اول ترسیدم بعد جكىچان شدم
جكیچان چند میلیون دلاری، سهم خودش را از این زندگی برمیدارد و باقی را صرف كارهای خیر میكند.
برترین ها: استاد هنرهای رزمی كمدی، فكر میكرد همه چیز را میداند؛ تا آنكه یك چراغ روی سرش روشن شد و به او گفت زندگیاش، واقعا آن چیزی نیست كه خودش فكر میكند.
جكیچان در هنگكنگ به دنیا آمد. خودش میگوید كه هیچ وقت تحصیلات دانشگاهی را تجربه نكرده و حتی خواندن و نوشتن را هم درست یاد نگرفته است. او میگوید كه این چیزها را خودش در طول سالها آموخته و با كمك تجربههایش چنین آگاهیهایی را به دست آورده است. او میگوید آرامآرام تمام تكنیكهایی را كه باید یاد گرفتم و تمام ریزهكاریهایی را كه میتوانست به پیشرفتم كمك كند آموختم. اما از این افسوس میخورم كه این موضوعات را نتوانستم در مكانهای علمی و دانشگاهی یاد بگیرم.
بخش بزرگ از زندگی جكیچان در حال حاضر، معطوف به مؤسسات خیریهای شده كه او در طول این سالها برای تاسیس و رشدشان تلاش كرده است. در بسیاری از مناطق دوردست چین، كودكان از امكانات اولیه آموزش و پرورش محروم هستند. ساختمان مدرسهها یا ویران است یا اصلا ساختمانی برای آموزش وجود ندارد. دختر كوچكی كه بهشدت به یك عینك نیاز داشت و نمیتوانست حتی در مدرسه بازی كند، نمیخواست خانوادهاش را در خرج بیندازد؛ یا معلمی كه كیلومترها پیاده میآمد تا خودش را به مدرسه برساند و هزاران قصه دیگر جكیچان را به حركت وادار كرد. او معتقد است كه هیچ كس نباید اینقدر رنج بكشد؛ بخصوص بچهها و همین انگیزه بود كه او را به سمت فعالیتهای خیریه كشاند.جكیچان- این موضوع یكی از دغدغههای اصلیاش بود- میگوید: «تیم خیریه « قلب اژدهای من»، این افتخار را داشت كه برای كمك به این بچهها قدم بردارد و بازدیدی كه خود من از شرایط آنها داشتهام هم توانست در اینباره مؤثر واقع شود. من به دیدن دانشآموزها و معلمها رفتم و میروم تا بگویم كه برایشان این شرایط را فراهم كردهام و زمانی كه تحصیلشان را هم به پایان برسانند، دوباره به دیدنشان خواهم آمد. هیچچیز در دنیا لذتبخشتر از این نیست كه رضایت بچهها و معلمهایشان را از احداث این مدارس جدید ببینید و به بچههایی كه با لباسهای فرم جدیدشان و كولهپشتی بهدوش برای درس خواندن وارد این مدارس میشوند، خیره شوی.»
خیلی از آدمهای موفق به سمت فعالیتهای خیریه رفتند اما بعد موضوع را فراموش كردند ولی جكیچان این موضوع را بهعنوان یكی از مسائل زندگی شخصیاش پیگیری میكند و تلاش دارد كه خودش از نزدیك در جریان وضعیت چنین افرادی قرار گیرد و به آنها رسیدگی كند.
در اواخر دهه 50، چان به یكی از گرانترین ستارههای این دوره بدل شد. او میگوید: «فكر میكردم یك ستاره هستم. نمیدانستم با این همه موفقیت چه كار كنم. یكی از روزهای 20سالگیام تنها 5 دلار داشتم و فردایش میلیونر بودم. سواد خاصی نداشتم و به همین دلیل سراغ خریدن اتومبیلهای گرانقیمت و جواهرات رفتم. تنها چیزی كه به آن اهمیت میدادم، این بود كه پول خرج كنم. فكر میكردم مهمترین و ثروتمندترین آدم روی زمین هستم اما وقتی در اوج این احساس بودم، پایم را به خیابانهای ایالاتمتحده گذاشتم و از نزدیك با مردمی كه فكر میكردم از آنها متمایز هستم رودررو شدم. آنها اسمم را میپرسیدند و من میگفتم جكی چان. هیچ كس من را نمیشناخت و روبهرو شدن با این واقعیت مرا آزار میداد.»
جكی چان میگوید: «بزرگترین ستاره» «بورت رینولدز» بود. نیم میلیون دلار درآمد داشتم اما او 5 میلیون دلار از بازیهایش درمیآورد. اینجا بود كه گفتم، «وای خدای من! من هیچی نیستم. و همانجا یك حس فوقالعاده را تجربه كردم. ترس. ترس واقعی و صادقانه از اینكه واقعا كی هستم. آدمها 2 دستهاند. یك دسته آدمهای خوبی كه شما به آنها احترام میگذارید و در خاطر همه ماندگار میشوند و 50سال بعد از رفتنش همه درباره او صحبت میكنند و دیگری آدمی كه ارزشش را با پول دریافت میكند. انگار من دومی بودم. اما نمیخواستم اینطور بمانم. نمیخواستم خودم را بفروشم و بعد فراموش شوم.»
اما جكیچان باید با این موضوع چه كار میكرد؟ یك مرد جوان و سادهدل كه هیچ تحصیلاتی نداشت، باید از كجا شروع میكرد؟ چطور باید تغییر میكرد؟ پاسخ این سؤالات قرار بود با نمایش او در بیمارستان و هدیه دادن به بچهها اجرا شود. هدف جكیچان از این كار، تغییر دادن چهرهاش در میان دیگران بود اما ناگهان، احساسی كه در بیمارستان به او هجوم آورد، از او چهره دیگری ساخت. او در مورد این تجربه توضیح میدهد: مدیر برنامههایم یك ملاقات از بیمارستان كودكان ترتیب داد تا به آنها هدیه كریسمس بدهم. من هدیه را به بچههای مریض میدادم اما حتی نمیدانستم در جعبههای كادو چیست. بچهها از من تشكر میكردند و اینجا بود كه احساس كردم یك متقلب هستم. این احساس گناه مرا تكان داد و باعث شد جكیچان امروزی را بسازم.»
چان در فعالیتهای خیرخواهانه بیشتری ظاهر شد و دریافت كه از این كار لذت میبرد. جكیچان كه میخواست مرد دیگری شود، به همان اندازه از كارهای خیرش لذت میبرد تا از بازیگریاش. او میگوید: «به همین دلیل وقتی خنده كسی را میبینم، شاد میشوم. به همین دلیل سال به سال فعالیتهای خیریه بیشتری را انجام دادم و این موضوع شادیام را صدچندان كرد.» او ادامه میدهد: «هر روز هزاران كار برای انجام دادن دارم. وقتی خسته میشوم، یك نفر مقابلم مینشیند و درباره كار و پروژهها یا خیریه صحبت میكند و ناگهان من از خواب و خستگی دور میشوم. علاقه زیادی به تجارت دارم، زیرا چین امروز سرشار از فرصتهای تازه است. خوششانسی من این است كه در این سالها با آدمهای بسیاری كه خواهان استفاده از این فرصت هستند، آشنا شدهام. به آنها در فعالیتهای تجاریشان كمك میكنم، هرقدر كه لازم دارم را از روی سهمم برمیدارم و باقی را یكسره به خیریهها میفرستم.»
ارسال نظر