کلماتی که زندگی شما را از این رو به آن رو میکنند
به مکالمات درونی ام گوش دادم و کنترل شان کردم، تا مطمئن شوم که این مکالمات هم برای خودم و هم دیگران مفید و امیدوار کننده هستند.
سه سال پیش شغلم را در کشوری خارجی از دست دادم. تقریبا افسرده شده بودم، چون نمی دانستم به کسانی که در مورد شغلم از من سوال می کردند، چه پاسخی بدهم. این که هیچ درآمدی نداشتم، مانند خوره ای به جانم افتاده بود و سیلی از نگرانی ها، ترس ها و دغدغه ها را روانه قلبم می کرد.
انگار گم شده یا جایی گیر کرده بودم و برچسبی که آن زمان به خودم می زدم، برچسب دردناک «بیکار و بی عار» بود. این برچسب نه تنها باعث می شد فکر کنم درگیر مشکل بزرگی شده ام، بلکه کم کم این فکر به سرم زد که من مشکل ندارم، من خود «مشکل»ام.
از لنزهای شخصی خودمان عبور می دهیم؛ از لنز توقعاتی که از خود یا دیگران داریم، یا از لنز باورهای شخصی مان. بیکار شدن برای عده ای از مردم فقط یک واقعیت است؛ نه خوب است و نه بد، نه طبیعی است و نه غیر طبیعی، نه درست است و نه غلط. اما برای من معنای منفی داشت. در دنیایی که معمولا عزت نفس افراد ارتباط زیادی به شغل شان دارد، بیکار بودن شکست بزرگی برای من محسوب می شد.
به لطف وین دایر، یکی از بزرگ ترین رهبران فکری دنیا که تفکراتش مرا به کسی که امروز هستم، تبدیل کرد. سعی کردم دیدگاهم را عوض کنم و اتفاقات را از دریچه چشم دیگری نگاه کنم. به خاطر دارم که او در یکی از ویدئوهایش می گفت: «تنها مشکل شما این است که باور دارید دچار مشکل شده اید. زمانی که طرز تفکرتان را تغییر می دهید، هر چیزی که به آن می نگرید نیز تغییر می کند.»
کلمات او تاثیر شگرفی روی من داشت؛ مانند یک طوفان. کلماتی بیدار کننده که خیلی زود زندگی مرا تغییر داد. زمانی که تصمیم گرفتم از زاویه دیگری به موقعیتی که در آن بودم نگاه کنم، همه چیز تغییر کرد.
تصمیم گرفتم لغت «بیکار» را از دایره لغاتم حذف کنم و به جای آن کلمات قدرتمندتری را جایگزین کنم. از آن به بعد من «در جستجوی موقعیت شغلی بهتر»ی بودم. آن احساس ناامیدی و ناراحتی که با حجم زیادی از احساس امیدواری و کنجکاوی برای کشف موقعیتی بهتر دادند.
با تغییر دیدگاه و زبانی که برای توصیف تجربه هایم به کار می بردم، دیگر احساس قربانی بودن نمی کردم. دیگر هیچ چیز به من تحمیل نمی شد و من قدرتمند بودم. ناگهان توانستم نیمه پر لیوان را ببینم. زمانی که مشغول به کار بودم، همیشه باید به این طرف و آن طرف می رفتم. بیش از حد کار می کردم تا به اهدافم برسم.
امروز می دانم که این ماجرای به ظاهر شر، سبب خیر در زندگی ام شد. «بیکاری» ضعف من نبود بلکه موقعیتی بود که از لحاظ حرفه ای پیشرفت کنم و کسب و کار شخصی خودم را بسازم. من همچنین آموخته ام که شکست خوردن دلیل نمی شود تا من خود آن «شکست» باشم. چون من بر اساس کاری که انجام می دهم، تعریف نمی شوم. نداشتن کار فقط یک تجربه بود و قرار نیست این شرایط مرا تحت تاثیر قرار داده یا عزت نفسم را کاهش دهد.
بار دیگر درستی حرف های وین دایر به من ثابت شد: «من یک انسانم و انسان بودنم تحت الشعاع شغلم قرار نمی گیرد.» می بینید که حرف ها و افکار ما، قدرت و تاثیر زیادی بر زندگی مان دارند. کلمات نوعی انرژی هستند و ارتعاشات آنها تاثیر به شدت زیادی بر نوع تفکر و احساسات ما دارند. آنها هم می توانند به ما قدرت ببخشند، هم خلع سلاح مان کنند.
دعوت به تمرین
من از شما می خواهم که این تمرین را انجام دهید: به موقعیتی در زندگی تان که به نظر می رسد مشکل ساز شده است، فکر کنید. چند لحظه به آن موقعیت فکر کنید و نسبت به احساسات تان خودآگاهی پیدا کنید. مسئله، ایده پردازی یا تفکر کرده یا آن را حل کنید. آیا متوجه تفاوت موجود و احساس بهتری که پیدا می کنید، شدید؟
شما کار دشواری انجام ندادید، فقط کلمه «مشکل» (با آن بار سنگین معنایی) را با کلمه «مسئله» (که بار معنایی سبک تری داشته و می توان برایش راه حلی پیدا کرد) جایگزین کرده اید. زمانی که کودک بودم، مادرم به من توصیه می کرد به کلماتی که به کار می برم، توجه کنم. او می گفت: «یک کلمه می تواند یک نفر را بکشد یا نجات دهد.» آن موقع متوجه حرف های با ارزش او نبودم، اما الان کاملا اینها را باور دارم.
وقتی به گذشته نگاه می کنم، متوجه می شوم که سال های زیادی را با استفاده از کلمات مخرب، صرف تنبیه خودم کرده ام. به این فکر می کرده ام که به اندازه کافی خوب نیستم. وقتی اشتباهی می کردم، خون خونم را می خورد. خودم را دست کم می گرفتم و نمی توانستم دستاوردهای خودم را به رسمیت بشناسم و طوری رفتار می کردم که انگار هر کسی می تواند کارهایی را که من کرده ام، انجام دهد، یا من هیچ کار خاص و بزرگی انجام نداده ام.
«من چقدر احمقم!»، «من به اندازه کافی خوب نیستم»، «من هیچ وقت نمی توانم موفق شوم»، «این کار خیلی برای من بزرگ است»، من آدم متوسطی هستم» و ...، این صداها بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد.
سال ها بعد، به لطف اثر زیبای لوئیس هی، یاد گرفتم که خودآگاهی نسبت به مکالمات درونی ام، یکی از بهترین شکل های مراقبت و احترام شخصی است.
من هیچ وقت به دوستان یا آشنایانم نمی گویم که کارهای احمقانه ای انجام داده اند یا حرف ناشایستی زده اند و اگر دوستی خود را زشت یا احمق قلمداد کند، به سرعت او را از این فکر منع می کنم و او را به بهترین شکل ممکن، که در توانم هست، یاری می کنم.
مدت ها طول کشید تا درک کنم که چقدر نسبت به خودم بی انصافی کرده ام. با دیگران با مهربانی حرف می زدم و بهشان روی خوش نشان می دادم ولی هر روز خودم را تحقیر می کردم. من نیز مانند هر کس دیگری، فرد ارزشمندی بودم و لیاقت این را داشتم که دیده یا شنیده شوم، مورد تحسین و تقدیر قرار بگیرم، درک شوم، بخشیده شوم، مورد احترام باشم، به رسمیت شناخته شوم و دوست داشته شوم.
روزی که کوچک شمردن خود را کنار گذاشتم، زندگی ام زیر و رو شد. من همان چیزی هستم که باور دارم. اگر فکر می کنم باهوش، زیبا، زشت یا احمق هستم، همین به واقعیت تبدیل می شود. همه ما باید داستان زندگی مان را با اعمال تغییری مثبت در فکر، احساس و عمل مان، تغییر دهیم.
کلماتی که در زندگی روزمره مان به کار می بریم، قدرت دارند. آنها می توانند رابطه مان با دیگران یا با خودمان را نابود یا بهتر کنند. خودآگاه شدن نسبت به گفتگوهای شخصی مان یکی از بهترین اشکال عزت نفس و احترام به خود است. بیایید نسبت به کلماتی که به کار می بریم، خودآگاه باشیم.
نظر کاربران
قشنگ بود...موفق باشید