خاورخانم و قاشق سحرآمیز
طعم و مزه غذاهای شمالی همیشه تعریفی بوده. مرگ می شود اهل خوردن باشی و غذای شمالی را دوست نداشته باشی. به خصوص اگر غذای اصیل و خانگی باشد. در گوشه های بکر جنگل های شمال زنی با غذاهای خوشمزه گیلکی توانست توجه ها را طوری به خود جلب کند که آوازه غذاهایش تا شهرهای دیگر ایران برسد.
زنی روستایی بدون هیچ تحصیلات و امکاناتی با دست های خالی که توانست با غذاها جادو کند. حالا دیگر رستوران خاور خانم شهرتی برای خود دست و پا کرده و پای خیلی ها را به روستای سرولات باز کرده است تا فقط طعم غذای او را بچشند.
خاور خانم تمام این سال ها توانسته میزبان خوبی برای آدم هایی باشد که به خاطر او پا به این منطقه گذاشته و حالا سرولات را به یک منطقه توریستی تبدیل کرده اند. عنوانی که اغراق نیست اگر بگوییم تنها به خاطر خاور خانم به این منطقه اعطا شده است.
مثل اینکه وارد بهشت می شوی. جاده جنگلی که از روستای کوچکی بالا می رود. هر چه بیشتر بالا می روی موفق می شوی منظره دریا را بهتر ببینی. در کنار جاده زن های روستایی هرکدام در گوشه ای بساطی برای خود پهن کرده اند، از شال و کلاه بافتنی و قلاب بافی گرفته تا ترشی و آبغوره. همه چیز در بساطشان پیدا می شود. از هر کسی هم که بپرسی، آدرس رستوران خاور خانم را نشانت می دهد. کمتر از نیم ساعت که از جاده بالا می روی حرکت ماشین ها آهسته می شود.
دیگر باید دنبال جای پارک باشی. شلوغی جمعیت توجهت را جلب می کند. همه این شلوغی برای رستوران خاور خانم است. اگر روز تعطیل باشد و تابستان، پیدا کردن جای پارک زمان زیادی می برد و حتی مجبور می شوی خیلی دورتر از رستوران پارک کنی. بعد از معضل جای پارک برای سفارش دادن غذا به صف بلندبالایی می رسی، صفی که در روزهای تعطیل به دو ساعت هم می رسد و خیلی ها را منصرف می کند.
روزهای تعطیل کمی بی نظمی و شلوغی این رستوران آزادهنده است. ممکن است غذا را سفارش بدهی اما جایی برای نشستن پیدا نکنیم. یعنی همانقدر که باید در صف سفارش غذا بایستی یک نفر هم باید جایی برای نشستن پیدا کند.
چند دختر جوان که از رشت آمده اند می گویند: «این صف بلندبالا آدم را کلافه می کند، اما وقتی اینجا می نشینی و غذا می خوری همه چیز را فراموش می کنی.»
همه چیز از یک خانواده تهرانی شروع شد
اما رستوران خاور خانم چگونه به وجود آمد. خاور خانم با همان لهجه دوست دشاتنی شمالی تعریف می کند: «من و همسرم در همین روستا کشاورزی می کردیم و یک خانه کوچک داشتیم که بالکن خوش منظره ای داشت. مقابل خانه کوچک ما یک میدان بزرگ قرار داشت و معمولا هر چند روز یک بار یک خودرو از شهر می آمد و دور آن چرخی می زد. سرنشینانش همان جا دور میدان چای و غذا می خوردند یا هندوانه و خربزه ای پاره می کردند. بالکن کوچک ما هم مشرف به جاده بود و من وقت بیکاری آنجا می نشستم و بیرون را تماشا می کردم.
حدودا سال ۷۴ بود، یک روز مثل همیشه یک خودرو به روستایمان آمد و چرخی دور میدان زد و راننده از من پرسید: «خانم اسم این روستا چیست؟» جوابش را دادم و کمی هم با هم صحبت کردیم. همان وقت باران نم نم شروع به باریدن کرد. سرنشینان خودرو پنج، شش نفر، اعضای یک خانواده بودند و پرسیدند که می شود غذایمان را روی بالکن شما بخوریم. قبول کردم و حتی برایشان چای هم دم کردم. آن ها هم روی بالکن غذا و چای خوردند و استراحتی کردند. آن ها می خواستند یک شب در روستا بمانند. پرسیدند کسی را سراغ دارید که خانه اش را امشب به ما اجاره دهد؟ آن زمان هیچ روستایی خانه اش را اجاره نمی داد، اصلا ذهنیت خوبی راجع به اجاره دادن خانه وجود نداشت و کار بدی به شمار می رفت.
من از همسرم اجزاه گرفتم و از آن ها خواستم شب را در خانه ما بمانند، یک اتاق هم که درش به بالکن باز می شد به آن ها دادیم. ما هنوز بچه نداشتیم، بنابراین زندگی آرام و تمیزی داشتیم که به دل آن ها هم نشست.»
بالکنی که دیگر جوابگوی مشتری ها نبود
خاور خانم تعریف می کند که چطور آن خانواده تهرانی باعث شروع کارش شدند و حسابی برای او تبلیغ کردند. او ادامه می دهد: «در واقع کار من از همان خانواده شروع شد. آن خانواده تهرانی بودند و دو سه هفته بعد از رفتن آن ها، یک گروه دیگر که فامیل آن ها و اصفهانی بودند، آمدند و درواقع خانواده اول، روستای سرولات و ما را به آن ها معرفی کرده بودند. آن ها هم آمدند، چند روزی ماندند.
کم کم طوری شد که دیگر هر خودرویی سری به روستایمان می زد، خودمان صدایش می کردیم که بیاید یک چای با ما بخورد. دو، سه سال به همین صورت گذشت و هر یک یا دو ماه، چند گروه می آمد. ایام بهار و تابستان، تعطیلات آخر هفته یا تعطیلات خاص مثل ایام ۲۲ بهمن یا عاشورا، گروه های بیشتری می آمد. بالکن ما ابتدا حدود ده نفر بیشتر جا نداشت که آن را فرش کرده و یک میز و صندلی چهار نفره هم گذاشته بودیم و از مهمان ها با چای، صبحانه، ناهار و شام پذیرایی می کردیم، اما مهمان ها یا به عبارتی مشتری ها که بیشتر شدند، بالکنمان دیگر جوابگو نبود.
بنابراین آن را بزرگ تر کردیم و حدود 30 تا 40 صندلی هم روی آن گذاشتیم. کمی بعد بالکن را مسقف کردیم تا زمستان و هنگام بارش برف و باران مشتری ها اذیت نشوند. زیر بالکن هم یک سالن دیگر درست کردیم و تعدادی میز و صندلی هم آنجا گذاشتیم. در این زمان هنوز هیچ یک از اهالی روستا حاضر نبودند خانه شان را به مسافران کرایه بدهند، بنابراین اتاق های خانه خودمان را در اختیار مسافرانی که تمایل داشتند، شب را در روستا بمانند، قرار می دادیم.»
از گردشگران خارجی تا مصاحبه با مجلات مختلف
کم کم پای گردشگران خارجی هم به خانه خاور خانم باز شد و شهرت او بیشتر. بنابراین تصمیم می گیرد خانه اش را بزرگ تر کند. او ادامه داستانش را اینطور بیان می کند: «ده سال به همین صورت گذشت تا اینکه سر و کله خبرنگارها از روزنامه ها و مجلات مختلف و همین طور گردشگران خارجی پیدا شد. جایی که داشتیم خیلی کوچک بود، به طوری که گاهی جمعیت زیاد می شد و ما جا نداشتیم و من از این وضع گریه ام می گرفت. به همین دلیل کنار بالکن، یک آشپزخانه و یک سالن ۶۰-۵۰ نفری درست کردیم و اینطوری رستوران خاور خانم شکل گرفت.
این قضیه به حدود سال ۸۴ تا ۸۵ بر می گردد. از آن زمان به بعد دیگر اتاق کرایه ندادیم و فقط به ناها و شام دادن و گاهی صبحانه اکتفا کردیم، در عوض همسایه ها و سایر اهالی روستا که حالا دیگر مثل سابق فکر نمی کردند، اتاق هایشان را به مردم اجاره می دادند و آن ها هم صاحب درآمدی شده بودند. کار و بار ما هم سال به سال رونق بیشتری گرفت و از آنجا که بالکن، سالن بالا و سالن پایین جدا بود و در مجموع جالب به نظر نمی رسید، چند سال پیش تصمیم گرفتیم کل ساختمان را تخریب کرده و یک ساختمان و رستوران بزرگ چندطبقه در همین جا بسازیم. البته فعلا یک سالن را برای پذیرایی از مهمان ها نگه داشته ایم و در همین جا به مشتریانمان خدمات می دهیم.»
خاور خانم و همسرش هنوز هم از 6 صبح مشغول کار هستند و بیشتر کارها با خودشان است: «ده سال اول را فقط خودم و همسرم کار می کردیم. سرمان که شلوغ تر شد، یکی از خواهرزاده هایم و چندی بعد خواهرزاده دیگرم به کمکمان آمدند، اما الان ده نفر نیروی ثابت دارم که بیمه هم هستند و در روزهای خلوت زمستان به نوبت از آن ها کمک می گیریم؛ ولی در ایام عید و تابستان و اوج ورود مسافر تا 25 نیرو هم برایمان کار می کنند که البته بیشتر آن ها زن هستند. با این همه هنوز بیشتر کارها را خودم و همسرم انجام می دهیم. با اینکه وضعمان خوب شده و نشاخته شده هستیم، اما هنوز مثل سال های اول کار می کنیم. ساعت 6 صبح بیدار می شویم و قبل از اینکه کارگران از راه برسند، نصف کارها را انجام داده ایم.»
سرولات برای من بهشت است
خاور خانم در پایان در مورد کارآفرینی که برای روستایش انجام داده است می گوید: «روستای ما اکنون یک روستای کاملا آباد و حتی آبادترین و شناخته شده ترین روستای گیلان است. حکایت مهاجرت به شهر به دلیل بیکاری اینجا معنا ندارد. جمعیت اینجا بیشتر شده که کمتر نشده است. روستای ما حتی یک آدم بیکار، معتاد و دزد ندارد. برای همه شغل ایجاد شده است، ربطی هم ندارد که برای من کار کنند.
نظر کاربران
جاش و غذاش خوب بود اما خودش قاطی بود اصلا لبخند نمیزد این چه عکسیه؟؟!! :-))
سلام.سال گذشته مارفتیم به این رستوران جاش عالی بود ،غذاش ولی در حد تعریفی که ازش شده بود نبود و از همه مهمتر برخورد بد خود خاور خانم با مشتری ها و کارمندانش بود که باعث شد ما دیگه به اونجا نریم.ولی زیباترین رستورانی بود که تو عمرم دیده بودم.جاش عالی بود
سلام نوروز امسال به رستوران خاور خانم رفتم برخورد خاور خانم و همكاراشون با مهمانان رستورانشون بسيار بد و دور از شان مهمان نوازي بود
واقعا متاسف شدم كيفيت غذا هم اصلا خوب نبود
ايشو
بسیار برخورد بد و زننده ای دارن.با پرخاش و تندخویی با همه برخورد میکنن.میتونید برای پی بردن به این مساله نوشته مستر تستر رو راجع به ایشون بخونین.