارم

از تيرماه، گروه درماني را هم شروع كردم و در كنار جلسات انفرادي مشاوره، براي بهبود مهارت‌هاي اجتماعي‌ام در جلسات گروهي نيز حضور پيدا مي‌كنم. فكر مي‌كنم بهترين كاري كه در زندگي‌ام براي خودم انجام دادم هيچ كدام از موفقيت‌هاي تحصيلي و كاري‌ام نبوده بلكه مشاوره گرفتن بوده است چون باعث شد خودم را بهتر بشناسم و از تمام موفقيت‌هايم احساس رضايت بكنم.


با واقعيت‌ها كنار مي‌آيم

اين جريان به من كمك كرد تا بتوانم هيجاناتم را كنترل كنم و بفهمم ارزيابي‌ام چقدر در مورد خودم منفي بوده و اين‌كه در روابطم سبك اشتباهي داشته‌ام. فكر مي‌كنم اگر با همين روند پيش بروم، مي‌توانم از پس تمام مشكلاتي كه در زندگي پيش مي‌آيد و غيرقابل اجتناب است بر بيايم و اگر قبلا يكي، دو هفته طول مي‌كشيد تا با موضوعات كنار بيايم الان تنها يكي، دو روز طول مي‌كشد بحران را سپري كنم و پس از آن مي‌توانم به‌دنبال راه‌حل مناسبي براي آن مشكل بگردم. نزديك ۶ ماه بعد از مشاوره‌ها من به روند طبيعي زندگي برگشتم و توانستم براي تك‌تك مشكلاتم راه‌حلي منطقي پيدا كنم. چند ماه است با نامزدم ازدواج كرده‌ام و اين اتفاق و توانمند شدن براي ساختن يك زندگي موفق را مديون جلسات مشاوره هستم.


تلاش براي بازسازي عاطفي

نكته ابتدايي كه در ايشان جلب توجه مي‌كرد، ناتواني او در بيان دليل مراجعه كردنش بود، بنابراين به‌عنوان نخستين قدم ما جلسات را ادامه داديم تا جايي كه ايشان بتواند به افكارش نظم دهد، به من اطمينان كند و اولويت‌هاي مراجعه‌اش را بيان كند.
نكته دوم كه كم‌كم مشهود شد، ترس شديد ايشان از طرد شدن بود كه به‌صورت حساسيت نسبت به نه شنيدن از طرف دوستان و نزديكان نمود پيدا مي‌كرد و براي اين‌كه اين نه را تجربه نكند از ابتداي رابطه تمام تلاشش را به كار مي‌بست تا رفتاري براي طرف مقابلش جلوه‌دهد كه از نظر خودش رفتار يك دوست خوب بود . طبيعتا اشخاصي كه تفكر اين‌چنيني دارند، بسيار سريع و بدون شناخت لازم صميمي مي‌شوند و چنين روابطي اگر شكل بگيرد، مستعد تنش و قطع شدن‌هاي ناگهاني مملو از حس منفي نسبت به يكديگر هستند، زيرا قرار نيست طرف مقابل هم همين ذهنيت را نسبت به او داشته باشد، مشكل ايشان ذهني بودن تمام فرآيند دوستي بود به‌طوري‌كه گاهي طرف مقابل هرگز متوجه نمي‌شد. مراجعه‌كننده خشم زيادي نسبت به مادرش داشت چون فكر مي‌كرد مادرش به او زور مي‌گويد و حتي مادرش او را مجبور به ازدواج كرده بود. در واقع ايشان چون مي‌ترسيد طرد شود سعي مي‌كرد آنچه كه تصور مي‌كرد مادرش را راضي مي‌كند را رعايت كند سپس از همين مسئله ناراحت مي‌شد .
فرآيند درماني كه ما با يكديگر طي كرديم در مرحله اول بازسازي عاطفي او بود يعني يافتن نكات تكرار‌شونده منفي در زندگي او كه حتي اگر از تكرار آن‌ها آگاه بود ولي نمي‌توانست كاري كند. اين فرآيند انرژي رواني بسيار زيادي از هر كسي مي‌گيرد. من اسم اين پديده را «دانستني كه به ما كمك نمي‌كند» گذاشته‌ام، يعني با وجودي‌كه فرد مي‌داند قرار است چه اتفاقي بيفتد ولي نمي‌تواند تغييري در روند اتفاق به‌وجود آورد مثل خانمي كه مي‌داند همسرش تغييري كه در منزل به‌وجود آورده را نخواهد ديد ولي هرگاه اين اتفاق مي‌افتد بسيار عصباني مي‌شود و هر بار نيز بيشتر. در اين حالت‌ها فرد نه مي‌تواند خودش را كنترل كند و نه‌موقعيت را تغيير دهد. در كنار اين مسئله روي ناتواني وي در بيان عواطفش نيز كار كرديم كه باعث بهتر شدن اين ضعف در وي شد.

منبع : مجله سیب سبز
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج