۴۸۹۰۳
۱۶۷ نظر
۲۵۳۸۵
۱۶۷ نظر
۲۵۳۸۵
پ

داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی

خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند.

مجله زندگی ایده آل: خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند؛ زندگی‌ای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستان‌هایی را تقدیم‌تان کنیم؛ داستان‌هایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود.
در این داستان‌ها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده‌ از عشق‌ها و ازدواج‌های نامتعارفی گفته‌اند که طی این سال‌‌ها دیده‌اند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته‌ باشید که همه نام‌ها تغییر کرده‌اند و هیچ‌کدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگان‌مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت‌بخش این صفحات باشد.

چندوقت پیش خانمی حدودا ۳۱ یا ۳۲ ساله برای مشاوره به من مراجعه کرد. ایشان از افسردگی و اضطراب و اعتمادبه نفس پایین شکایت داشتند. این افسردگی و غمش را ناشی از ازدواج می‌‌دانست و می‌گفت: «قبل از این در خانه پدری شاد، سرزنده و پرانرژی بودم و هیچ مشکلی به جز محدودیت‌های خانواده‌ام نداشتم ولی امروز به جایی رسیده‌ام که هر روز در خانه می‌‌نشینم و گریه می‌کنم.» از این خانم خواستم برایم از همسرش و ازدواجش تعریف کند.
داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی
همسرم است یا پدرم؟

حدودا 21 ساله بودم که با مجید از طریق خانواده‌ها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود كه مرتب در حال رفت‌ و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی مي‌شد که ساکن اروپا شده ‌بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی 41 ساله، متشخص و با وضع مالی خوبي بود. رفت و آمدها که شروع شد، خانواده‌ام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم كه در آن زمان دختری بی‌تجربه بودم، مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پيش نيامده بود كه با پسری به‌طور جدی صحبت کنم و خیلی درکی از ازدواج نداشتم. فقط همین را می‌فهمیدم که می‌توانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه‌گاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یک‌سال بعد از ازدواج درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.

راستش خودم فکر می‌کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده‌ بودم در هر جایی به دنبال ذره‌ای محبت می‌گشتم و وقتی توجه‌های ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانواده‌ام به مجید احترام می‌گذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که می‌تواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده‌ بودم به طوری که گاهی روزی 10 بار با او تلفنی صحبت می‌کردم اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمی‌کرد. او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.

از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و... اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار می‌آید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و... بودم ولی او سعی می‌کرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف می‌کنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده می‌دانست. همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته‌ باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش‌تر از اینها تجربه کرده ‌بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده ‌است که وقتی به خرید رفته‌ایم ما را به عنوان پدر و دختر دیده‌اند.

واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچ‌کدام از این ناآرامی‌های مرا نمی‌بیند. او می‌گوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمی‌کند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»

بعد از چند جلسه مشاوره با این خانم متوجه شدم که او به دليل وابستگی به پدر و کمرنگ شدن حضور عاطفی او در زندگی‌اش به طور ناخودآگاه به دنبال مردی است که بتواند همچون یک پدر به او تکیه کند. او همسرش را در جایگاه پدر قرار می‌داد و همین عامل باعث شده ‌بود که بعد از مدتی با خود دچار تضادهایی شود و نتواند رابطه‌ گرمي را با همسرش برقرار کند و حتی در رابطه زناشویی هم چار مشکل شده بود. او پیش من آمده‌ بود تا تصمیم طلاقش را تايید را کنم ولی من این تایید را به او ندادم و بعد از چند جلسه که خواستم با شوهرش در جلسات حاضر شود، دیگر به مشاوره نیامد.

چرا این اتفاق افتاد؟

به نظر من اگر این خانم با همسرش ازدواج کرد به دلیل خلأها و جاهای خالی بود که در زندگی‌اش احساس می‌کرد. او می‌خواست این جاهای خالی را با همسرش پر کند و چون این اتفاق نیفتاده بود به مرور خودش هم به خودش شک کرده‌ و احساس کرده ‌بود که احتمالا خودش مشکلی دارد و در نتیجه همه اینها هم شخصیت وابسته‌ای پیدا کرده‌ بود و هم اعتماد به نفسش به شدت پایین آمده‌ بود. او به دلیل خلأهای گذشته‌‌اش انتخابی کرده‌ بود و حالا با مشکل روبه‌رو شده بود، در حالی که باید خلأها را می‌شناخت و برای آنها راه‌حل پیدا می‌کرد. از طرف دیگر انرژی‌های این دو نفر برای زندگی کاملا متفاوت بود. راهکارهایی که من به او پیشنهاد دادم به اين ترتیب عبارت بودند از:

1. سعی کند کمی برای خودش استقلال به دست بیاورد و برای خودش ارزش قائل شود، مثلا ادامه تحصیل دهد یا... .

2. از آنجايي كه آقا هیچ مشکلی را در زندگی نمی‌دید و فکر می‌کرد همه چیز خوب است، این اختلاف و قصد طلاق بیشتر مربوط به نبود رابطه عاطفی عمیق و تضادی بود که بین آنها ریشه دوانده ‌بود تا جایی که در ناخودآگاه خانم همسرش را در جایگاه پدر قرار می‌داد و در نتیجه نمی‌توانست او را به‌راحتی به عنوان شوهر قبول کند.

3. واقعیت‌ها را ببیند و قبول کند و روی وابستگی‌اش کار کند.

4. برای ترمیم رابطه قدم بردارد، یکسری مهارت‌های ارتباطی را یاد بگیرد چون این زوج بلد نبودند با هم حرف بزنند و هردو نمی‌دانستند چطور باید یک رابطه زن و شوهری خوب را برقرار کنند.

در نهایت اگر هیچ‌کدام به نتیجه نرسید به فکر طلاق و جدایی باشد.


زوجی برای مشاوره نزد من آمدند. از همان ابتدا غم و یأس در چهره‌شان موج می‌زد. هر دو جوان و محجوب بودند؛ رامین و نازنین پسر عمو و دختر عمو بودند، این داستان آنهاست.

والدین ما ازدواج کردند نه خودمان

تصور اولیه من این بود که همانند بسیاری از زوجین آنها نیز برای حل اختلافات‌شان مراجعه کرده‌اند اما صحبت‌های رامین و نازنین نشان از داستان دیگری داشت. رامین گفت:«۸ ماه از ازدواجمان می‌گذرد و تا به حال هیچ اختلافی نداشته‌ایم زيرا ما ارتباطی نداشتیم که بخواهد ایجاد اختلاف کند! هر دوي ما از ابتدا به این وصلت راضی نبودیم ولی انگار نظر ما مهم نبود و پدرانمان تصمیم‌شان را گرفته بودند ، آنها با توجه به سنت‌های خودشان و قول و قراری که از قبل‌ بینشان بود با زور ما را به عقد هم درآوردند، در حالی که نه من و نه نازنین راضی به این ازدواج نبودیم.»
در اینجا نازنین وارد بحث شد و گفت: «نه به این معنا که از هم بدمان می‌آمد. ما برای هم احترام زیادی قائل بودیم اما به چشم پسرعمو دخترعمو به هم نگاه می‌کردیم و اصرار بزرگ‌ترها هم نتوانست شوقی در ما ایجاد کند و تا همین الان هم حس زن و شوهری نسبت به هم نداریم.» پرسیدم آیا قبل از ازدواج به پدرهایتان گفتید که اصلا حس خاصی به هم ندارید؟ رامین پاسخ داد: «به آنها گفتیم ولی تصمیم‌شان را گرفته بودند. ما متعلق به قومیتی هستیم که پدران بسیاری از تصمیم‌ها را بدون در نظر گرفتن نظر بچه‌ها می‌گیرند و بچه‌ها قدرت ایستادن در برابر رای آنها را ندارند.» نازنین ادامه داد: «وقتی پدرم مطلع شد که من راضی به ازدواج با رامین نیستم، تهدیدم کرد که مرا می‌کشد. او قسم خورد که این کار را می‌کند!»
داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی
رامین ادامه داد: «در حال حاضر ما به دليل شرایط شغلی من تهران زندگی می‌کنیم، خانواده هایمان شهرستان هستند و گمان می‌کنند ما خوشبختیم و همه‌چیز خوب است در حالی که من و نازنین حال و روز خوبی نداریم و دنبال راهی می‌گردیم که هرکدام به سوی زندگی خودمان برویم. نباید اینطور می‌شد به ما گفته بودند بعد از عقد مهرتان به دل هم می‌افتد ولی تا الان احساس ما هیچ تغییری نکرده است و همچنان همان احترام و حسی را داریم که قبل از ازدواج داشتیم؛ حسی که من به نازنین دارم مانند حسی است که به خواهرم دارم و این حس تغییری نمی‌کند و اگر قرار بود تغییر کند تا به حال کرده بود.» نازنین هم حرف‌های رامین را تاييد کرد و گفت كه به رامین همانند برادرش نگاه می‌کند.سمت و سوی صحبت را به این مسیر بردم که آیا واقعا نمی‌شد با به‌کارگیری رفتار جرات‌مندانه و پافشاری بر آن جلوی این وصلت را گرفت؟ آیا نمی‌توانستند زیر بار این ازدواج نروند؟
البته بیشتر روی سخنم با رامین بود چون شاید این کار برای یک دختر در فرهنگ‌های سنتی خیلی سخت باشد ولی یک پسر قدرت بیشتری دارد و شايد بهتر بتواند روی نظر خودش پافشاری کند. رامین پاسخ داد: «مدتی هست که خودم هم به این نتیجه رسیده‌ام که باید در همان زمان به هر قیمتی شده نمی‌گذاشتم این ازدواج صورت گیرد و الان هم خودم پشیمانم و هم برای نازنین ناراحتم اما به هر صورت الان به دنبال کمک هستیم تا بتوانیم از هم جدا شویم.»

چرا این اتفاق افتاد؟

از 2 جهت می‌توان این قضیه را بررسی کرد؛ یکی اینکه والدین آنها فراموش کردند فرزندان ما امانتی هستند که در زمان کودکی‌شان موظفیم از آنها مراقبت و نگهداری کنیم همانطور که والدینمان از ما مراقبت کردند اما ما مالک فرزندان خویش نیستیم و بهتر است با شعار من صلاح تو را بهتر می دانم دست به کنترل آنها نزنیم.
رامین و نازنین از این کنار هم بودن عذاب می‌کشند زيرا نتوانستد خود را در قالب نقشي که والدینشان به آنها تحمیل کردند قرار دهند توجه داشته باشیم که انسان موجودی است صاحب اختیار و نباید به خود اجازه دهيم اختیار زندگی کسی را به دست بگیریم.مورد دیگر خود نازنین و رامین است. آنها با مهارتی به نام رفتار قاطعانه یا جرات‌مندانه آشنایی نداشتند زيرا مثل اکثر افراد تصور می‌کردند 2 راه برای حل اختلاف بیشتر وجود ندارد؛ یکی رفتار پرخاشگرانه و دیگری رفتار منفعلانه اما در حقیقت اینطور نیست. در رفتار قاطعانه ما می‌توانیم بر خواسته معقول خویش اصرار و پافشاری کنیم، توضیح داده و استقامت به خرج دهیم و در صورت لزوم از حمایت و کمک قانون بهره ببریم.
در موضوع این زوج همانطور که ملاحظه کردید هر دو نفر منفعلانه عمل کردند و با بررسی‌هایی صورت گرفته مشخص شد از حداکثر توانشان برای انجام ندادن آنچه نمی‌خواهند کمک نگرفتند. وقتی مشاهده کردند حرفشان خریدار ندارد تسلیم شدند و هم اکنون بسیار نادم و متضرر هستند. هدف بی‌احترامی به بزرگ‌ترها نیست بلکه آزاد بودن برای انتخابی مهم است ما در زندگی برخی از عوامل و فاکتورها را انتخاب نمی‌کنیم مثلا ما انتخاب نمی‌کنیم در کدام شهر یا کشور به دنیا بیاییم ولی برخی دیگر از موارد را باید با درایت و دقت انتخاب کنیم مانند رشته تحصیلی، محل زندگی، دوست و همسر بنابراین بهتر است به خود و حق انتخاب خویش بیشتر احترام بگذاریم و توجه داشته باشیم که هر کدام از ما یک هویت منحصر به فرد داریم كه بايد آن را حفظ کنیم.


پسری به نام اشکان برای مشاوره ازدواج به کلینیک مشاوره مراجعه کرد و خانم منشی گفت که پسر جوان با خواهر بزرگ‌ترش برای مشاوره آمده است. اما آن خانم، خواهر پسر نبود بلکه فرد مورد نظر او برای ازدواج بود. اشکان ۲۴‌ساله و مهندس الکترونیک بود و از سربازی نیز معاف شده‌بود.

پسری که می‌خواهد با خانمی ۱۵ سال بزرگ‌تر از خود ازدواج کند

خانمی که همراه او بود ۳۹ ساله و البته خانمی زیبا بود که قبلا ازدواج کرده و از همسرش جدا شده بود و یک دختر ۸ ساله نیز داشت. هدف آنها از مراجعه به مرکز مشاوره این بود که اولا خانواده‌هایشان را راضی به ازدواج کنند و از من خواستند تا با خانواده هر دو طرف صحبت کنم و ضمنا خواسته پسر این بود که فرزند خانم توسط خانواده‌اش نگهداری شود یا به مراکز نگهداری شبانه‌روزی فرستاده شود. بیشتر مواقع وقتی پسری قصد ازدواج با خانمی بزرگ‌تر از خودش را دارد حتما خانم سطح مالی خوبی دارد اما در مورد این فرد اوضاع کاملا عادی بود و خانم سطح اقتصادی خاصي نیز نداشت که عاملی برای ترغیب اشکان برای ازدواج با او باشد. هدا معلم آموزشگاه زبان است و اخیرا اشکان به او گفته‌ بود که دلش نمی‌خواهد بعد از ازدواج او شاغل باشد.
اشکان طی ۸ ماهی که با این خانم آشنا شده بود به شدت به او وابسته شده و هدا کنترل کامل زندگی اشکان را در اختیار داشت اما خانواده‌های هر دو طرف مخالف بودند و ضمن اینکه این زوج هنوز بر سر نگهداری از دختر ۸ ساله هدا به توافق نرسیده ‌بودند اختلاف نظر آنها بسیار بارز بود. اشکان می‌گفت در شرکتی در بخش الکترونیک مشغول به کار است و هر روز عصرها با این خانم بیرون می‌رود و در طول این ۸ ماه همیشه با هم بوده‌اند و حتی یک روز هم نشده که با هم بیرون نرفته و همديگر را ندیده ‌باشند، اشکان علاقه بیمارگونه‌ای نسبت به هدا داشت. خودشان می‌گفتند: «زمانی که هدا احساس دلتنگی می‌کند اشکان با ماشین دم منزلش می‌رود و شب را تا صبح در کوچه می‌ماند تا هدا احساس دلتنگی نکند.»
با هر کدام از این دو نفر به تنهایی نیز صحبت کردم و اشکان گفت که توجه هدا به او مانند مادرش است و برایش خیلی زيباست که هدا دائم نگران اوست و هروقت که بیمار می‌شود به سرعت به مداوای او می‌پردازد و مراقبش است. اشکان می‌گفت:«برایم مهم نیست که هدا چند ساله است ولی دلم نمی‌خواهد جلوی من با دخترش ارتباط داشته باشد و حتی دوست ندارم که با دوستانش رفت‌وآمد کند.» از طرف دیگر هدا نیز در جلساتی که تنهایی با هم داشتیم، می‌گفت: «دلم می‌خواهد با اشکان ازدواج كرده و بين اقوام رفت‌وآمد کنم اما اشکان به شدت نسبت به رفت و آمدهای من و حتی ارتباط با دخترم حسادت مي‌كند و وقتی با هم بیرون هستیم اجازه نمی‌دهد دخترم با ما باشد.» هدا تعریف می‌کرد تا پیش از خواستگاری اشکان خانواده‌اش دائما به او سرکوفت می‌زدند که حالا که مطلقه شده ‌است هیچ پسری با او ازدواج نخواهد کرد و حالا هدا می‌خواهد به خانواده‌اش ثابت کند که آنقدر توانایی دارد که با پسری بسیار جوان ازدواج کند.
عواقب این ازدواج برای هدا بی‌اهمیت بود و تنها نگرانی‌اش بابت دخترش بود كه می‌گفت شاید خانواده‌اش دختر کوچولوی او را نپذیرند. هدا می‌خواست بعد از ازدواج اشکان را به مهاجرت ترغیب کند ولی اشکان فقط خود هدا را می‌خواست و پذیرای هیچ‌گونه توجهی از طرف هدا حتی نسبت به دخترش هم نبود.

چرا این اتفاق افتاد؟

این دو نفر درگیر رابطه‌ای بیمارگون هستند و اشکان نیاز به توجه صرف و والدگونه دارد که این توجه از طریق هدا تامین می‌شود یعنی یک توجه کاملا مادرانه. اشکان هرگونه توجهی که هدا نسبت به فرزندش یا هر فرد دیگری داشته باشد را به عنوان تهدیدی برای رابطه خود می‌داند و هدا نیز قصد دارد با ازدواج با اشکان به اطرافیانش ثابت کند که فرصت ازدواج با پسری جوان را دارد. برای هدا مهم نیست که عواقب این رابطه چه می‌شود و با وجود اینکه رابطه آنها در زمینه‌های مختلفی با چالش روبه‌رو است اما اصرار بر ازدواج دارد. چنانچه به معیار سن که یکی از عوامل تاثیرگذار در ازدواج است توجه نکنیم باز هم این رابطه بیمارگون است و پسر دچار بدبینی‌های افراطی و اختلال شخصیت وابسته است و دختر نیز رشد یافتگی اجتماعی و عقلانی متناسبی ندارد. در چنین مواقعی لازم است که هر دو نفر تحت درمان و مشاوره قرار بگیرند.


دختری 14ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند؛ نه یک جدایی عادی تا جایی که آن موقع فهمیده ‌بودم مادرم برای پدرم پرونده‌سازی کرده بود‌ و همه چیز پدر را توقیف کرد، وقتی مادرم رفت همه چیز را با خودش برد. من و خواهرم را تنها گذاشت و دیگر هیچ خبری به ما نداد، هیچ‌وقت او را نبخشیدم چون احساس می‌کنم تمام بدبختی‌های من و خواهرم به خاطر آن کار مادرم بود. بعد از این ماجرا پدرم؛ من و خواهرم را از اراک به تهران نزد خانواده‌اش برد ولی چون آنجا هم کاری برای پدرم نبود به پیشنهاد مادربزرگم به ساوه و خانه دایی پدرم رفتیم و در یک اتاق کوچک ساکن شدیم اما خواهرم تهران ماند تا پیش‌دانشگاهی‌اش را تمام کند. من با پدر همراه شدم و یک سال از درس عقب ماندم.

چرا زندگی‌ام آتش گرفت؟

به هر زحمتی بود توانستم دوباره به مدرسه برگردم. دلم می‌خواست هنرستان کامپیوتر بخوانم ولی گفتند دیگر کلاس‌های کامپیوتر جا ندارد باید به کلاس‌های کودکیاری بروم، دیپلم گرفتم و تا سال 84 بیکار بودم. دنبال درس خواندن نرفتم با آن انتخاب رشته اجباری از درس بدم آمده بود، تازه تلفن‌دار شده‌بودیم، کامپیوتر گرفتیم و اینترنت برایم تبدیل به بهترین دوست شد، همان اوایل با پسری از راه چت کردن آشنا شدم که به دروغ به من گفته بود در دوبي زندگی می‌کند. حدود 2 سال با هم ارتباط داشتیم و وقتی سال 86 قرار شد با هم ازدواج کنیم، پدرم به شدت مخالفت کرد.
او اصلا علی را مورد مناسبی نمی‌دانست، راستش خودم هم وقتی او را برای اولین‌بار دیدم توی ذوقم خورد و تعجب کردم. ما خیلی اختلاف فرهنگی داشتیم اما چون او اولین و تنها پسری بود که با او ارتباط تلفنی داشتم احساس می‌کردم حتما باید ازدواج کنیم، عذاب وجدان داشتم و حتی با توجه به مخالفت پدرم باز هم اصرار ‌کردم، یادم هست وقتی برای بار اول با پدرم به منزلشان رفتیم به شدت از طرز زندگی و منش آنها بدم آمده ‌بود.
داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی

با همه مخالفت‌ها سال ۸۶ عقد کردیم و بعد فوق دیپلمم را در تهران گرفتم و سال ۸۸ ازدواج کردیم، آن زمان من ۲۶ ساله بودم و علی۲۴ ساله ولی این اختلاف سن اصلا برایم مهم نبود. علی را دوست داشتم و می‌خواستم با او خوشبخت شوم اما الان برخلاف میلم در حال جدا شدن هستیم.

اولین‌بار که او حرف از طلاق زد وقتی بود که برای کارهای دانشگاهم یک روز زودتر از سفر تبریز برگشتم (کارشناسی مهندسی کشاورزی قبول شده ‌بودم) علی به زور مرا پیش خواهرم فرستاده‌بود، وقتی به خانه رسیدم، علی اصلا حال طبیعی نداشت، اول که می‌خواست مرا راه ندهد بعد که به زور وارد شدم خودش را به درو دیوار می‌زد و بد و بیراه می‌گفت دوست داشت مرا از خانه بیرون کند، خودش هم بیرون برود، خانه واقعا صحنه بدی داشت، همه چیزها نشان می‌داد که در این چند روز نبود من یک نفر دیگر همراه علی بوده است، حالم خیلی بد شده‌ بود، فریادهای او هم بیشتر عصبی‌ام می‌کرد، می‌گفت: «دیگر نمی‌خواهمت‌، برو از زندگی من بیرون، ۳ ساله که از دلم بیرون رفتی» و از این جور حرف‌ها و در نهایت هم در خانه را قفل کرد و بیرون رفت، احساس کردم در ماشینش کسی منتظرش بود.

حرف‌‌هایش را چندان جدی نگرفتم. من نمی‌خواستم طلاق بگیرم. یک‌بار این واقعه تلخ را تجربه کرده ‌بودم، طلاق مادرم که همه زندگی من و خواهرم را ویران کرده بود. نمی‌خواستم دوباره همان اتفاق تکرار شود، ما همیشه دعوا داشتیم ولی من به دل نمی‌گرفتم و حتی اگر او تقصیر کار بود به سمتش می‌رفتم اما شخصیت او جوری است که نمی‌خواهد چیزی را درست کند.

در این ۲ یا ۳ سال علی خیلی دل به زندگی نمی‌داد. صبح می‌رفت و شب دیروقت می‌آمد. در خانه اصلا با من حرف نمی‌زد و توجهی نمی‌کرد ولی من سعی می‌کردم و همه نیرویم را می‌گذاشتم که زندگی‌مان را حفظ کنم. هرچند ایرادهایی را در او می‌دیدم و گله‌های بسیاری داشتم ولی هیچ‌وقت محبتم به او کم نشد، سعی می‌کردم مثل همه زن‌ها به خودم برسم اما او به من می‌گفت خیلی غر می‌زنم. من می‌گفتم اگر من غر می‌زنم و اگر ایرادی دارم بیا با هم پیش مشاور برویم، بیا مشکلاتمان را حل کنیم تا زندگی درست شود ولی انگار او تمایلی به حل مشکل نداشت.

برای اینکه از علی طلاق نگیرم حتی از خانواده‌اش هم کمک خواستم. به آنها می‌گفتم هر کاری می‌توانید بکنید تا من طلاق نگیرم، حتی با راهنمایی همان‌ها پیش دعانویس رفتم تا شاید بتوانم با دعایی یا وردی شوهرم را از این کار منصرف کنم و دوباره محبتم را در دلش بنشانم ولی انگار هیچ تاثیری نداشت، مرتب به من می‌گفت شر خودت را بکن و برو، به من می‌گفت زنگوله پای تابوت.

ترم پیش به دليل حرف طلاقی که پیش آمده بود امتحانات دانشگاهم را افتضاح دادم و حالا نیز آنقدر وضیعت رابطه‌مان خراب شده‌است که مجبور شدم به خوابگاه دانشگاه نقل مکان کنم چون من کسی را ندارم که بتوانم پیش او بروم، برای طلاقم به پدرم اطلاع ندادم. با خودم گفتم که مگر برای ازدواج او را دخالت دادم که حالا بخواهم از او کمک بخواهم. از وقتی علی توانسته رضایت مرا برای طلاق بگیرد تندتند در حال انجام دادن کارهاست تا بتوانیم هرچه زودتر توافقی جدا شویم، مهریه‌ام را هم که ۱۱۰ سکه است نمی‌دهد و فقط قرار است ۱۶ میلیون تومان پول رهن خانه را به من بدهد، من هم خیلی اصرار به گرفتن مهریه نکرده‌ام راستش آنقدر توهین شنیده‌ام که فقط می‌خواهم از زندگی‌ام بیرون برود. منی که تا ۳-۲ هفته پیش آنقدر علی را دوست داشتم که برایش می‌مردم الان تصمیمم را گرفته‌ام.
چند روز پیش روز دادگاه گریه‌ام گرفت و او هم اشک در چشمانش جمع شد، ولی یک‌بار هم نخواست از من معذرت بخواهد تا دوباره برگردم، می‌گوید من برنامه‌های خودم را دارم، من به علی گفتم زمانی که صیغه طلاق را بخوانند من گریه‌ام می‌گیرد ولی انگار او هیچ چیز نمی‌فهمد.

عید سال ۹۱ برای اولین‌بار من و علی برای سال تحویل تنها بودیم، به اصفهان رفته‌بودیم و می‌خواستیم برای سال تحویل کنار سی‌وسه پل باشيم، در یک جعبه شیرینی سفره هفت‌سینی درست کرده‌ بودم که حسابی جلب توجه می‌کرد همه عابران تعریف می‌کردند، هنگام سال تحویل باد آمد و شمع را روی وسایل سفره هفت‌سین انداخت و همه چیز را آتش زد، زندگی من هم امسال همان جور آتش گرفت.

از نگاه مشاور خانواده این داستان چند نکته مهم و آموزنده دارد:

۱. برای فرار از زندگی سخت فعلی به هیچ‌وجه سراغ ازدواج نرویم، چون ازدواج راه فرار نیست و این باور اشتباه مي‌تواند در تصمیم ما اثر گذار باشد.

۲. نوع انتخاب شما نشان می‌دهد که برای شناخت طرف مقابل هیچ قدمی بر نداشتید و حتی وقتی در طول زمان مسائلی را فهمیدید باز هم تصمیم اشتباه خودتان را ادامه دادید. بسیاری از اوقات ما می‌دانیم تصمیم‌مان اشتباه است اما به دلیل احساسات یا لجبازی یا حتی اثبات خود به دیگران، تصمیم اشتباه را عملی می‌کنیم و شادی کوتاه‌مدت و رنج بلند مدت را برای خود ایجاد می‌کنیم.

۳. رفتار علي نشان‌دهنده عدم مسئولیت‌پذیری اوست. ازدواج ۳پایه اصلی دارد: جذابیت، عشق و تعهد که به نظر می‌رسد ایشان تعهدی به شما نداشتند. بسیاری از اوقات یک رابطه فقط برای ما جذابیت دارد و ۲ رکن دیگر در آن رابطه دیده نمی‌شود، برای مثال همین انتخاب در چت روم و اینترنت، صرفا یک جذابیت بدون شناخت، عشق و تعهد است که می‌تواند حتی زندگی را به مخاطره بیندازد. درضمن رفتارهای علي بسیار کودکانه است. ظاهرا هنوز به آمادگی و بلوغ روانی - اجتماعی براي ازدواج نرسیده است.

۴. به نظرم همه این اتفاقات به این دليل بوده که شما خودتان را باور نداشتید. کسی که خودش را بشناسد و برای خودش حرمت و ارزش قائل باشد، به هیچ وجه اجازه نمی‌دهد دیگران با او چنین کنند. این اتفاقات برای شما یک درس بزرگ داشت؛ اینکه خودتان را بشناسید، باور کنید و قدر و ارزش خودتان را بدانید.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • hoori

    دلمون پوسید بابا.یه ذره حرفای شاد بزن.اینارو که خودمون دورمون داریم.

  • erfan

    بسیار برای بنده آموزنده بود.
    ممنون

  • حدیث

    چ عشقائی...
    واقعا...مسخره است...کاملا مشخصه ک از روی بی منطقی و احساسن

  • نگار

    خودمون کم بدبختی داریم؟

    پاسخ ها

    • من

      عارع :/

  • مریم

    همه ی این اتفاقات تقصیره خانواده هاس مخصوصا مادرها

    پاسخ ها

    • رویا

      موافقم باهات مقصر مادرا هستن به عینهدمی بینم تو خانوادم

  • مهنا

    من با نظر مریم مخالفم فقط خونواده ها مقصر نیستن بعضی وقتا توقع ما بچه هام از والدینمون بیش از حد توان اوناس

    پاسخ ها

    • سعد

      همه ای ادم ها مثل هم نیست

  • بهناز

    اصلابه نظرمن عشق یعنی کشک لبنیات...........................

    پاسخ ها

    • بدون نام

      اره واقعا راس میگی اینروزا عشقا واقعی نیست

    • ...

      خعاک :/

  • سوگند

    واقعا تاسف باره.بیشتر عشقا الکی و از روی احساسن.کاش ما منطقی و از روی عقل انتخاب کنیم

  • omid

    خوب بود ولی این عشقا همه جاپیش میاد نبایدم زیاد سخت گرفت چون بعد براشون عقده میشه!

  • صحرا

    تأسف دارم واسه همچین مردا

  • ندا

    اخه مگه ما غم کم داریم که شما بیشترش میکنین منم عاشق شدم نصیحت عاشق نشین بدجوری درد سر داره

    پاسخ ها

    • دلا

      منم عاشق شدم در عین اینکه حس خیلی قشنگیه اما در کل گند میزنه به زندگیت به آرامشت مخصوصا اگه یه آدم اشتباهی رو انتخاب کنی...

  • الهام

    خواهش میکنم اگه کسی میتونه کمکم کنه، به کمک. احتیاج دارم...
    کسی هست که راهنمایی ایم کنه؟؟؟؟

    پاسخ ها

    • شیرزاد

      من میتونم کمکتون کنم

  • Anahid

    Ghashang bod

  • میلاد

    چه کمکی ازم بر میاد؟

  • بدون نام

    بد نبود بهتره توکل جامعه ريشش رو پيدا کنين نه فقط توبيمارا

  • اشکان

    نمیدونم چرا طلاق شده افتخار

  • احسان

    خوب بود
    منم باعث بدبختیم پدرم ومادرم بودن از وقتی که 5سالم بود جدا شدن

  • kimiya

    به نظرمن نباید همیشه بدبختیارو از چش یه چیزی یا یه کسی ببینیم بعضی وقتا باید بگی این تقدیر ماست.یه امتحان برامن که میتونه منو قوی تر کنه.مثل طلاق این دست تو نیست شایداگه بیشتر باهم باشن روتواثر بذاره:>

  • شقایق

    عالی بود واقعا شبیه زندگی منه

  • نیلوفر

    جونم الهام چه کمکی؟

    پاسخ ها

    • سید

      برای چی نظر میخای /

  • سیمین

    خوب

  • بهار

    یادتون باشه تو دنیا میون ادما کسی ارزش غم و ناراحتی شما رو نداره
    عاقل باشید
    و اینکه ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه س اجازه نده میون اشتباهاتت دفن بشی

  • یاسی

    عشق های دروغین خیلی بده

    پاسخ ها

    • هه

      مرسی ک گفتی:/

  • صدف

    ممنونم...عالی بود

  • samaneh

    سلام بعضی از مرداواقعا بیشخصیت وبی شعورن

  • ارزو

    من 14سالم بود ک عاشق ی مرد متاهل شدم اولاش اصلا حسی بهم نداشت بعدش از محبت بیش از حد من بگی نگی باهام خوب شد مردی بود خیلی پر غرور هیچکس ب چشمش نمیومد ی ماه بود ک باهم اشنا شده بودیم ی چند روزی بود ک ازش خبری نداشتم تا اینکه باخودم فک کردم شاید واسش اتفاقی افتاده باش و بش اس دادم تا اینکه بهم گفت چند شبه ک حالم خرابه خانمم را طلاق دادم الانم از رابطه ما 3 ساله ک میگذره و بهم میگ خیلی دوس دارم ولی حاضر نیس باهام ازدواج کنه ب خودش هم ثابت شده ک خیلی دوستش دارم و عاشقش هستم و همه بهم سر کوفت میزنند اگ اون تورو میخواس میومد خاستگاریت لطفا بهم کمک کنید خواهش میکنم

    پاسخ ها

    • نازیلا

      ارزوجان اگه راستی راستی وفاداشت ب زن خودش میکرد ازاین جورادما بپرهیز

    • بدون نام

      تو دیگه کی هستی از 14 سالگی
      مرد متعهد
      اه اه اه

    • کیمیا

      واقعا ک

    • ...........

      واقعا که برات متاسفم چرا یک زندگی رو پاشوندی از چوب خدا بترس

  • سارا

    من 20 ساله بودم ک عاشق مردی متاهل شدم البته نمیدونستم متاهله ولی اون خیلی بهم علاقه داشت بعد که فهمیدم حدود 1 سال طول کشید تا بتونم اونو کنار بزارم یعنی اون حاضر نبود من و کنار بزاره حتی میخواست زنشو طلاق بده بخاطر من. اما به لطف خدا تونستم اونو ی جورایی از خودم دور کنم. ولی هنوزم که بیرون میرم این ترس و دارم که نکنه دوباره ببینمش

  • ویدا

    آرزو جان کسی که به همسرش خیانت کرده یه روزی هم به شما خیانت میکنه فکر نمی کنی تو مسبب جدایی آن دو شدی بهتر رو ویرانهای زندگی دیگران آشیانه ای برای خود نسازی

    پاسخ ها

    • سارا

      من دوسش ندارم فقط واس اينكه اون دوسم داره و مورد توجهم خوشم مياد

  • فریبا

    سلام آرزو جان من باید بهت یک چیزی رو بگم اون آقا که تو میگی اولا زنشو طلاق داده شاید قبل از ازدواج علاقه ای که بتو نشون میده و میگه دوستت داره به زنش هم همین طور بوده اون اگه مرد زندگی میبود باید تا آخرین نفس با همسرش میموند بنظرم بیخیال شو عزیزم

  • حسام

    چقدر زيباست برادري را به عنفوان جواني ادرس دادن ولي نه متاسفانه انچه من امروز دراين داستانها خواندم حكايت از بدبختي هاي اوان جواني ميداد كه جدأ جاي تاسف وتاثر هر خواننده دارد خدايا به وحدانيتت قسم ات ميدهيم كه سرنوشت ديگر جوانان ما با اين جوانان داستان گره نزن امين

  • سمیرا

    من14سالمه تاحالاعاشق نشدم اماخوب میدونم عشق چیه .عشق معنای متفاوت داره وبرای ادمای متفاوت هست.عشق گاهی معنیه خوشبختی میده وگاهی بدبختی.امیدوارم اگه عاشق کسی شدم بهش برسم وخوش بخت بشم

    پاسخ ها

    • نازیلا

      سمیراجون درسته ک 14 سالته من درکت میکنم منم 15 سالمه اگه اسم عاشقی روبگیرم همه می کوبن تودهنم ولی تاحالا کسی منو درک نکرده ارزوم اینه یکی بهم بگه توهم حق انتخاب داری ولی هیچ کسی بهم نمیگه

    • حسين

      به نظر من زير ٢٤سال ،شخص مفهوم درستى از عشق نميتونه باشه چون بيشتر بر مبنى احساساته تا تعقل

    • ..............

      نازیلا جون باهات موافقم و شما اقای محترم اسمت حسین نه واقعا نمیدونی عشق چیه برات متاسفم

  • المیرا

    سمیرا جان درس متوجه شدم نوشتی 14 سالمه

  • بدون نام

    خیلی خوب بود

  • ناشناس

    مگه چه عیبی داره چهارده سالش باشه المیرا خانم.مگه دختر چهارده ساله دل نداره مگه نمیتونه عاشق بشه چرا افسردگی نوجوانان زیاد شده چون ادمایی مثل شما احساساتشونو درک نمیکنند.

  • سمیرا

    عالی بود
    کاش هیچ کس هیچ وقت تو زندگیش هیچ تصمیم اشتباهی نگیره
    که بعدا پشیمون بشه

  • آیدا فرخ خانی

    عالیه♥♡♥♡♥

  • فاطمه

    سلام.
    به نظر من که بیشترش تقصیر خودمونه.
    دوستی های قبل از ازدواج و خلاف شرع نتیجه ش بهتر از این نمیشه...

  • رویا

    ای کاش ما بعضی چیزارو می فهمیدیم .
    و ارزو میکنم هیچ عشقی بی پایان تموم نشه.

  • اوا

    امیدوارم همه عاشقا با عشقاشون خوشبخت شن

  • زینب

    من
    اصلاعشق
    روباورندارم

    پاسخ ها

    • نازیلا

      زینب جون عاشق نشدی وگرنه باورمیکردی اونم چجوری

    • مهدي

      ععع چرا اخه زينب

    • .............

      عشق حس کردنی نه باور کردنی

  • نازیلا

    بنظر من عشق مثله سبیله ببعضیا نمیاد درست میگم

  • نازیلا

    سلام منم تازه اومدم خیلی دوس دارم یکی بمن هم کمک کنه کسی است

  • بدون نام

    من خودم عاشق شدم شبی که قراربودبریم خواستگاری من روزش باپدرم دعوام شدوهمه چی روبهم زدونزاشت منوعشقم بهم برسیم الانم باعشقم دررابطه هستیم وصادقانه باهمیم به امیدروزی که بهم برسیم

  • رویا

    کسی ک تو حرفاش زیاد میگه بیخیال بیشتر از همه فکرو خیال داره فقط دیگه حال و حوصله ی بحث و صحبت نداره.

    پاسخ ها

    • الهه

      ولی بعضیا واقعا بیخیال انددنیا ازبین بره عین خیالشون هم نیست

  • عارزو

    سلام میشه بهم کمک کنین

    پاسخ ها

    • الهه

      چه کمکی؟

  • صدف

    من ازاین داتان ها خیلی خوشم اومد براو

  • بدون نام

    هر کی دل داره باید عاشق شه اما خاست خدا حتمی است

  • مایا

    من خودمم از اونای هستم که مجبورم باکسی ازدواج کنم که خانوادم واسم انتخاب کردند اصلا توستش ندارم من عاشق عشقم هستم اما خانوادم به حرفای من توجهی نمی کنن. دوهفته ی دیگم روز عروسیم با پسر خالم بهتر بگم روز مرگم

  • حسین

    راستش باور داشته باشید بخدا بقران ب جون هر کی دوس دارم العان ک میگم حقیقت شاید هم بعضیا باورشون نشه باشه قبول میلتونه ولی من از9 سالگی عاشق شدم و العان هم14 سالمه و هنوز عاشقشم عاشقمه بقران باور کنین

    پاسخ ها

    • بدون نام

      باور کردم

  • زهرا

    من تاحالا عاشق نشدم واقعا عشق چیه من ارزو دارم ی بار عاشق بشم واقعا چ حسی داره

    پاسخ ها

    • انار

      من 14 سالمه من4 سال عشق رو تجربه کردم الان خدارا شکر دیگه عاشق نیستم عشق اگه یک طرفه باشه سخته

  • نهال

    هیچ عشقی در زندگی وجود ندارد . چیزی که توبهش میگی عشق یه حسه همین باورش نکن ٬فقط باورش نکن .

    پاسخ ها

    • ...................

      همین حس باعث بزرگ شدنه پس تو هر چقدرم سن داشته باش بچه ای هنوز و حق ازهار نظر نداری

  • نهال

    من از بچگی باپسر خاله م بودم یعنی باهم بزرگ شدیم . من الان ۱۹ساله م اون ۲۰سالش اون از ۱۳سالگیش به من می گفت دوستم داره اما تو ۱۷سالگیش با یه دختر دوست شد والان هم
    با هم زنگی خوبی دارن یعنی نامزدن منم و یک دنیا غم تو تنهایی

    پاسخ ها

    • .................

      نهال جون اونو فراموش کن و زندگیتو او اول بساز

  • امیر

    عشق خیلی سختی داره من کشیدم بدجور ولی بهش رسیدم

  • بدون نام

    عجب دوره زمونه ای شده

  • ایدا

    عشق خیلی سخته خیلی من کشیدم که میگم

  • ستاره

    عشق بی معنی ترین چیزیه که شنیدم

    پاسخ ها

    • احمدی

      چرا

  • کانی

    عالی بد ولی به نظر من الان توی دنیا عشقی وجود ندا که دو ترفه باشه توی دنیا همه چی شده پول

  • زینب

    عشق وجود داره ولی عاشقان حقیقی وجود ندارن

  • راهگذار

    هفت سال دوستش داشتم و نفهمید و حالا ازدواج کرده ام هنوز هرگاه خوابش را ببینم چند روزی حالم بد میشود و هوایش را میکند.اما دیگر نمی خواهم به ان زمان برگردم ازدواج کردم که فراموش کنم اما نشد ولی این خوبی را داشت که الان بعد هفت سال میتوانم زندگی کنم بدون گریه.تنها معمای زندگیم هنوز پابرجا مانده:آیا او مرا دوست داشت؟

  • رها

    عشق خوبه ولی باید بهش برسی

  • مریم

    من 5سال باهاش بودم عاشقانه دوسش داشتم ازجونم واسش حاضربودم مایه بزارم ئلی 5سال هرروز امروز فردا میکرد تااینکه الان 3ماه ازدواج کردم ولی هنوز ک بیادش میفتم تاچندروز حالم بد نمیتونم فراموشش کنم

  • امیر

    از حرف عشق عاشقی حالم بهم میخوره

  • زهره کهکشان

    خیلی سخته وقتی عشق یک طرفه باشه

  • سارا

    پسربایدپسرباشه ارزش دوست داشتنو داشته باشه فقط همین

  • بدون نام

    من خودم یه روز ازروی احساسات ازدواج کردم وعشقوباوردارم ولی نصیحتتون میکنم که هیچوقت هیچ پسری رابیشترازخودتون دوست نداشته باشید چون من چیزی به جزاذیت و درک نکردن ندیدم

  • ملیکا

    چرا بعضی ها طوری رفتارمیکننن که ادم فکرکنه دوست داره شایدم دوست داره ولی روش. نمیشه بهت بگه. ولی سعی داره حرف دلشو بهت برسوونه اما خب چرابهم میگه. ابجی یکی نمونده بهش بگه:زهرمارابجی. ببنداون فکتونن ازوقتی این حرفش وشنیدم خواستگارداشتم توسنه کمیهم ولی چون وعضیت مالی مم خوب نبود ومامانم بخاطره خرج ومخارجم تصمیم گرفت شوهرم بده منم چون کم تجربه بودم دفعه اولم بودعاشق میشدن اصلا به هیچ عنوان دوست نداشتم شکست عشقی بخورم ومیدونستم که اون منو به چشم خاهری نگاه میکنه ودوسم نداره بحرف. مادرم کردم وبه عقد یک مرد30ساله درومدم درحالی که خودم13سالم بود یعنی نشونم کردن وی خطبه خوندن که محررم ازروزاول شکایتاش ونازکردنش رویه دختری که اگه زودترازدواج میکردهمسن وسال دخترشبودم نازمیاورد ازم خواسته هایه بیجایی داشت یباربهم گفت بیا خونمون منم چون چندبار رفته بودم گفتم هیچ اتفاقی نمیفته رفتم یهووودیدم درخواست بدی ازم داره بهم گفت:ملیکا بیا بریم روتخت اونکاراروبکنیم توکه میگی اون مال عروسیه خب باشه ولی بزارازپشت منم باعصبانیت گفتم عمرا بزا رررم بمیررم نمیزارم. گفتم می ترسم اون به زور دستاموگرفت وچون زورش زیاد بود دستامو با پارچه بست ومن تا اخردااد کشیدم نزاشتم. وپافشاری کردم وقتی گفتم خدایا کمکم کن نتونست کاری کنه بس که دادکشیدم نمیدونم چش شد نتونست کاری کنه منم نزاشتم شبم. باگریه رفتم خونه مامانم انگارنه انگارگفتن نامزدشی خب میزاشتی من هم مادرهم پدربی مسعول دارم خودممم بی تجربم موندم چیکارکنم ازون شبم ازش ترس بدی دارم میترسم خیلی خداجون که دوباره اون اتفاقا بیفتع اخرین هرفش توذهنمه که گفت ایندفعه شانس اوردی دففعه دیگه کارت ساختس. ازش میترسم خیلی پست زبون دارزه هم خودش خونوادش. بهمون قول دادن مجلس بگیرن همع کاربکنن اما زدن زیره قولاشون. وگولمون زدن والانم پسره اومده میگه میخوام مردزندگیشم بیا پس خوب بشیم مراسمم میگیرم همکارمیکنم ولی من بهش اعتماد ندارم ازش میترسم ودوسش ندارم ویکی دیگرو دوست دارم وهم نمیخ ام شکسته عشقی بخورم موندم چیکارکنم من تواین سن دارم خودم وبا فکروغم نابودمیکنم

    پاسخ ها

    • !

      آخه سیزده ساله و مرد سی سالههه؟؟!!!!!
      خعلی ببخشید اما فقط هوس بازی مرد میتونه همچین تصمیمی واسش بگیره، خودش و همه ی حرفاش دروغه، خامش نشو.
      قبل این ک مراسم عروسی بگیری، همه ی تلاشتو بکن ک ازش جداشی...

  • هستی

    سلام ملیکاجون خیلی ناراحت شدم ولی خب عزیزم همه مردا مثل همن...کاشکی ی مشاوره ای بری...

  • سهراب

    هیچکدام عشق واقعی نیستن،و آدمهایی که هرگز خودشون رو نفهمیدن و درک نکردن،از دلالی هم در ازدواج متنفرم و اعتقاد دارم ازدواج های زیادی شده که دوطرف فقط هم رو تحمل میکنن،عشق هایش واقعی هم وجود دارن و آدمهایش هم همینطور

  • آوا

    سلام،نظراتتونو خوندم جالب بود برام درسته یه دختر 14ساله دل داره ممکنه عاشق باشه چون خودمم این سنو گذروندم حس میکنی بزرگی ولی وقتی سنت بیشترمیشه تازه میفهمی یه سری کارات خیلی بچگانه بوده من الان19سالمه سخت برای کنکور درس میخونم کسی ک دوسش دارم یه مشکل براش پیش اومده و 4روزیه باهاش درتماس نبودم تازه میفهمم دوری از کسی ک دوسش داری چ حسیه براش دعاکنید خیلی مشکل داره،درکل میخواستم بگم هرروز از زندگی یه تجربه جدیده ب این زودیا خودتونو درگیرعشق نکنید حتی منم پشیمونم ک چرا تو این سن ب قلبم اجازه دادم عاشق شه البته اینم بگم که یه چیزایی واقعا دست خودم ادم نیس سرنوشته.موفق باشید دوستان التماس دعا

  • Masomeh love.e

    هیچ کدومش عاشقانه نبود
    شما هنوز معنی عشق و نمیدونید
    عشق انقدرمقدصه ک ب نظر من گناه تو سایتا نوشته شه

  • انیا

    ب نظر من بعضیا واقعا مفهومه عشقو نمیدونن دوس داشتنو بلد نیستن لااقل دوس داشتن طرفو هم ب مسخره میگیرن

  • زهرا

    سلام من به عشق اعتقاددارم اما ازوقتی شکست عشقی خور دم از زندگی متنفرشدم جزمرگ به هیچی فکرنکر دم بخدا قسم بدترین روزی بود که به کسی که عاشقش بودم بهم د روغ گفت د روغی که نابودم کر دوازش سر دشدم بدشکست عشقی که خور دم به هیچ کس اعتمادنمیکنم فقط کسی باشه بتونم باهاش د ر د ودل کنم چو ن دلم گرفته

  • زهرا

    اگرکسی هست مث من شکست عشقی خور ده وسختی کشیده اس بده بخدا میترسم فکروخیال باعث شه دست بکارگناه بزنم

    پاسخ ها

    • علی

      سلام زهرا خانم علی هستم از تهران خیایان پاتریس منهم مثل شما هستم

    • توحید

      سلام زهرا خانوم .من از شما بدترم .کارم شده تو خونه نشستنو زل زدن به یه گوشه ایی .مواظب باش لنگه من نشی

    • .....................

      سلام زهرا جان من از تو خیلی بدترم من تا یکمدی از خونه بیرون نمیومدم و کترم گریه تا شیش صبح بود و الان هم افسرده ام زود به فکر تغییروضعیت باش

  • امير

    از خدا بخواهيم كه آنچه به صلاحمونه برامون مقدر بشه/ماتدبير ميكنيم و خداوند مقدر
    انشالله آنچه تدبير ميكنيم اگر به صلاحمون باشه خداوند مقدر كنه/.
    ادعا كردم كه همه چيز به دست خودمه ،كسي كه خودش رو داشت برام ميكشت يك لحظه نظرش عوض شد مثل يك طوفان همه چيز زير و رو شد و كينه و دلخوري جاش رو گرفت/.
    گفتم حالا كه اينطوره بي خيال هرچي بادا باد . . . يكي رو معرفي كردن دوستش نداشتم اما گفتم بيخيال منم مثل بقيه بلاخره ميگذره بذا ببينم چي ميشه
    اوني كه خواستيم اونجوري شد حالا كه نميخوام بذا ببينم چي ميشه
    گفتم خدايا من نميخوام اما دوس دارم بدونم قسمت و نصيب واقعيت داره يا نه
    دوباره طوفان شد وچندساعت مونده به عقد همه چيز بهم خورد ...همه حيرون مونده بودن كه چي شد
    خلاصه سرتون رو درد نيارم بهم ثابت شد خداونده كه دلها رو بهم پيوند ميده
    دوستاني كه از بهم خوردن رابطشون ناراحت و نااميدن به خدا توكل كنن چون به گفته الله تعالي چه بسا چيزهايي رو كه شما ميطلبيد اما به صلاحتون نيست
    به خداوند اعتماد كنين و دلتون رو بهش بسپاريد

  • بدون نام

    اينا داستان عشقود يا نفرت و جدايي؟!

  • بدون نام

    ممنون بابت مطلب مفیدی که گذاشتید بازم ازین چیزا بذارید

  • رضا

    چطور میتونم داستان واقعی از عشق باورنکردنی ام به زنم و عشق باورنکردنی اون را بیان کنم و از شما طلب راهنمایی کنم

  • مجتبی

    من 16 سالمه یه بار عاشق شدم به چیز خوردن افتادم به نظرم قبل از اینکه عاشق بشید ببینید عاشقتون هست یا نه یا حداقل عاشق کس دیگه نباشه (حتی شما دوست عزیز با تشکر از هیچی)

  • سارا

    سلام عاشقا برای منم دعاکنید ممنووووون

  • سارا

    سلام عاشقا برای منم دعاکنید ممنووووون

  • ملیسا

    موفق باشیددوستان انشالاکه به عشقتون برسید

  • نا شناس

    عشق رو باید ساخت ، امیدوارم همه زندگیشان رو عشقولانه ساخته باشند.

  • تنها

    توزندگیم هرجوردردی روکشیدم ولی این اخرادیگه بریدم دعام کنید

  • دختر تنها

    سلام من 22سالمه من پنج ساله عاشق پسری هستم که تا الان حتی روح شم خبر نداره نمیدونم چه کار کنم به نظرم عشق فقط بدبختی غم غصه می اره هر کس که عاشقه انشالله به عاشقش برسه این دعای منه برا همه عاشق

  • بدون نام

    منم عاشقم عاشق دخترثروت مند نمیدونم چه جوری به عشقم برسم

  • حسين

    متاسفانه تو يه سن هايى ادم عقلش درست كار نميكنه ، به نظر من تا وقتى كه كسى به خواستگاريتون نيامده و بعد از اينكه فهميديد براى هم مناسبيد عاشق بشيد اون هم بعد از ازدواج

    پاسخ ها

    • مریم

      آفرین خوشم اومد نظرتان خیلی عاقلانه بود کاش همه اینطوری بودن.

  • حورا

    سلام منم عاشق يه مرد متاهلم البته نمي دونم ك متاهله نميدونم جكار كنم اصلا افسرده شدمه جي ميشد اكه بهم برسيم دعاكنين

    پاسخ ها

    • حانیه

      همین امثال شماهاست که بنیان یک خانواده رو از بین میبرن حورا خانوم از خدا بترس

  • تنهای تنها

    عشق خیلی شیرینه مخصوصا وقتی به دستش میارید مطمین باشید اگه واقعا عشق دونفر واقعی باشه خدا به هم میرسوندشون تو عشق نرسیدن نشدن نتونستن نیست اگه میبینین همه تنهان وکنار کسی که دوستش دارن نیست دلیلش اینه که هیچ کس شبیه حرفاش نیست هیچکی مردونه پای عشقش نیست چقدر خودمون دنیار و سخت کردیم حیف که انقد نامردیم حیف که انسانیت وفراموش کردیم

  • بدون نام

    چیزهای باارزش سخت به دست میان عشق مثل فلفل هست میخوری میسوزی اما یه لذتی درش هست که به سوختنش میچربه. من بینهایت عاشق همسرمم عشق زیباست عشق حقیقی یه معنی متفاوت داره که دل هرکسی ظرفیت درکشو نداره. عشق یعنی هستم تا تهش فقط برای خودت بدون توقعی. عاشق واقعی باشید.

  • سلام

    ماجرای اول دروغه چوندختر قبلش گفته خونه پدرم شاد بودم بعد تو متن داشتان گفته بود من تو خونه پدرم زیاد دلخوشی نداشتم و اینا. یعنی بافتن این داستانو واقعی نیست نتیجه میگیریم بقیه هم احتمال بافتنش زیاده.

  • کیمیا

    من ک نا امید شدم

    پاسخ ها

    • احمدی

      خدا نکنه چرا

    • ارش احمدی

      خدا نکنه چرا نا امید امید است

  • sajede

    از یه طرف اموزنده ولی از یه طرف هم اعصاب ادم و خورد میکنه...

  • ‌آرا

    خواهرای عزیزم هیچوقت غرورتون رو واسه یه پسر زیرپا نذارید هیچوقت به کسی بیشتراز ارزشش،ارزش ندید وگرنه فک میکنه کسیه واونوقت شروع میکنه به اذیت کردن شما.اونقدرمغرورباشیدکه واسه رسیدن به شما نفس نفس بزنه.

    پاسخ ها

    • مائده

      اافرینننن

  • ramin

    با سلام به مدیر سایت و مشاوران عزیز و تشکر میکنم به خاطر سایت خوب شما...اول از مدیر سایت خواهش میکنم کسانی که از عشق نمیدونند نظر شون رو تو سایت نزاره چون درک عشق واسشون خیلی سخته دوم میخواستم بگم نمیدونم چرا دختر پسرا امروزه نمیدونند که هوس رو با عشق بعضی ها اشتباه گرفتن و ابروی عشق رو بردن میخوام به شما بگم که عشق لطفی هست از طرف خدا و هر بی لیاقتی نمیتونه عاشق بشه و درکش کنه مثل بعضی کسانی که اومدن نظر دادن گفتم بعضی ها نه همه دوستان عزیز در کلام اخر در جامعه ما از هزار نفر که میگن عاشق شدن یک نفر اگر عاشق شده باشه بقیه هوس بیش نیست شاید کسانی باشند که اندیشه کنند...

  • مائده..

    من که وقتی نظر هاندن رو دیدم ذی پا نخوندم

  • احمدی

    من که امیدی ندارم

  • بدون نام

    بعد نبود لطف چیز های بهتر بزاریر

  • عسل

    من چهارده سالمه دوساله که عاشقه پسره همسایمون شدم

  • غزل

    واقعا تو این دنیا اصلا نمیشه فهمید کی عاشقه همشون دروغ میگن ب موقش پای یه دختره دیگه درمیون باشه میرن بااون

  • پریسا ...

    خخخخخخخخخ

  • فاطمه

    خیلی خوب بودعالی

  • رضا

    من و یک دختری هم دیگرو میخوایم به پدر مادرمم گفتم و قرار بود سال دیگه پدر مادر اونم بشون بگیم.ی بار رفتیم بیرون و یکی مارو دید و رفت به پدرش بد گفت.پدرش اومد خونه و همه چیو شکوند و دخترش رو زد و دنبال منه.من و اون هم دیگرو دوس داریم هدف داشتیم اما الان نمیدونم چکار کنم به نظر خودم چند وقت دیگه که قضیه آروم شد به خانوادم بگن برن جلو.نظر شما چیه؟

  • سحر

    سلام من عاشق شدم به عشقم نرسیدم ولی دیوانه وار بهش فک میکنم عشق یه چیزبا ارزشی هست که درزندگی هر آدمی ممکنه رخ بده وای کاش عاشقانه بتونی زندگی کنی عشقم هرکوجایی سالم باشی بتونی ازدواج کنی من که ازدواج کردم ن که نامردی کردم من که خیانت کردم نتونستم مقابل خونواده ام بایستمو بگم من جزعشقم باکسی خوشبخت نیستم

    پاسخ ها

    • رضا

      امیدواری بم دادین که طرفم دوسم داره چون انگار نتونسته جلو پدرش بیاسته.تو نظر بالاییتون توضیح دادم

  • فاطمه

    عشقو عاشقی مال قصه هاس وجود نداره الکی وقت خوتونو تلف نکنبد

  • شهلا

    به نظر من عشق وجود داره ودرسته ولی مامتاسفانه درانتخاب کردن مشکل داریم.من خودم چهارسال عاشق بودم ولی بخاطرسواستفاده های که ازم کردبعدش ازهم جداشدیم.بعدش عاشق یکی دیگه شدم ده روز باهم دوست بودیم بعدش ازدواج کردیم الان هم یه پسرداریم وخیلی خوشبختیم.فقط یه چیز خانما هیچ وقت نزارید دوست پسراتون ازتون سواستفاده کنن بعدش شما رو ول میکنن میرن.اونا آدمای دست خورده رو برای زندگی نمیخوان.

  • یاسمن

    این روزا عشقی وجود نداره که از ته دل باشه

  • محسن

    وقتی فرهاد شدی میفهمی لیلی افسانست...11 سال عاشقانه دوسش داشتم خیلی راحت رفت و عاشق باقر شد

  • توحید

    منم عاشق شدم .از اون عشق هایی کلا بخاطر عشقم تنها شدم طرد شدم از همه جا .اما به خدا همین معشوقها .چهار روز گشنه بمونن اونوقت میفهمین که عشق کیلو دو زار بازم گرونه .مثل من بعده ده سال کارت به دادگاه و اخرشم به طلاق ختم میشه .هواستون باشه که دلتون که به کار میوفته .مغزتون از کار نیوفته .وسلام

    پاسخ ها

    • سلام!

      درود خدا بر شما!

  • عاشق دلشکسته

    منم ۱۴سالم بود که عاشق دختر همسایمون شدم عشق من به اون واقعی بود و حتی حاضر بودم براش بمیرم اما اون هر وقت که بهش ابراز علاقه میکردم میرفت پیش دوستاش ومنو مسخره میکردم ۱۲سالش بود و حتی بهم می گفت ازت متنفرم ولی هر پسری بهش شماره میداد باهاش دوست میشد ولی با من نه فکر خودکشی هستم

  • عاشق دلشکسته

    منم ۱۴سالم بود که عاشق دختر همسایمون شدم عشق من به اون واقعی بود و حتی حاضر بودم براش بمیرم اما اون هر وقت که بهش ابراز علاقه میکردم میرفت پیش دوستاش ومنو مسخره میکردم ۱۲سالش بود و حتی بهم می گفت ازت متنفرم ولی هر پسری بهش شماره میداد باهاش دوست میشد ولی با من نه فکر خودکشی هستم

  • دنیا

    سلام عزیزان به عنوان یک دوست بهتون میگم هرانسانی سرنوشت یاعشق یاهرچیزکه به زندگی منتهی میشه روخودش رقم میزنه پس باتفکراینکه بایداین کارانجام بشه برین جلوبرتکیه برخدا

  • Elmira

    من ۱۵ سالمه عاشق شدم خیلیم دوسش دارم امیدوارم ک همیش عاشق هم بمونیم عشق هم خوبه هم بد وختی ک نتونین تا اخر با هم باشین خیلی عذاب اورده میگن هوسه ولی من واقعا عاشقشم اونم دیوونه وار دوسم داره جوابشو تا دوسال ندادم ولی بعد خودم کم کم عاشقش شدم و حتی ی لحظه بدون اون نمیتونم زندگی کنم ولی خیلی از هم دوریم بهم رسیدنمون ۱درصد تا حالا از نزدیک ندیدمش ولی قلب من فق برا اون میزنه دعا کنید بهم برسیم

  • چاره نووس

    تا سرت به سنگ نخوره به خودت نمیای
    عشق واقعا چیزی زیبای هست ای نقد خوب که دلت هرروز تازه وجونتر میشی ولی متاسفانه تو جامعه امروزی عشق نه بلکه هوس معیارشونه وبا هوس اشتباه میگیرن وفریبت میزنن ازتون خواهش دارم مخصوصا دخترخانمها گل فریب پسرهارو نخورید برای خودت ارزش قائل شو عاشق شو ولی با کسی که ارزش و داشته باشه بعدا پشیمون نشی

  • فرید

    عشق چیز کاملا مز خرفیه و دختر خانونم های عزیز گول دوبار گفتن دوست دارم از یک پسرو نخورید

  • اسماعیل

    من 7ساله که عاشقم البته تازه نامزد کردیم عشق وعلاقمون دوطرفه بود .اینقد درد کشیدیم که حدوحساب نداره.عشق مقدسه.من عشقو تعبیر میکنم.به لیسیدن عسل روی لبه تیغ.
    توراه عشق بلا زیاد.زیاد.اگر دو دقیقه باعشقت حرف میزنی یک ساعت عذابشو میکشی.قانون عشقه.عشق فقط صبر تحمل.وفا میخواد .اگه عاشق شدید و جنگیدید.البته دوطرفه.ب هم میرسید.

  • مژگان

    دوستان گلم عشق فصل پنجم از سال های زندگی ست و پیر و جوان هم ندارد.عشق هم مثل هر فصلی میاد و میره اما تا ابد وجود داره.و هرکسی با زبان دل خود توصیفی از عشق داره.بهار را دوست دارم او ایثار دارد اما من چه چیزی به او می دهم.اما هر سال به سراغم می آیدو زیبایی اش را نثارم می کند.اگر همه ی ما بهار باشیم دیگران هم بهارانه می ورزند.عاشق باشید.

  • قاصدک

    سلام عشق یک هدیه پاک ومقدس از طرف خداونده ،من یه عشق17ساله رو تو سخت ترین نوعش تجربه کردم پسری رو دوست داشتم اما تقدیر خواست که با برادش ازدواج کنم وبشم زن داداشش دوسال عقد خوب بود ولی رفتم خونه خودم بیشتر از مجردی عاشقش شدم اونم ازدواج کرد بماند که چقدر تو تمام مراسمش اذیت شدم هم همسر اونو هم همسر خودمو بی نهایت دوست دارم هر کاری بخاطرشون میکنم اما نمیتونم عشق اولمو فراموش کنم تو این سالها حتی دستمون بهم نخورده چجوری فراموشش کنم کمکم کنید لطفا

    پاسخ ها

    • مهدی

      عااالی

  • مهدی

    خوب بود عالی

  • برفين

    سلام به نظر من عشق واقعى وجود نداردعشق فقداون بادبادك تو فليمااست كه كارگردان تو فليما هوامى كنين ازنظر من عشق يه هوس است

  • Proud Girl

    عشق کلمه ای است توصیف ناپذیر برخی از آدم ها درکش نمیکنند اما عشق وجود دارد من عاشق نشدم و هنوز کلمه ای برای توصیف عشق نمیدانم اما میدانم دخترانی که قبل از خواستگاری و ازدواج عاشق شدن حدود 70 درصد آنها دست به خودکشی زدند عشق واقعی آن است که پاک باشد و در این دور و زمونه کم پیدا میشود.

  • سارا

    عالى

  • سارا

    عالى

  • نازنین

    من عشق و تجربه کردم هم تلخه هم شیرین انگار تو رو پخته تر میکنه ولی چشم ادمو رو همه چی میبنده ،،،هرچند ب اون عشق نرسیدم ولی حس میکنم با اون تلخی که تو عشق چشیدم خیلی بزرگم کرده

  • لعیا

    میشه کمکم کنید .من ۱۶سالمه ب اجبار ازدواج کردم ولی نمیتونم باهاش زندگی کنم دلم عشقمو میخواد میخوام طلاق بگیرم ولی طلاق نمیده باید چیکار کنم

    پاسخ ها

    • Alton

      عزیزم تو هنوز سنی نداری که ازدواج کردی و نمیشه ازت انتظار داشت منطقی فکر کنی من خودم با عشقم ازدواج کردم از بچگی دوسش داشتم و چشام جز اون کسی رو نمی‌دید،اینی که دارم برات میگم حاصل هشت سال زندگی مشترک چه عاشقانه ازدواج کنی چه به اجبار فرقی نمیکنه اگه چشاتو درست باز کنی و لجبازی رو بذاری کنار و با شرایط خودتو وفق بدی خوشبختی،،،، مطمئن باش عشق تو هم ایرادهایی داره که بعداً باید کوتاه بیای،ببخشی،گذشت کنی،،،،پس الان که تو زندگی با کس دیگه ای هستی این روش ها رو امتحان کردم شاید طرف به دلت نشست

  • Alton

    به نظر من عشق چیز قشنگیه،،،،اما در کنار منطق،اگر جدا بشه اسیب زننده است و مخرب،،،،من تجربه کردم الان که با منطق جلو میرم خیلی حالم بهتره و با عشقم زیر یک سقف نزدیک ده ساله زندگی میکنم

  • مریم

    عشق چیز خوبیه

  • مطهره

    بنظر من همه این مشکلات از نشناختن خودمون و خواسته هامون نشعت میگیره.
    وقتی کسی خودشو بطور کامل بشناسه و بدونه تا چه حد گنجایش داره و هدفش از ازدواج با فلانی چیه یا اصلا حدفش از زندگی چیه میتونه زندگی بهتری باشه.
    مشکل ما اینه ک زیادی رویا پردازیم و مفهوم عشق و عاشقی و ازدواج و زناشویی رو در فقط دوست داشتن و احساس های گذرا میبینیم.

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج