سفرنامه/ قسمت اول
سفرنامه آفریقا؛ يك سرزمين بينظير
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. ۳۷ ميليون نفر جمعيت دارد. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد.
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. ۳۷ ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد. اين سفر در روزهاي پاياني فروردين ماه امسال انجام شد و تجربه بينظيري بود. در اين گزارش با بخشهايي از اين تجربه بينظير شريك ميشويد.
«فرودگاه لعنتي... چرا اينقدر بزرگ است؟ آخر يك مملكت ۱۱هزار كيلومتري چرا بايد فرودگاهي به اين بزرگي داشته باشد؟»
اين مهمترين جملهاي است كه در اين لحظههاي دلهرهآور جاماندن از پرواز، در فرودگاه دوحه قطر به ذهنم ميرسد، پروازم به نايروبي پايتخت كشور آفريقايي كنيا با «قطر ايرويز» و از طريق دوحه است و حالا تقريبا ميتوانم بگويم كه به دردسر افتادهام! پرواز از تهران ساعت ۶:۵ دقيقه صبح بود و قرار بود بعد از حدود ۲ ساعت در ساعت ۶:۳۰ دقيقه به وقت محلي به دوحه برسم. در فرودگاه دوحه فقط يك ساعت وقت داشتم تا به بخش ترانزيت برسم و مراحل قانوني پرواز ساعت ۷:۳۰ دقيقه به نايروبي را انجام دهم. يك ساعت، فرصت نسبتا مناسبي است، به شرطي كه... به شرطي كه پرواز راس همان ساعت از تهران حركت كند كه نميكند، هواپيما آنقدر تاخير دارد كه در تمام مدت پرواز قلب من در دهانم است كه مبادا از پرواز بعدي جا بمانم. ساعت ۷:۵ دقيقه به فرودگاه دوحه ميرسم، فقط ۲۵ دقيقه وقت دارم. بايد بروم و از همه جلو بزنم اما به شرطي كه...
اما به شرطي كه اين اتوبوس لعنتي به بخش ترانزيت برسد. همين لحظههاست كه مدام با خودم فكر ميكنم چرا اين كشور به اين كوچكي بايد فرودگاهي به اين بزرگي داشته باشد؛ امتيازي كه بايد در منطقه مال ما بود و نيست.
اتوبوس ساعت ۷:۲۰ دقيقه مرا در بخش ترانزيت پياده ميكند. در صف ميروم و بليتم را بالا ميگيرم و از همه جلو ميزنم. كسي چيزي نميگويد يا اگر هم ميگويد من نميشنوم يا اگر هم بشنوم در اين لحظه برايم مهم نيست؛ مهم اين است كه به پرواز برسم. بايد به گيت ۹ بروم. ۷:۲۵ دقيقه در گيت ۹ هستم. آنها منتظر من هستند. همه مسافران در هواپيما نشستهاند و تنها من باقي ماندهام؛ از دور كارت پروازي كه در تهران گرفتهام را به مامور قطر ايرويز نشان ميدهم. با لهجه ميپرسد: «منصور؟» ميگويم: «يا»، ميگويد: «عجله كن!» يك اتوبوس خالي منتظر من ايستاده. ميرسم به اتوبوس. ۷:۳۰ دقيقه روي صندلي شماره ۱۱۲ ايرباس نشستهام و نفسي به راحتي ميكشم. كمربندم را كه ميبندم، هواپيما راه ميافتد. دارم از خوششانسي خودم لذت ميبرم و در روياهايم تصور جاماندن از پرواز را به سخره ميگيرم. ميشود اين دلخوشي را تا پايان پرواز ۵ساعته به نايروبي ادامه داد، به شرطي كه يكدفعه يك فكر آزاردهنده در ذهن آدم نيايد. نيمساعتي نگذشته است كه چيزي ذهنم را مشغول ميكند؛ بهخودم ميگويم: «خب آدم خوششانس، تو دويدي و از همه جلوزدي، يك اتوبوس آماده هم منتظر تو بود و راس لحظه مقرر آمدي و نشستي روي صندليات... اما بارت چي شد؟ چمداني كه در تهران تحويل دادي و قاعدتا در دوحه بايد از آن هواپيما به اين هواپيما منتقل شود چي؟ آيا آن هم توانسته خودش بدود؟»
اين فكر آزاردهنده را سعي ميكنم با ۲ چيز از ذهنم پاك كنم؛ اول با فكر اينكه لابد آنها خودشان فكر اين را كردهاند و دوم با تماشاي كارتون رابينهود كه آن را از بين دهها انتخابي كه براي تماشا در مانيتور روبهوي صندلي دارم، پيدا ميكنم. در هواپيما همه رنگ آدمي هست. سياه، سفيد، زرد و...
تعداد هنديها زياد است. بعدتر است كه ميفهمم چرا! تصور ميكنم من تنها ايراني پرواز باشم چون وقتي ۵ ساعت بعد كه در صف عبور از بخش گذرنامه ايستادهام، نوبت به من كه ميرسد مشكلات شروع ميشود؛ سوال و جوابها، حتي در كنيا كه در سالهاي اخير اين همه از ايران كمك گرفته همچنان آزاردهنده است. افسر گذرنامه البته با احترام كامل ميپرسد چطور شده به كنيا آمدهام و چند وقت قرار است بمانم و كجا ميخواهم بروم و من سوالها را يكبه يك جواب ميدهم. در نهايت ميگويد: «مشكل خاصي نيست ولي بايد به دفتر رئيس پليس گذرنامه برويد و او فرم ورود شما را تائيد كند.» اين كار را ميكنم، او هم پرسشهايي ميكند و البته هيجان زده ميشود كه يك روزنامهنگار ايراني براي تعطيلاتش به كنيا آمده. فرم را امضا كرده و برايم آرزوي داشتن اوقات خوشي را ميكند. دوباره به صف برميگردم. پليس اولي متوجه آمدنم ميشود و اشاره ميكند كه خارج از صف جلو بروم. ۲۵ دلار براي صدور ويزا ميگيرد و ويزاي دستنويس كنيايي را ميچسباند در گذرنامه من. زندگي دارد شيرين ميشود به شرطيكه...
زندگي شيرين است به شرطي كه بتواني چمدانت را روي ريل مربوطه پيدا كني. ميايستم و انتظار ميكشم؛ انتظار ميكشم... انتظار ميكشم. آخرين چمدانها هم ميآيد و چمدان من در بين آنها نيست. حالا ميفهمم نگرانيام بيهود نبوده. اين هم يك تجربه جديد كه يادم باشد هيچوقت در پروازهاي ترانسفر، پروازي با فاصله كم نگيرم. آن هم وقتي مبدا پرواز فرودگاه نامنظم تهران است و مقصدش فرودگاه گل وگشاد دوحه.
عصباني و فريادكشان سراغ بخش ترافيك قطر ايرويز ميروم و ماجرا را ميگويم. ميگويند حتما با پرواز بعدي ميآيد و آدرس محل اقامتتان را بگوييد، ما تا قبل از ساعت ۸ شب، چمدان را تحويل ميدهيم. پيشنهاد بدي نيست به شرطي كه...
به شرطي كه شما بدانيد قرار است در كجا اقامت كنيد. عادت من در انتخاب هتل، رفتن به مركز شهر و پرسهزدن در خيابانها و پيداكردن يك هتل مناسب است و حالا بايد يك آدرس مشخص بدهيم. حالا من اينجا هستم، وسط فرودگاه ويسون نايروبي، بدون هيچ نشان مشخصي و تنها با يك دست لباس كه بر تنم است، همين! مجبور ميشوم براي نخستينبار از همان فرودگاه يك هتل رزرو كنم كه البته بهنظر گران ميرسد اما به هر حال به داشتن يك نشاني مشخص ميارزد. مسئول رزرواسيون كه ميفهمد مسلمانم، هتل Jamiat را معرفي ميكند كه در منطقه مسلماننشين نايروبي قرار دارد. ميپرسم: «چه جور هتلي است؟» ميگويد: «يك هتل بسيار مدرن كه طبقه بالاي يك مركز خريد خيلي شيك است و اگر اهل خريد كردن باشيد، چيزهاي خوبي ميتوانيد آنجا پيدا كنيد.» و كلي اطلاعات ديگر كه قانعم كند هتل jamiat بهترين انتخاب برايم است و من هم قانع ميشوم.
«جورج» نامي را هم صدا ميكند كه راننده تاكسي است و در مقابل گرفتن ۲۰ دلار قرار ميشود مرا به هتل برساند. او آدم خوشمشربي است و در راه كلي با هم حرف ميزنيم و از او اطلاعات ميگيرم اما وقتي حدود يك ساعت بعد در عبور از ترافيك وحشتناك ظهر نايروبي به هتل Jamiat ميرسيم، شوكه ميشوم. آن مركز خريد خيلي شيك، چيزي است حداكثر در حد كت و شلوارفروشيهاي بابهمايون. مغازههاي كوچك و تنگ و تاريك كه بنجلترين و جلفترين لباسهايي را دارند كه فقط به درد بالماسكه يا حداكثر جشن هالووين ميخورد؛ لباسهايي براي خنداندن يا ترساندن!
اما به هر حال همان اتاق نسبتا آرام در هتل، براي من خسته و عصباني در حد يك خانه امن است. بهخصوص وقتي كه ميبينم، دستشويياش شلنگ آب دارد!
ساعت ۸ ميشود و خبري از چمدان نيست، زنگ ميزنم به شمارهاي كه براي پيگيري دادهاند. صداي ضبط شدهاي ميگويد تلفن خراب است. ميروم سوپرماركت و مسواك و خميردندان ميخرم كه لااقل امشب بدون مسواك نمانم. ساعت از ۹ هم ميگذرد و چمدان نميآيد. بهنظر ميرسد كه امشب ديگر نبايد منتظر چمدانم باشم اما به جاي آن منتظر چيز ديگري ميمانم؛ منتظر يك دوست كه قرار است ساعت ۱۰ همديگر را ببينيم؛ «اميرعلي».
براي شكستن يخ رابطه، سر حرف را با مادر اميرعلي درباره هندوستان باز ميكنم. با خوشحالي به او ميگويم مدتي را در دهلي، آگرا و جيپور بودهام و منتظر ميمانم تا هيجانزدگي او را ببينم و تجربههايمان را در ديدن هند با هم رد و بدل كنيم اما او سري به حسرت تكان ميدهد و ميگويد: «چه خوب... خوشبه حالت... من تا به حال هند را نديدهام!» تيرم به سنگ ميخورد
۵ روز پيش وقتي پاي كامپيوتر دفتر كارم نشسته بودم و در يك چتروم yahoo، كلمه Kenya را تايپ كردم، اصلا تصور نميكردم كه كسي در آن لحظه پاي كامپيوترش در كنيا نشسته باشد و اين پيغام را بخواند اما چند دقيقه بعد پنجرهاي باز شد و يك نفر گفت: hi. Live in nayrobi سلام كردم و اسمم را گفتم و اسمش را پرسيدم؛ انتظار داشتم اسم دخترانهاي مثل ريتا يا مارتا يا اسم پسرانهاي چون ريچارد و جان بشنوم چون ميدانستم اسمگذاري آنها بهشدت تحتتاثير فرهنگ انگليسي است اما او در كمال تعجب گفت كه اسمش «اميرعلي» است. متوجه تعجبم شد وقتي از او دوباره اسمش را پرسيدم.
اميرعلي يك كنيايي هنديالاصل و جزو اقليت مسلمان اين كشور بود. ۴ نسل پيش اجدادش از هند به كنيا آمده بودند و چون به آنها خوشگذشته بود، در آنجا مانده بودند. حالا او داشت با من چت ميكرد. چه چيزي آدمها را چنين به يكديگر نزديك ميكند؟ چه اتفاقي ميافتد كه يك نفر در تهران با يك نفر در نايروبي در يك لحظه از جهان به هم ميرسند و رفيق ميشوند؟ تكنولوژي جاي خود... لطف اينترنت درست... اما يك چيز ديگر هم هست كه من نميدانم.
بعدازظهر روزي كه ميرسم به شماره تلفنش زنگ ميزنم و قرار ميگذاريم. در آن شب پرستاره و بيچمدان درست ساعت ۱۰ شب، در اتاق ۲۱۰ هتل jamiat به صدا در ميآيد. غيراز اميرعلي چه كسي ميتواند باشد؟ در را باز ميكنم. ۲ چشم درشت و درخشان در يك صورت به رنگ شكلات تلخ، نخستين چيزي است كه توجهم را جلب ميكند؛ اميرعلي يك صورت كاملا هندي دارد اما رنگ پوستش دقيقا شبيه آفريقاييهاست؛ يك تركيب عجيب اما دلنشين. دست ميدهيم و تنها مبل در اتاق را تعارفش ميكنم. خودم مينشينم روي تخت؛ به هم نگاه ميكنيم و دنبال حرف براي آغاز ميگرديم. او پيشدستي ميكند: «اينجا رو چطوري پيدا كردي؟» ماجراي نرسيدن چمدان و رزرو هتل در فرودگاه را برايش ميگويم. يك فنجان چاي ميخوريم. ميپرسد: «برنامهات چيست؟» ميگويم: «دارم از گرسنگي ميميرم!» ميگويد: «پس بزن بريم!» چند دقيقه ديگر در تويوتاي قرمز رنگش مينشينيم و ميرويم سراغ يك رستوران هندي.
بعدتر با اميرعلي هم كنيا را تجربه ميكنم و هم هند را. او مهرباني كنياييها و سرخوشي هنديها را يك جا دارد. در تمام روزهاي كنيا، اميرعلي ميشود يارغار عصرها، زودتر از محل كارش برميگردد تا جاي جاي شهر را نشانم دهد. براي من حضور يك آدم محلي در اين سطح از مهرباني واقعا غنيمت است. اين رابطه چنان عميق ميشود كه از روز پنجم به بعد به اصرار او مجبور ميشوم در خانه آنها اقامت كنم. يك خانه كاملا هندي؛ با يك مادر مهربان و پدري كه معمولا سركار است. مادرش انگار الان از دل فيلم شعله در آمده است. با ساري و خالقرمزي روي پيشاني، لبخندي در سكوت كه نيمي از صورتش را ميپوشاند و نيم ديگرش با غم تاريخي زنهاي هند پر ميشود در خانه غذاي هندي ميخورند و تلويزيونشان كليپهاي هندي پخش ميكند.
وقتي براي نخستينبار همگي دور ميز مينشينيم، براي شكستن يخ رابطه، سر حرف را با مادر اميرعلي درباره هندوستان باز ميكنم. با خوشحالي به او ميگويم مدتي را در دهلي، آگرا و جيپور بودهام و منتظر ميمانم تا هيجانزدگي او را ببينم و تجربههايمان را در ديدن هند با هم رد و بدل كنيم اما او سري به حسرت تكان ميدهد و ميگويد: «چه خوب... خوشبه حالت... من تا به حال هند را نديدهام!» تيرم به سنگ ميخورد اما تيرهاي ديگر كارگر ميافتد و من ميشوم عضوي از خانواده ۴ نفري آنها و البته شايد ۵نفري چون بايد به اين مجموعه خدمتكاري را هم اضافه كرد كه از صبح تا شب مشغول روفتن، پختن و شستن است؛ درست مثل فيلمهاي هندي.
ديدن آدمهاي موبايل به دست در كنيا، باعث ميشود آدم احساس دوري از وطن را نكند! هر كسي را ميبينم گوشي به دست دارد حرف ميزند. بهنظر ميرسد اينجا، آدمها هر چه از طبقه فرودستتر هستند، ميزان استفادهشان از موبايل بيشتر است و نميدانم چه رازي است كه هر وقت براي خريد به فروشگاهي ميروم و زمان صحبت با فروشنده ميرسد، بلافاصله موبايلش زنگ ميزند. رقابت بين دو شركت تلفن همراه aitel و safaricom باعث شده تا قيمت خدمات موبايل روز به روز پايين بيايد.
از يكي از هزاران مركز خدمات موبايل يك سيمكارت ميخرم به قيمت تقريبي هزار تومان و برايش هزار تومان هم اعتبار ميگيرم. همه روزهاي اقامتم را با تلفن صحبت ميكنم و كلي هم sms بازي بين اميرعلي و دوستانش راه مياندازم اما تا روز آخر سفر اعتبارم تمام كه نميشود هيچ، نزديك به ۴۰۰ تومانش هم باقي ميماند. البته اين منهاي تلفنهاي چپ و راستي است كه به تهران ميزنم. آنها حسابشان فرق ميكند. براي تلفنهايم به ايران به يك كافينت ميروم كه ۲ تا كابين تلفن هم راه انداخته، تلفنزدن حتي از ايران هم راحتتر است. انگار كه در خانه نشستهاي؛ به همان سرعت ارتباط برقرار ميشود. هر ۵-۴ دقيقهاي كه با ايران صحبت ميكنم بايد رقمي حدود ۲۵۰تومان خودمان بپردازم. ميارزد، نه؟
نظر کاربران
سفر بسیار زیباودلچسبی برای من بود همسفر بسیار خوبی هستی متنی که نوشتی هم بسیار عالی واقعاخوشحالم که تجربیات سفرت را تقسیم کردی برنامه تلوزیونیت رو هم خیلی دوست دارم به امیر علی سلام برسون وازمهمانوازیش ازطرف من ایرانی هم تشکر کن واقعا جالب بود احساس خوبی به من دست داد وقتی متوجه شدم هنوز مهربانی هست عشق وعاطفه در بین تک جمع غریبانه هست متشکرم عالی بود.
سلام
تشکر از نوشتن و ارائه خاطره سفرتان
سلام.نویسنده این متن کیه؟ ممکنه اسمش یا وبلاگ اصلیش رو بدونم؟
خیلی جالب بود