خداحافظی با چرخی های هوسانگیز...
تهران قصه کم ندارد، درختهایش داستان است، ماشینها و خیابانهایش داستان است، مغازهها و آدمهایش هم داستان است، چرخهای طحافیاش هم داستان است.
اول زمستان فصل تازه چرخیها شروع میشود، لبو قرمزهای درشت توی سیخهایی که یک طرف چرخها بیرون زده است، مثل سنگهای بازی هفت سنگاند که با یک چیز درست و حسابی به هم چسبیده شده باشند، کنار سینی گرد بزرگی که شهد قرمز لبو در آن میجوشد، سینی بزرگ دیگری هست پر از دانههای باقالی که رویشان با فلفل و گلپر خط کشیدهاند و بخار هوس انگیز از رویشان بلند میشود.
اینها مهمانهای زمستانی شهر هستند که با رسیدنشان شهر را با هوای گرفته و تنگینفسش رنگ سرخی میدهند، چرخ ها همه شبیه هم هستند،اگر نه اندازه هایشان یکی باشد، رنگ و قیافه شان شبیه است، روی بیشترشان یک سفره قرمز رنگ هست و دو تا سینی گرد،زیر سینی لبو را گاز پیکنیکی میگذارند که گرم بماند، برای باقالی هم سرکه و ادویه هست.
آقا مرتضی یکی از این چرخیهاست، میگویند بچه «پایین» است، چرخش را میآورد سر یکی از خیابانهایی که به خیابان انقلاب میرسد، هر روز خدا هم کارش همین است، برود لبو را از کوره بگیرد، بریزد روی چرخ، پیکنیکی زیر چرخ را روشن کند و بایستد منتظر،«خیلی سال است که کارم همین است، تابستانها دو تا خیابان پایینتر فالوده میفروشم، زمستانها هم لبو، باقالی، اول فصل که نه لبو مشتری دارد نه فالوده را میبرند، چاقاله نوبرانه میآورم و توت فرنگی، این توت فرنگی قرطی بازی جدید است، تا چند سال پیش که این چیزها نبود، همان چاقاله را میفروختم و میچرخید.»
میگوید تمام کتاب فروشهای محل میشناسندش، همین طور ماموران نیروی انتظامی که دفترشان یک خیابان پایینتر است، و آدمهایی که توی همین محله زندگی میکنند. « یک کمی که هوا از روشنی میافتد و ادارهها مردم را ول میکنند، سر چراغی ماست دیگر، دو تومان لبو، سه تومان باقالی، راضی ام به رضای خدا.»
چند تا خیابان پایینتر، یک چرخ دیگر است، هوا که تازه تاریک میشود، چراغ گازی روی چرخ را روشن میکند و خودش مینشیند زیر سایهبان روی پله بانک، بچه کهکیلویه و بویراحمد است، نمیگوید کجای استان، چند سال است تهران لبو میفروشد، میگوید از درآمدش هم راضی است، «خدا را شکر، باقالی را به فصلش دانه میکنیم میگذاریم برای زمستان، لبو را هم که از کوره میآوریم، روزی ۱۰۰، ۲۰۰ تومان کاسبی کنیم خوب است دیگر.»
در همین دو دقیقه ای که این جملهها را میگوید دو تا ظرف لبو هم دست آدمها داده است و باز شیره توی ظرف را میریزد روی لبوهای داغی که روی هم سوار هستند. « حالا این طور نیست که همین چرخی بشوی بیایی این جا بایستیها، برای خودش سختی دارد، دردسر دارد، هر کسی این جا رد میشود یک باج سبیلی از ما میگیرد، یکی ۱۰ تومان میگیرد یکی ۵۰ تومان، هر کسی حرف خودش را میزند خلاصه.»
اینجای شهر، محله جوان هاست، مشتری ها بیشتر دختر پسرهای دانشجو و دبیرستانی هستند، از آنها که ظرف های لبو را یکی می کنند و دوتایی می خورند، یا گروه های دختر و پسری که چند تایی حرکت می کنند و پوست باقالی ها را تف می کنند روی زمین.
« همین دم غروبی یک دختر و پسری که دست هم را گرفته بودند ایستادند کنار چرخ به بحث کردن از این که لبو بهتر است یا باقالی، دست آخر هم هیچ چیز نخریدند و رفتند. اما همه یک شکل نیستند، خیلی ها هم هر دوتایش را می خرند که دل طرفشان را ببرند.»
همه چرخیها البته چرخی نمیمانند، این را راننده ماشینی که چهار تا مسافر زده و از رسالت به سید خندان میراند میگوید. « من خودم ده- دوازده سال کارم چرخی بود، تابستانها ترش و آلوچه و لواشک، زمستانها هم لبو و باقالی، منطقه ام هم همان سمت شرق بود، این جور کارها باید جایی باشد که مردم زیاد میروند و میآیند، آن جا هم بالاخره مردم همهاش دارند میخرند، کاسبی ما هم خوب بود، هفته ای ۱۲۰ تومان میدادیم و کارمان را میکردیم، حالا چند وقت پیش شهردار منطقه عوض شده، دیگی نمیگذارند ما کار کنیم، وگر نه کاسب را چه به مسافر کشی؟ ایستاده بودیم داشتیم نانمان را در میآوردیم دیگر، حالا باید توی این ترافیک دنده صد تا یک قاز عوض کنیم.»
همه اش البته این نیست، چرخی بودن و لبو فروشی چیزهای خوب هم دارد، پسر جوانی که در هفت تیر چرخ دارد و ساعت از هشت گذشته چیز زیادی روی چرخش نمانده میگوید: « قبل از این که چرخ بخرم، دو سال کارگری کردم، هیچ فایده ندارد، پدر آدم در میآید، یک روز کار هست، یک روز نیست، یک روز پول هست یک روز نیست، یک روز باد است کار را تعطیل می کنند یک روز باران میآید، اصلا هیچ به درد نمیخورد، به جایش آدم کاسب، آقای خودش است و چاکر خودش.»
میگوید ۱۰ سال است لبو میفروشد، حالا میخواهد زن بگیرد، عکس دختر جوانی را نشانم میدهد و لبخند میزند، میگویم با شغلت مشکلی ندارد؟ میگوید: « نه، تازه هنوز یک بار بیشتر نرفتیم خواستگاری، ولی حرفهای بین خودمان را زدیم، همه چیز ردیف است خلاصه.»
همین طور که حرف میزند یک ظرف لبو را تکه تکه میکند و میدهد دست دختر بچه ای که دست مادر دست فروشش را گرفته است و بهانه لبو میگیرد، مادرش میگوید:« همه اش باید یک چیزی دستش باشد که راه بیاید.»
دختر بچه شاید سه سال هم ندارد، ظرف لبوی داغ را میگیرد توی دست و دندانهای فاصله دارش میافتد بیرون از پشت لبها، مرد تازه دست مادر را با اسکناس دو هزار تومانی پس میزند و میگوید: « قابلی ندارد، نمیخواهد حاج خانم.»
آدرس خانه شان را میدهد که جایی در وسط شهر است، میگوید خوبی لبو فروشی این است که مردم را به هوس میاندازد، کسی هم نگاهت نمیکند اصلا، برای خودش کاسبی است.
« برای خودم در طرقبه مغازه دارم، یک سالی هم آن جا سرمایه ام را زده بودم به کار پوشاک و لباس زنانه میفروختم، ولی باز برگشتم سر چرخم، زنم را هم آوردم که پیشم باشد، هشت سال پیش که ازدواج کردیم مشکلی نداشت، این قدر پدرش زیر گوشش خواند که این را برگردان بیاور مشهد، رفت ماند خانه پدرش که من دیگر نمیآید تهران تا برگردی این جا، ولی بعد راضی شد با من برگشت، بالاخره این هم زندگی من است دیگر، همین چرخ و لبو و باقالی، حالا دو تا بچه داریم، یکی سه ساله است یکی پنج ساله، هنوز هم پدر زنم میگوید بیا این جا پیش من کار کن، نمی روم، همین جا که منت هیچ کس روی سرم نیست خوب است.»
مردی که ایستاده کنار چرخی صبر ندارد که قصه تمام شود، می گوید ماشینش را بد جایی گذاشته و باید برگردد، همسرش که توی ماشین است هوس کرده و لبو می خواهد. « این چرخی ها خوب هستند، همه چیزهای هوسی را دارند، حالا دو هفته دیگر چاقاله هم می آید، آدم از کنارشان رد می شود، نمی شود چیزی نگیرد دستش. حالا من هم خانمم توی ماشین نشسته نگاهش افتاده لبو می خواهد، اگر این نبود تا کجا باید می رفتم لبو پخته پیدا کنم.»
فصل لبو و باقالی دارد تمام میشود، خیابانها شلوغ رفت و آمدهای عید میشود و چیزهای گرم دیگر مزه نمیدهد، کم کم چرخیها میروند سراغ چاقاله بادامهای سبز ریز با نمک و آبلیمو، بسته ای سه تومان، بسته ای پنج تومان، ظرفهای کوچک توت فرهنگی قرمز نوبرانه هم تا قبل از گرم شدن هوا که میوه را فاسد کند، خوب می فروشد؛ شغل مردانه ای است لبو فروشی، ولی تنوع هایی هم دارد انگار که آدم ها را خسته نکند. زندگی است دیگر.
ارسال نظر