هوش بیشتر، یعنی موفقیت بیشتر؟ (۱)
رسیدن به موقعیتهای فوقالعاده بیش از آنکه حاصل استعدادهای فوقالعاده افراد باشد به فرصتهای طلایی پیش روی آنها مربوط است و حالا میخواهیم از زاویه دیگری به مسئله نگاه کنیم.
این مسابقه بین سالهای ۲۰۰۶ تا ۲۰۰۸ از شبکه NBC پخش میشد و بعدها شبکه GSN هم فصلهای دیگر این مسابقه را پخش کرد. در این مسابقه یک آدم نابغه یا برجسته باید رویاروی ۱۰۰ مهمان برنامه قرار بگیرد، سؤالاتی مطرح میشود، در ازای هر شرکتکننده مهمانی که حذف شود و نتواند به سؤالات پاسخ بدهد، فرد ۱، مبلغی پول میبرد، اما اگر این فرد شماره ۱ نتواند حتی به یکی از سؤالات پاسخ بدهد، همه پولی را که به چنگ آورده از دست میدهد.
فرد ۱ باید آنقدر باهوش باشد تا بتواند با پاسخگویی به سؤالات بیشتر از سایر شرکتکنندهها پیشی بگیرد و با چنین برنامهای به نظر میرسد هیچ کس به اندازه کریستوفر لانگان صلاحیت انجام این کار را نداشته باشد اما …
مجری برنامه این طور شروع میکند: «امشب مهیجترین مسابقۀ این سری برنامهها را مشاهده خواهید نمود. زیرا مهمان امشب برنامۀ ما کریس لانگان، باهوشترین فرد در آمریکاست» و دوربین نمای بستهای از چهرۀ یک مرد چهارشانه و عضلانی حدود پنجاهساله را نشان میدهد.
مجری ادامه میدهد:
«IQ متوسط مردم حدود ۱۰۰ است، IQ انیشتین ۱۵۰ و IQ کریس ۱۹۵ است، او اکنون با استفاده از مغز بزرگش مشغول اندیشیدن به تئوری پیچیده آفرینش است، اما آیا این مغز بزرگ در جمجمۀ او کافی است تا در این برنامه برندۀ یک میلیون دلار شود؟ بگذارید ببینیم».
لانگان در میان تشویق حضار با گامهای بلند وارد صحنه میشود، مجری میپرسد:
«شما فکر نمیکنید که برای برنده شدن در میان این ۱۰۰ نفر باید بسیار باهوش باشید؟» و طوری عجیب به لانگان نگاه میکند که گویی او یک نمونۀ آزمایشگاهی است.
لانگان پاسخ میدهد:
«در واقع من فکر میکنم قصد شما از این سؤال آزردن من است، برای داشتن یک IQ بالا باید به چیزهای مهم بیندیشید و از مسائل بیاهمیت اجتناب نمایید. من فکر میکنم که موفق خواهم شد.»
در دهۀ گذشته لانگان به شهرت عجیبی رسیده و به عنوان نابغۀ آمریکایی به چهرهای عمومی تبدیل شده است، او به برنامههای خبری مختلف دعوت شده و عکسش روی جلد مجلهها انداخته میشود و موضوع فیلمهای مستند شده است.
در یکی از برنامههای خبری تلویزیون از یک روانشناس خواسته شد تا برای محاسبۀ IQ لانگان یک تست تهیه نماید چرا که تستهای عادی برای سنجیدن چنین استعدادی قابل استفاده نیستند و لانگان در پاسخ به سؤالهایی که مخصوص افراد بسیار باهوش بود به غیر از یکی به همۀ سؤالات پاسخ صحیح داده بود.
رونالد کی هافلین مأمور این کار شد و در کنال تعجب در تست بسیار دشواری که او طراحی کرده بود، کریس لانگان توانست امتیاز ۴۷ از ۴۸ را کسب کند.
او در ۶ ماهگی، صحبت کردن را آغاز کرده بود و در سه سالگی به برنامههای کمدی رادیو گوش میداد و خواندن و نوشتن را خودش به تنهایی آموخته بود. در سن پنج سالگی از پدربزرگش راجع به خدا و ماهیت دنیا سؤال کرده و از پاسخهایی که شنیده بود، مأیوس شده بود.
او میتوانست بدون اینکه هیچ مطالعۀ قبلی داشت باشد به تستهای زبانهای خارجی مدرسه پاسخ دهد و فقط اگر دو یا سه دقیقه قبل از معلم میرسید و نگاهی به کتاب میانداخت، میتوانست تک ستاره شرکتکنندگان در تست باشد. برادرش ماک در مورد برنامۀ روزانه او در دبیرستان میگفت: «او یک ساعت ریاضی میخواند و بعد یک ساعت فرانسه و سپس روسی میخواند، سپس فلسفه و … و این رویۀ هر روز او بود.»
برادر دیگرش جف میگفت: «کریستوفر اصلاً به مدرسه نمیرفت و فقط موقع امتحانها آفتابی میشد و هیچ مشکلی هم نبود چون او میتوانست کار یک ترم را در دو روز انجام دهد و امتحانات را با موفقیت پشت سر گذارد».
میگویند که لانگان توانایی Autodidacticism دارد یعنی میتواند بدون آموزش رسمی به خودش مهارتها و دانشهایی بسیار دشوار را آموزش بدهد. افراد کمتری هستند که این توانایی را واقعا دارند. مثال تاریخی آشنا برای ما لئوناردو داوینچی است.
در صحنۀ مسابقه یک نفر در مقابل ۱۰۰ نفر، لانگان مطمئن و باوقار نشسته بود. صدایش محکم و در چشمان ریزش برقی وحشیانه میدرخشید، او اصلاً دور موضوع نمیچرخید و دقیقاً همان جمله اصلی را میگفت و هیچوقت در میان صحبتهایش مکث نمیکرد و برای اصلاح صحبتهایش به عقب بازنمیگشت. پاسخ سؤالات مطرحشده مثل خیل سربازان در حال رژه، یکی پس از دیگری از دهانش بیرون میآمدند و طوری به سؤالات پاسخ میگفت که گویی بسیار پیش پا افتادهاند. وقتی مبلغ جایزه او به ۲۵۰۰۰۰ دلار رسید. برای محاسبۀ ریسک ادامۀ مسابقه و احتمال از دست دادن این مبلغ، یک حساب و کتاب منطقی کرد و ناگهان گفت: «دیگر ادامه نمیدهم و همین مبلغ را نقد میگیرم!» و متأسفانه با این جمله دست مجری مسابقه را بست.
خوشبختانه ویدئوی این مسابقه خاص در یوتیوب وجود دارد
درست پس از جنگ جهانی دوم، یک استاد جوان روانشناسی از دانشگاه استنفورد به نام لوییس ترمن، پسر خارقالعادهای به نام هنری کوول را ملاقات نمود. کوول که در خانهای پر هرج و مرج و در کمال تنگدستی بزرگ شده بود، از درسخواندن محروم و در مدرسهای نزدیک به دانشگاه استنفورد به عنوان خدمتکار مشغول به کار بود. او هر روز به طور مخفیانه با پیانوی مدرسه آهنگهایی زیبا مینواخت و در یکی از همین روزها ترمن او را در حال نواختن پیانو دید.
ترمن که در زمینه ساخت تست هوش تخصص داشت حدس میزد که کوول بسیار باهوش است، بنابراین تصمیم گرفت بهرۀ هوشی او را اندازهگیری نماید. بله حدس ترمن درست بود، بهره هوشی کوول بالاتر از ۱۴۰ و نزدیک بهره هوشی نوابغ بود. او ابتدا شگفتزده شد اما بعد از تصور اینکه بسیاری از این گوهرهای نایاب در این دنیای بیرحم به زندگی در شرایط بسیار دشوار هستند، بسیار اندوهگین شد.
ترمن سپس شروع به جستجو نمود تا موارد مشابه دیگری بیابد، او دختری که در نوزده ماهگی الفبا را میشناخت، کودکی که در چهار سالگی شکسپیر میخواند و پسر جوانی که از رشته حقوق دانشگاه -فقط به خاطر اینکه استادش باور نمیکرد مغز انسان قادر به حفظ مو به موی متون سخت قانونی باشد- اخراج شده بود را پیدا کرد.
در سال ۱۹۲۱ ترمن تصمیم گرفت تحقیقی در این زمینه انجام دهد و از طرف دولت وقت با استقبال زیادی روبرو شد. به همین منظور تعداد زیادی کارمند استخدام نمود و به مدارس ابتدایی کالیفرنیا فرستاد، آنها از معلمان خواستند تا مستعدترین دانشآموزان کلاسشان را معرفی نمایند. سپس از این دانشآموزان مستعد تست هوش به عمل آمد و از ده درصد کسانی که بالاترین امتیازها را کسب کرده بودند، تست هوش دیگری گرفته شد.
آنگاه تمام افرادی که IQ آنها بیش از ۱۳۰ بود برای بار سوم مورد آزمون قرار گرفتند و باهوشترینها برگزیده شدند. اکنون از میان ۲۵۰ مدرسه ابتدایی کالیفرنیا تعداد ۱۴۷۰ دانشآموز با بهره هوشی بین ۱۴۰ تا ۲۰۰ انتخاب شده بودند که ترمن این گروه دانشآموزان نخبه را «موریانهها» نام نهاد و این تحقیق به یکی از مشهورترین تحقیقات روانشناسی تاریخ تبدیل شد.
ترمن در ادامۀ عمرش همانند یک مرغ مادر به نگهبانی و مراقبت از این موریانهها پرداخت. آنها به طور مرتب مورد آزمایش، پیگیری و تجزیه و تحلیل قرار میگرفتند و وضعیت تحصیلی، ازدواج، پیشرفت کاری و سلامت جسم و روانشان کاملاً ثبت و ضبط میشد. او برای ورود موریانهها به دانشگاه و استخدام آنها توصیهنامه مینوشت و همه یافتههای خود را به دقت ثبت مینمود و این تحقیق را بررسی ژنتیکی نوابغ نامید.
از نظر ترمن هیچ چیزی مهمتر از هوش نبود و باور داشت که از میان «موریانهها» نامدارانی در زمینههای علوم، هنر، سیاست و اجتماع پدید خواهند آمد. اما هرچه میگذشت نتایچ غیر قابل باورتری حاصل میشد، هیچیک از نمونههای مورد آزمایش ترمن در رقابتهای علمی کالیفرنیا برگزیده نشدند، اما او باور داشت که «موریانهها» نخبگان آینده ایالات متحده خواهند شد.
بسیاری از نظریههای ترمن هنوز هم در تعریف موفقیت مورد استفاده قرار میگیرند. مدارس برای افراد باهوش برنامههای ویژه دارند، دانشگاههای برگزیده برای پذیرش دانشجو، امتحان هوش برگزار میکنند، شرکتهای معروفی مثل گوگل یا مایکروسافت برای استخدام کارمندانشان تواناییهای شناختی افراد را به دقت مورد بررسی قرار میدهند و همه بر این باورند که افراد باهوشتر تواناییهای بیشتری دارند.
اگر یک قدرت جادویی میتوانست در دم بهره هوشی شما را ۳۰ نمره افزایش دهد، چه میگفتید؟ فکر میکنید با افزایش IQ پیشرفت بیشتری در کارهایتان حاصل خواهد شد؟ حتی پس از شنیدن داستان زندگی افرادی مثل کریس لانگان نیز به طور غریزی به این سؤال پاسخ مثبت خواهید داد.
ترمن تقریباً یک قرن پیش هنگام ملاقات کوول به این اندیشید که نوابغ نهایت به اوج میرسند و هیچچیز نمیتواند آنها را در حاشیه نگه دارد اما آیا تصور او صحیح بود؟
رسیدن به موقعیتهای فوقالعاده بیش از آنکه حاصل استعدادهای فوقالعاده افراد باشد به فرصتهای طلایی پیش روی آنها مربوط است و حالا میخواهیم از زاویه دیگری به مسئله نگاه کنیم.
سالهاست باورهای افرادی چون ترمن که برای نشاندادن اهمیت بهره هوشی بالا دست به آزمایشهای متعدد زده بودند را الگوی خود قرار دادهایم اما، آنها هم اشتباه کرده بودند. ترمن نفهمید که انسانهای خارقالعاده واقعاً چگونه به این نقطه رسیده بودند و این همان اشتباهی است که ما نیز تا به امروز بر آن پافشاری کرده و آن را ادامه دادهایم.
ارسال نظر