زباله هایی که جان می گیرند
یک روز در بازار غیررسمی زباله
«همین دیشب دوتا از بچه های ما رو به قصد کشت زدن و الان تو کما هستند.» دستش را به صورت عمودی روی پیشانی اش گذاشته، انگشتانش روی بالاترین نقطه پیشانی و کف دستش به سبیل های پرپشتش می رسد.
مجله تجارت فردا: می گوید: «همین دیشب دوتا از بچه های ما رو به قصد کشت زدن و الان تو کما هستند.» دستش را به صورت عمودی روی پیشانی اش گذاشته، انگشتانش روی بالاترین نقطه پیشانی و کف دستش به سبیل های پرپشتش می رسد. آرام دستش را به سمت پایین حرکت می دهد. انگشتانش به بینی، سبیل و لب هایش کشیده می شود و به چانه اش که می رسد، دستش را افقی زیر چانه اش می گذارد. انگار همه تکیه گاه سرش روی انگشت شستش افتاده است. نفس عمیقی می کشد. ادامه می دهد: «کاکا کریم رو دیشب تو منطقه 2 طوری زدن که الان تو بیمارستان خوابیده، می خواید ببرمتون بیمارستان نشون بدم؟»
فقط به خاطر زباله؟
- بله؛ این زباله ها ارزش دارن.
اینجا همیشه دعواست؟
- نه، اینجا همه ما با هم آشناییم. بیشتر اینجا بچه های تبریز و هشترود هستند. از این دعواها اینجا نداریم. کریم رو تو منطقه ۲ شهرداری زدن.
خودش می گوید بیش از ۲۰ سال است که در اینجا کار می کند. چین و چروک صورتش، خط های موازی متعدد روی پیشانی اش و سبیل های پرپشت و پهنش نشان می دهد که حداقل نیم قرنی عمر گذرانده است. می گوید از «بدبختی» در اینجا کار می کند و چون چاره ای نداشته در اینجا مانده است. مثل او اینجا زیاد هستند.
وانت پیکان سفیدرنگی با بار زباله اش روی باسکول غول پیکر قرار می گیرد. راننده از وانت پیکان پیاده می شود، صدای درد دل که می شنود، به جمع اضافه می شود. می گوید: «حالا خوبه این حاجی اینجا مغازه ای داره، برای خودش کارگر داره، کلی وضعش خوبه! من با این وانت سال هاست دارم کار می کنم و الان پول بیمه ماشین رو ندارم. دیروز تو مسیر اهر به اینجا برای همین بیمه نداشتن جریمه شدم.»
به سمت وانت پیکان می رود. مدارک ماشین را برمی دارد و دوباره بازمی گردد: «اینا این هم مدارک ماشینم. والا به خدا نداریم، فکر نکنید اینجا خیریه.»
اینجا اما جوان ها انگار کمی راضی هستند. هنوز سبیل هایش مثل باتجربه های اینجا پر پشت نشده اما انگار دوست دارد مثل آنها باشد. صدایش را کلفت می کند، سینه اش را جلو می دهد، دستش را در جیب کاپشن مشکی که تکه های نزدیک زیپ وسط پارگی دارد، محکم می کند.
کمرش را صاف کرده و با رضایت می گوید: «اینجا کار می کنیم چون جایی دیگه برای ما کار نیست. اینجا بیمه نیستیم، حقوقمون هم پایینه، به همون ۶۰۰ هزار تومن که جاهای دیگه می دن نمی رسه اما می خوایم اینجا کار کنیم. اصلا دوست داریم اینجا کار کنیم. مگه الان وضعیت کارگرهای بخش های دولتی مثل کارگرای خودروسازی ها چطوریه؟ البته کارمندها رو نمی گما که چندان کار نمی کنن، همین الان تو اون شرکت های خودروساز دولتی هم وضعیت همینطوریه دیگه.»
مردی با یک لباس آبی و تمیز نزدیک می شود، به صحبت های پسرک اضافه می کند: «آقا فقط به ما بگن که باید چی کار کنیم، من یه مغازه اینجا خریدم ۱۵۰ میلیون تومن، یه دستگاه نجاری ۱۰۰ میلیون تومنی هم خریدم، پنج تا کارگر دارم، هر کدوم ماهی ۶۰۰ هزار تومن دارن در میارن، یکیشون لیسانس عمران داره، مهندسه اما خب بیکار بوده، آوردمش اینجا، اینجا هم بالاخره نجاری نیاز داره.»
و باز هم میدانداری به یکی از باتجربه ها می رسد. برخلاف بقیه دستکش به دست دارد. دستکش سیاه را از دستش بیرون می کشد و جلو می آید. ته ریش دارد و مثل بقیه سبیل پرپشت. انگار یکی از ویژگی های مشترک همه آنها همین سبیل های پرپشت است. شکمش کمی به سمت جلو کمان دارد. مرد میانسال چند ثانیه نفس در سینه حبس می کند و ناگهان فریاد می زند: «اینجا هیچ مشکلی ما نداریم آقا، فقط بذارن کارمون رو بکنیم.»
مگر کسی هم به شما کار دارد؟
- بله، شهرداری اجازه نمیده کار کنم. هر روز یکی میاد، اصلا معلوم نیست با ما چی کار دارند، به جای اینکه به ما ضعیف ها کار داشته باشند، برند جلوی اونایی رو بگیرن که از همین زباله، دارن کلی پول می خورن.
شما چند ساله اینجایید؟
- خیلی، بیست و چند سالی میشه.
خب اگر قرار بوده کسی کاری کند در همین ۲۰ سال می کرد دیگر؟
- نخیر؛ الان شروع کردند. برید انتهای همین راسته رو ببینید و بعد حرف بزنید. برید گاراژهایی رو ببینید که شهرداری با لودر تخریب کرده.
شما که این همه سال اینجا بودید احتمالا برایتان به صرفه بوده که اینجا مانده اید.
- فکر می کنید ما پولداریم؟
ناگهان جوانی به کمک مرد میانسال می آید و می گوید: «آره آقاجون فکر کن ما پولداریم. اصلا ما هم مثل همون کسی که تو مشهد با زباله برج ساخته، برج می سازیم. ایناهاش دیگه. همه اش معلومه. ما اگه پول داشتیم که دست تو این زباله ها نمی کردیم، اگه پول داشتیم که هر روز اینجا نبودیم یه لقمه نون دربیاریم.»
مرد میانسال که دوباره دستکش هایش را به دست کرده با سخن مرد جوان هیجانش بیشتر می شود: «آره، اگه می خواید بدونید ما چقدر پولداریم بیاید بریم خونه تک تک ما تا ببینید از چه یخچال هایی استفاده می کنیم، چه گازی داریم، چه فرشی داریم.»
شما که می گویید برای شما به صرفه نبوده اما ۲۰ ساله دارید اینجا کار می کنید، بگویید ماهی چقدر درآمد دارید؟
- ۸۰۰ هزار تومان بیشتر درنمیارم.
راننده وانت پیکان هم اضافه می شود: «حضرت عباسی بیشتر از ۸۰۰ هزار درنمیاریم. به اون کسی که قبولش داری قسم بیشتر درنمیاریم.»
صاحب یکی از مغازه ها هم نرخ دادن زباله را شروع می کند تا اثبات کند اینجا یک بازار معمولی است: «آقا جان ما کار بازیافت زباله انجام میدیم. اینجا این کامیون ها و وانت ها که میان، آشغال ها رو کیلویی سیصد چهارصد تومن به ما می فروشند و ما هم وقتی کار بازیافت رو انجام دادیم، یه ذره گرون تر به کارگاه هایی که می خوان می فروشیم.»
مرد میانسال دیگری که او هم از مغازه داران اینجاست از حساسیت بازار و این نرخ ها حرف می زند: «عباس آقا بگو قیمت نفت که اومده پایین این آشغال ها هم ارزون شده، سود ما هم هر روز کمتر میشه.»
عباس آقا هم دستی به سبیل هایش می کشد و تکرار می کند. حرفش که تمام می شود دو لب سبیلش را منظم می کند. انگار مردان اینجا حساسیت خاصی به نظم سبیل ها دارند. یکی از آنها می گوید: «یادمه یه بار یکی از این مامورهای شهرداری ها به شوخی بهش گفته بودن اگه ماشینت رو می خوای اول برو سیبلت رو بزن، اما او این کار رو نکرد و گفته بود حتی برای آزاد کردن نیسان هم حاضر نیست سبیلش رو بزنه، مرد اگه ماشینش رو هم آتیش بزنن سیبلش رو نمی زنه.»
البته شاید وجود این موهای پرپشت لب باعث شود کمتر سوزش ناشی از آلودگی هوا حس شود. حالا بمانند که چقدر بوی نامطبوع اینجا برایشان عادی شده است. کمتر کسی پیدا می شود که اصلا اینجا به بوی نامطبوع یا سوزش روی صورت و لب فکر کند. اینجا اصلا انگار کسی فرصت حس کردن نامطبوع ها را ندارد. با اینحال نوجوانان اینجا شاید تنها کسانی باشندن که یکی در میان آنها، کسی دستمالی به دور دهن بسته باشد.
روش زباله ها از زمین های کشاورزی
اینجا تقی آباد، بخشی از منطقه ۱۸ تهران، خیابانی فرعی از خیابان «عمرانی» است. خیابانی که نامش «کشاورز» است. انگار که نام این خیابان را از روی کاربری این منطقه گذاشته اند. هنوز هم تکه هایی از آنها باقی مانده است. حتی در زمستان هم سبزی برخی محصولات کشاورزی نشان می دهد که این مناطق برای کشت بوده اند.
انتهای خیابان کشاورز به خط راه آهن تهران - اهواز می رسد؛ جاده ای که اثرات کمی از آسفالت آن باقی مانده و بیشتر خاکی به نظر می رسد. عبور و مرور کامیونها و نیسان ها فرورفتگی های بسیاری در جاده ایجاد کرده است. چاله پشت سر چاله در میان ماشین های سنگین، چرخ های دستی هم تردد دارند. جوان نحیف اندامی چنبره زده بر سر دسته چرخ دستی خود سیگار بر لب. بارش گونی بزرگ سیاهی است که هنوز سفیدی هایی در آن باقی مانده است. در گونی بسته است اما مشخص است که بطری های پلاستیکی حمل می کند.
شما از کجا تا اینجا پیاده میاین؟
- همین نزدیکی. اون طرف پل. تو اون یکی محله بودم.
کدام پل، کدوم محله؟
- نمی دونم بابا!
چند روز کار می کنید تا این گونی پر شود؟
- زیاد طول نمی کشه، فقط آوردنش سخته.
به یک روز می کشد؟
- بعضی وقت ها.
این گونی چقدر ارزش دارد؟
- چه فرقی می کنه. پول میدن براش.
خب روزی ۲۰ هزار تومان درآمد دارید؟
- حوصله ندارم. ولمون کن بابا.
از این نوع آدم ها اینجا زیاد هستند. تعداد چرخ دستی های آنان به تعداد ماشین های سنگین نمی رسد اما زمان تردد آنها برخلاف ماشین ها بیشتر در عصرهاست. صبح ها بیشتر از چرخ دستی، ماشین های سنگین هستند که در اینجا تردد می کنند. در این ۱۵ هکتار زمین جنوب غرب تهران بالاخره از ۲۵۰ کارگاه غیرمجاز تفکیک زباله ها کارگاهی وجود دارد که ارزش این زباله ها را می داند.
همین کارگاه ها باعث شده اند بیش از ۱۵۰۰ کارگر اینجا مشغول به کار باشند. البته این برآورد مسئولان شهرداری از شاغلان این بخش غیررسمی اقتصاد است اما خودشان می گویند در این منطقه بیش از چهار هزار نفر کار می کنند. آنقدر دوست دارند زیاد نشان داده شوند که یکی از صاحبان کارگاه ها می گوید: «اگر شغل های غیرمستقیم را هم حساب کنیم، میشه گفت که بیش از یک میلیون نفر دارند از اینجا نون به خونه می برن.»
حواسشان به حساب ها خیلی حساس است. تا یکی این جمله را می گوید، دیگری اضافه می کند: «همین عدد رو ضربدر چهار نفر که کنید می بینید حداقل چهار میلیون نفر از اینجا نون می خورند، اون وقت می خوان اینجا رو تعطیزل کنند، میگن برید کهریزک که مثلا شما رو ساماندهی کنیم.»
خب الان اینجا مگر شما خودتان امنیت دارید؟
- بله، ما اینجا امنیت داریم. کسی به ما کاری ندارد.
پس کسانی که اینجا در این محله زندگی می کنند چه؟
- آنها هم خانواده های خود ما هستند. فکر می کنید چه کسانی اینجا زندگی می کنند؟ اینها هم خانه های خود ما هستند.
البته تعدادی از کارگرهای این بازار ۱۵ هکتاری جنوب غرب تهران در همین کارگاه شب می خوابند و آنطور که خودشان می گویند معمولا نوبتی نگهبانی می دهند. خانه های کوچک آنها در حیاط کارگاهشان چندان مجهز نیست اما از دیش ماهواره گرفته تا انواع ظروف پخت و پز و پتو و دیگر اقلام اساسی برای گذران زندگی را در این خانه های کوچک دارند. حتی بعضی از آنها مرغ و خروس هم دارند.
هر چند صدای تردد پشت سر هم کامیون ها و وانت ها اجازه نمی دهد چندان صدایی از این موجودات کوچک به گوش برسد. با وجود این، سگ هایی هم اینجا هستند که احتمالا تنها نیمه شب ها صدای پارس هایشان فضا را می گیرد. کمی آنطرف تر در حیاط یکی از کارگاه ها لباس های شسته شده روی طناب آویزان است. اینجا زندگی کاملا جریان دارد، هر چند در یک فضای کاملا متفاوت شهری.
زباله هایی که اینجا ارزشمند می شوند
در اینجا هر کسی به یک شکل کار می کند. یکی بالاسر دستگاهی کار می کند که بسته های آماده شده کارتون ها را به داخل کامیون ها هدایت می کند؛ یکی غرق است در میان زباله ها تا کار تفکیک را دستی انجام دهد، یکی سوار بر ماشین کوچکی است که کار جابجایی بسته های آماده شدن کارتن ها را انجام می دهد، یکی دیگر در کنار باسکول غول پیکر وزن زباله ها را تخمین می زند و این چرخه کار ادامه دارد.
از لهجه صحبت کردن آنها مشخص است که تعدادی از آنها هم افغانی هستندن. یکی با فرغون، زباله های تر را جلوی در کارگاه می آورد. دیگری کارتن ها را خیس می کندن تا در دستگاه مخصوص آن بریزد و دیگری هم در لابلای زباله های در هم به دنبال قوطی های پت است.
داخل هر ماشینی معمولا سه نفری حضور دارند. راننده که پیاده می شود، دو نفر دیگر خیلی زود در کمتر از چند دقیقه ماشین را خالی می کنند و خیلی زود ماشین به مسیر برگشت بازمی گردد.
ماشین هایی هم هستند که محصولات مردان این بازار را به شهرهایی مثل اصفهان، یزد و تبریز می برند. در مورد کارهای اینجا یکی می گوید: «ما نه جانی هستیم، نه دزد؛ اینجا همه آدم هستند و کارگر. شما مهندس صنایع غذایی هم می بینید که داره کار می کنه اما می خوان ما رو زباله دزد نشون بدن. والا ما هم آدمیم. اینجا هزارتا کار دیگه به جز زباله هم انجام می شه. اینجا بازیافت کارتن هم هست اما فقط میان و زباله رو نشون میدن.»
گلایه های این مردان از دوربین های صدا و سیماست که چند وقت پیش به اینجا آمده بودند و از نگاه این کارگران، تنها بخش های مربوط به زباله به تصویر کشیده شد. می گویند فقط دست شان در زباله نیست، انواع محصولات برای ذوب آهن و موارد دیگر هم اینجا تولید می کنند و دوست ندارند که تنها زباله جمع کن شناخته شوند.
انواع بطری های شیشه ای نوشیدنی های مجاز و غیرمجاز و ایرانی و خارجی هم اینجا دیده می شوند؛ شیشه هایی که اینجا انگار بیش از هر جایی ارزش دارند. به جز اینها انواع حلب و آهن آلات هم اینجا وجود دارد که بازیافت می شوند و در کنار همه اینها، اینجا نان خشک هم ارزشمند است اما مردان اینجا می گویند بیشتر با زباله های اینجا شناخته شده هستند.
با اینحال در خیابان های اطراف این محله آنچه بیش از همه به چشم می آید، تردد ماشین ها و چرخ دستی هایی است که زباله به اینجا حمل می کنند. در میان این همهمه ماشین های سنگین، کودکان هم مشاهده می شوند. کودکانی که گونی هایی بزرگتر از جسم خود را به دوش دارند و تا اینجا پیاده می آیند. معمولا مشخص است که ه رکدام به کدام کارگاه بروند. اینجا که می آید انگار که هوایشان را بیشتر دارند اما در بیرون از این منطقه وضعیت کاملا متفاوت است.
یکی خاطره بدی را بازگو می کند که زباله هایش را گشت های شرکت های پیمانکاری از او گرفته اند. خودش فکر می کند که آن زباله چندصد هزار تومانی ارزش داشته است. از همین جاست که گلایه ها نسبت به شرکت های پیمانکاری شروع می شد.
زباله هایی که پیش خرید می شوند
یکی از باتجربه ها جلوتر می آید تا علت گلایه بقیه را به زبان قابل فهم تری بگوید. می گوید شهرداری در هر منطقه ای کار جمع آوری زباله را به یک شرکت پیمانکاری واگذار می کند و آن وقت کارکنان این شرکت ها اختیار همه سطل های زباله را دارند که زباله های ارزشمند را جدا کنند.
می گوید: «همین شرکت های پیمانکاری گشت هایی دارند که این افراد با هر کسی که بخواهد زباله ای را بردارد برخورد می کنند.» ناگهان مرد نحیفی که انتهای سبیل های پرپشتش به چانه اش می رسد، فریاد می کشد: «وقتی پسرم می خواد در سطح شهر زباله جمع کنه همین گشت ها او را کتک می زنن و آن وقت شهرداری هم می خواد اینجا رو خراب کنه. بعضی ۱۲ میلیارد دلار فساد می کنن و آن وقت به ما که روزی ۲۰ هزار تومان بیشتر درنمیاریم گیر میدن. شما درد ما رو نمی دونید. هر کی هم که اینجا میاد فقط زباله ها رو نشون میده.»
مردان اینجا انگال دل پرخونی از گشت های پیمانکارانی دارند که زباله های مناطق را از شهرداری خریده اند. مردی که قرقره مکانیکی متر به دست دارد و دائم با آن بازی می کند با آرامش می گوید: «هر جا که می خوایم زباله برداریم می ترسیم، یه دفه بالای سر ما می رسن. سطل زباله رو اجاره کردن اما زباله کنار خیابان رو که دیگه نخریدن؟»
کمی عقب می رود و انگار که دارد از موضوع جدیدی پرده برمی دارد: «این شرکت های پیمانکاری، شخصی است و د رمزایده های سالانه نمی دونم مثلا ۱۰۰ یا ۲۰۰ میلیون تومان میدن و کل زباله های یک منطقه رو صاحب میشن. پول که باشه همه چی درست میشه، حالا رابطه هم شاید باشه اما اگر پول باشه دیگه خیالت راحته. اینا نه فقط زباله های تو سطل، بلکه همه زباله های ریخته شده سطح شهر رو هم جمع می کنن و بعضی وقت ها هم زباله های بچه های ما رو که چند ساعت طول کشیده جمع کنن، برمی دارن؛ خب معلومه که اینطوری چقدر به نفع شونه.»
مردان این بازار غیر رسمی هر روز کارشان این است که در میان تل انبار زباله ها به دنبال اقلام ارزشمندی بگردند که به چشم مردم بی ارزش است. آنها در این فضای آلوده نفس می کشند، حرص می خورند، نگران برخوردهای ماموران گشت زباله هستند. حتی برای زباله ممکن است جان شان را از دست بدهند، گاهی بر سر همین زباله ها درگیر و حتی تهدید می شوند و البته همچنان کار می کنند. شاید این بازار تنها یک سکانس از سریال پرآشوب بازار زباله ای باشد که کمتر برای ایرانی ها به تصویر کشیده شده است.
ارسال نظر