آرامش در خانه لهستانی ها
خانههای مردم اروپایی چه ويژگیهایی دارد؟
خانههاي مردم اروپاي شرقي چه ويژگيهايي دارد؟ روايت يك دانشجوي ايراني از مشاهداتش در لهستان را بخوانيد.

مجله منزل - مينا نويدي: من، فارغالتحصيل رشته سينما، مدتي را در لهستان و در شهر «ووج» براي تحصيل گذراندم. دانشگاهي كه من در آن در رشته ادبيات نمايشي انگليسي درس ميخواندم درست در مركز شهر بود و هميشه دنبال خانهاي بودم كه هم به دانشگاه نزديك بوده و هم قيمت مناسبي داشته باشد. شهري كه من در آن زندگي ميكردم بعد از ورشو مهمترين شهر لهستان است. ووج شهري است كه در جنگ جهاني دوم تقريبا سالم ماند و خرابیهايش هم بعد از جنگ ساخته نشد؛ شهري كه چند دهه پيش قلب تپنده سينماي اروپا بود و كارگرداناني چون كيشلوفسكي و پولانسكي در مدرسه سينمايي همين شهر تحصيل كردند. شما در اين گزارش با سبك ديزاين خانههاي قديمي شهر ووج آشنا ميشويد. در اين گزارش حاصل مشاهداتم از زندگي در يكي از اين خانههارا برايتان نوشتهام.
خانه براي من جايي است كه هر نقطهاش تاريخي داشته باشد. خانه براي من جايي است پر از عكس، روميزيهای دستباف؛ جايي كه به چيدن هر نقطهاش فكر كرده باشي؛ جايي كه وقتي در آن قدم ميگذاري حس كني كسي تو را در آغوش ميكشد. خانهاي كه در بين آگهيها در اينترنت پيدا كردم با وجود ظاهر زمختش همين خصوصيات را داشت. در منطقهاي به نام «اوكجي» كه تقريبا پايين شهر محسوب ميشد. وقتي با دوستم براي ديدن اين خانه ميرفتيم، حس ميكردم به قلب بازماندگان جنگ جهاني نزديك و نزديكتر ميشويم. اتوبوس پايين ميرفت و شهر كمكم چهره تميز و زيبايش را از دست ميداد و سياهتر ميشد.
در راه حتي ساختمانهايي را دیدیم كه بخشی از آنها در جنگ نابود شده بود و در بخش ديگرشان كساني زندگي ميكردند. ته دلم گفتم خدا كند، خانه ارزاني كه من پيدا كردهام يكي از همينها نباشد. اما اوكچي از همان خانههاي مرسوم دوران كمونيستي بود؛ ساختمانهايي خالي از طراحي كه زنجيروار از آلمان شرقي تا لهستان كشيده شده بودند. زيبايي لهستان اما بر همه زشتيها غلبه ميكرد. در پاييز آنقدر درختان سرخرنگ و زيبا ميشدند كه حتي زشتترين ساختمانها هم نميتوانستند از دلرباييشان كم كنند. صاحبخانه من يك زن تنهاي ۷۰ ساله به نام جيشا بود. او و خانهاش براي من كه قرار بود مدتي را در لهستان تنها زندگي كنم، شبيه يك آغوش گرم بود؛ گرم و زيبا و نقطهنقطهاش پر از ردپاي زندگي.
همهچيز چوبي و كاملا همان چيزي بود كه اروپاييها «بوهيمين» ميگويند. بوهيمین اما داستان بلندبالایی دارد. اسم بوهم از سرزميني تاريخي در اروپاي مركزي گرفته شده كه حالا در بخش غربي جمهوري چك است. سبك بوهمي يا همان بوهیمين در اروپا به سبک زندگی كساني ميگويند كه با روشي غيرمتعارف زندگي ميكنند؛ كساني كه شيفته موسيقي، تئاتر و ادبيات هستند؛ آدمهاي بيپروا كه در زندگي كولهبار اندكي دارند و آنچه دارند بيشتر ساخته دست خودشان است. اين آدمها از همانهايي هستند كه هميشه در خانهشان يك نوشيدني جديد با شيرينيهاي داغ و خانگي را امتحان ميكنيد. هرچند جيشا زن تنهايي بود اما زندگياش پر از آرامش و امنيت بود؛ آرامشي كه انگار هر روز بهانه تازهاي براي زندگي كردن به او ميداد.
قسمت اصلي خانه جيشا يك اتاق نشيمن كوچك با يك تلويزيون قديمي بود. ميز مورد علاقه من، ميز كنار تلويزيون بود؛ يك ميز پر از عكس و ماتروشكا. ماتروشكا همان عروسكهاي تو در توست كه از چوب درخت زيزفون ساخته ميشود. ماتروشكا براي خانههاي روسي و لهستاني شبيه سرمايه خانوادگي است.
به آپارتمان كه رسيدم، صاحبخانهام، جيشا خوشحال و خندان در را باز كرد. اصلا شبيه زنان ۷۰ ساله نبود؛ نه قهقهههاي از ته دلش، نه شلوار جينش و نه موهاي سرخرنگش كه كاملا امروزي كوتاه شده بود. تنها از چين و چروكهاي عميق كنار چشمانش ميتوانستم گذر سالها را بفهمم. پا كه در خانه گذاشتم فهميدم اينجا همان خانهاي است كه ميتوانم در آن زندگي كنم. جیشا به دختران جوان، پیانو درس می داد. برای همین بعضی روزها مهمان های ناخوانده ای توی خانه داشتیم.
اتاق من فقط يك تختخواب، يك كمد چوبي و يك ميز تحرير داشت. پنجرهاش آنقدر زيبا بود كه نميتوانستم از آن چشم بردارم. جيشا گفت ميتوانم هرچه ميخواهم از اتاقش بردارم و به اتاق خودم ببرم .
جلوي تلويزيون يك مبل راحتي قرار داشت كه به رسم خانه های اروپاي شرقي پر از «گروشت» بود. گروشت، سبكي از قلاببافي است كه در هر خانهاي پيدا ميشود. در لهستان كمتر دست آدمها موبايل و تبلت ديديم. اگر كسي بيكار ميشد يا كتابي به دست ميگرفت يا گروشت ميبافت.
عصرها من براي او چاي ايراني دم ميكردم و با گز روبهروي تلويزيون ميخورديم. جيشا برايم با آب و تاب داستان سريالي كه هر روز ميديد و هيچوقت تمام نميشد را تعريف ميكرد. او گاهي «پونچكي» ميپخت و من تقريبا همهشان را ميخوردم. پونچكي چيزي شبيه پيراشكي است كه داخلش را با مرباي آلو پر ميكردند.
ارسال نظر